شیری که میان دو دوشیدن گرد آید در پستان. ج، فیق، افواق. جج، افاویق. (منتهی الارب). نیز ج، فیقات. جج، افاویق. به معنی آبی که در ابرها جمع شود و ساعت به ساعت ببارد، نیز به کار برده اند. (از اقرب الموارد). - فیقه الضحی، بلندبرآمدگی آن. (منتهی الارب). اول و بلندی آن. (از اقرب الموارد)
شیری که میان دو دوشیدن گرد آید در پستان. ج، فیق، افواق. جج، افاویق. (منتهی الارب). نیز ج، فیقات. جج، افاویق. به معنی آبی که در ابرها جمع شود و ساعت به ساعت ببارد، نیز به کار برده اند. (از اقرب الموارد). - فیقه الضحی، بلندبرآمدگی آن. (منتهی الارب). اول و بلندی آن. (از اقرب الموارد)
اسم مکان از فسق. بیت اللطف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). محل فسق و فساد. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات). مفسقه: قوت و غذای باب تو و عم و خال تو ز آخال و از تکسک خرابات و مفسقه. سوزنی (از یادداشت ایضاً). این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو کآنجا که افتاده ست او نی مفسقه نی معبده ست. مولوی
اسم مکان از فسق. بیت اللطف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). محل فسق و فساد. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات). مفسقه: قوت و غذای باب تو و عم و خال تو ز آخال و از تکسک خرابات و مفسقه. سوزنی (از یادداشت ایضاً). این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو کآنجا که افتاده ست او نی مفسقه نی معبده ست. مولوی
مف دار. بچه ای که مفش پشت لبش سرازیر است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). مفو. مفی. آنکه آب بینی وی پیوسته روان باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفی شود
مف دار. بچه ای که مفش پشت لبش سرازیر است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). مفو. مفی. آنکه آب بینی وی پیوسته روان باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفی شود
دوات که سیاهی آن درست کرده و لیقه داده باشند در آن. (منتهی الارب). دواتی که در آن مرکب و سیاهی با لیقه انداخته باشند. (ناظم الاطباء). دوات. فرضه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دوات که سیاهی آن درست کرده و لیقه داده باشند در آن. (منتهی الارب). دواتی که در آن مرکب و سیاهی با لیقه انداخته باشند. (ناظم الاطباء). دوات. فرضه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
هوشیار. (غیاث) (آنندراج) : این مثل از خود نگفتم ای رفیق سرسری مشنو چو اهلی و مفیق. مولوی. ، بیدارشونده. بیدار: ز خواب هوی گشت بیدار هر کس نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا. منوچهری. و رجوع به افاقه شود، شاعر مفیق، شاعر سخن عجب آور. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). شاعر مفلق. (اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، شتر مادۀ گردآورنده شیر را میان دو دوشیدن. مفیقه. ج، مفاویق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
هوشیار. (غیاث) (آنندراج) : این مثل از خود نگفتم ای رفیق سرسری مشنو چو اهلی و مفیق. مولوی. ، بیدارشونده. بیدار: ز خواب هوی گشت بیدار هر کس نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا. منوچهری. و رجوع به افاقه شود، شاعر مفیق، شاعر سخن عجب آور. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). شاعر مفلق. (اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، شتر مادۀ گردآورنده شیر را میان دو دوشیدن. مفیقه. ج، مفاویق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
چوبی است باریک دراز، پهن که بر وی بوریا پیچند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، فلیته مانندی باریک دراز از زر و نقره و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
چوبی است باریک دراز، پهن که بر وی بوریا پیچند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، فلیته مانندی باریک دراز از زر و نقره و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)