جدول جو
جدول جو

معنی مقبضه - جستجوی لغت در جدول جو

مقبضه
(مَ بَ / بِ ضَ / مِ بَ ضَ)
مقبض. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مقبض شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقبله
تصویر مقبله
(دخترانه)
مؤنث مقبل، خوشبخت، خوش اقبال
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مقبره
تصویر مقبره
گور، قبرستان، محل دفن مردگان، جایی که مردگان را زیر خاک می کنند، سرزمینی که در آن گور بسیار باشد
گورستان، وادی خاموشان، غریبستان، گورسان، کرباس محلّه، گوردان، مروزنه، مرزغن، ستودان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از قبضه
تصویر قبضه
دستۀ شمشیر، یک مشت از چیزی، واحد اندازه گیری سلاح های جنگی کوچک
قبضه کردن: به دست آوردن، تصرف کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ بِ لَ)
شب آینده. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آینده. آتیه: لیله مقبله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ / بِ / مِ بَ)
دستۀ شمشیر. (مهذب الاسماء). قبضه و گرفتنگاه از شمشیر و کارد و کمان. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). ج، مقابض. (اقرب الموارد).
- مقبض الرحی، دستۀ آس. (مهذب الاسماء).
- مقبض المفتاح، دستۀ کلید. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(قَ ضَ)
آنچه را با انگشتان یا با مشت گیرند. (ناظم الاطباء). یک مشت از هر چیزی. (منتهی الارب). بمشت گرفته. (منتهی الارب). یک قبضه ریش، به پهنای کف مجموع سبابه و وسطی و خنصر و بنصر چون فراهم آرند: انواع تیر سه است: دراز، کوتاه، میانه. دراز پانزده قبضه، میانه ده قبضه و کوتاه هشت قبضه و نیم. (نوروزنامه). گز عبارت است از شش قبضه وقبضه عبارت است از چهار انگشت. (تاریخ قم ص 109).
- در قبضۀ مراد حاصل کردن، در قبضه گرفتن. تصرف کردن: جمله با تصرف گرفت و به معتمدان خویش سپرد و نواحی آن صیاصی در قبضۀ مراد حاصل کرد. (ترجمه تاریخ یمینی). رجوع به قبضه شود.
- یک قبضه خاک، یک مشت خاک.
، چهار انگشت با هم نهاده. (یواقیت العلوم) ، ملک. تصرف. تملک. (ناظم الاطباء). در قبضۀ اوست، در ملک اوست. در تصرف اوست. در دست اوست.
- روح را قبضه کردن، جان را گرفتن
قبضه. مقبض. مقبضه. (منتهی الارب). گرفتنگاه از شمشیر و کارد و کمان و جز آن. (منتهی الارب). قائم. قائمۀ شمشیر و جز آن. دسته. دستگیره:
تهمتن بیازید چنگال شیر
سر قبضه بگرفت مرد دلیر.
فردوسی.
چو رومی کمان را شدی قبضه گیر
فلک را کمان پشت کردی به تیر.
فردوسی.
قمر ز قبضۀ شمشیر تست ناایمن
زحل ز پیکر پیکان تست ناپروا.
معزی.
، یک قبضه شمشیر. یک شمشیر. یک قبضه کارد. یک کارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(قُ بَ ضَ)
گیرندۀ زود رهاکننده، نیکوسیاست مر گوسپندان را. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). گویند: راع قبضه، یعنی شبان نیکو سیاست کننده گوسپندان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قُ ضَ)
یک مشت از هر چیزی. بمشت گرفته. گویند: صار الشی ٔ فی قبضتک، ای فی ملکک. (منتهی الارب). رجوع به قبضه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَبْ بَ بَ)
سره مقببه، ناف باریک لاغر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ حَ)
هرچیز ناپسند. ج، مقابح. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ / بِ رَ / مَ بُ رَ / مِ بَ رَ)
گورستان. ج، مقابر. (مهذب الاسماء) (دهار) (منتهی الارب) (آنندراج). موضع قبور. (اقرب الموارد). محل گور. (ناظم الاطباء) ، گور مرده. (غیاث)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ رَ / رِ)
گور، محل گور. (ناظم الاطباء). مقبره. گورگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، گنبد یا عمارتی که بالای بعضی از قبور سازند
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
در بیت زیر اشاره به شعرای شامی است که در فراق شعرای یمانی از بس گریست که کور شد:
مبسوطه به یک چراغ زنده
مقبوضه دو چشم زاغ کنده.
(لیلی و مجنون چ وحید ص 177).
و رجوع به همین کتاب ص 177 حاشیۀ شمارۀ 4 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
تأنیث مقبوض. و رجوع به مقبوض شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بُوْ وَ)
مضموم و درهم کشیده. مقبوّ. (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). و رجوع به مقبو شود
لغت نامه دهخدا
(طَلْوْ)
دست خود را در دست دیگری گذاشتن. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مُ بَ / بِ ضَ / ضِ)
قبض دادن و قبض گرفتن. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ بَ)
اسپست زار. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). یونجه زار. ج، مقاضب و مقاضیب. (از ذیل اقرب الموارد) ، روییدنگاه درختان که از آن کمان سازند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
بئر مقیضه، چاه بسیارآب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بیضه مقیضه، تخم مرغ شکافته. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از قبضه
تصویر قبضه
آنچه را با انگشتان یا با مشت گیرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقبض
تصویر مقبض
دسته دسته تیغ گرفتگاه کارد قبضه شمشیر و مانند آن دسته، جمع مقابض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقبره
تصویر مقبره
گورستان، گور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قبضه
تصویر قبضه
((قَ ضَ یا ض))
یک مشت از هر چیزی، دسته شمشیر و کارد و مانند آن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقبض
تصویر مقبض
((مَ بَ))
قبضه شمشیر و مانند آن، دسته، جمع مقابض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقبره
تصویر مقبره
گور، در فارسی عمارتی که روی قبر سازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقبره
تصویر مقبره
آرامگاه
فرهنگ واژه فارسی سره
آرامگاه، تربت، ضریح، قبر، گورگاه، لحد، مدفن، مزار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مشت، دسته، تصرف، ملک، اقتدار، سلطه، قدرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد