جدول جو
جدول جو

معنی مفیقه - جستجوی لغت در جدول جو

مفیقه
(مُ قَ)
رجوع به مفیق (معنی آخر) شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شفیقه
تصویر شفیقه
(دخترانه)
مؤنث شفیق، مهربان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مفیق
تصویر مفیق
باهوش، شاعری که سخن عجیب می آورد، مفلق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضیقه
تصویر مضیقه
فقر، تنگ دستی، تهیدستی، ناداری، درویشی، کمبود چیزی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ قَ)
گوسپند بیمار و تخمه زده. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ)
شیری که میان دو دوشیدن گرد آید در پستان. ج، فیق، افواق. جج، افاویق. (منتهی الارب). نیز ج، فیقات. جج، افاویق. به معنی آبی که در ابرها جمع شود و ساعت به ساعت ببارد، نیز به کار برده اند. (از اقرب الموارد).
- فیقه الضحی، بلندبرآمدگی آن. (منتهی الارب). اول و بلندی آن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ رِ قَ)
جایی که دو راه از هم جدا می شودو دوراهه. (ناظم الاطباء). سر دوراهه. (از آنندراج) (از منتهی الارب). و رجوع به مفرق یا مفرق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ قَ)
رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَسَ قَ)
اسم مکان از فسق. بیت اللطف. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). محل فسق و فساد. (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7 فرهنگ نوادر لغات). مفسقه:
قوت و غذای باب تو و عم و خال تو
ز آخال و از تکسک خرابات و مفسقه.
سوزنی (از یادداشت ایضاً).
این خواجه را چاره مجو بندش منه پندش مگو
کآنجا که افتاده ست او نی مفسقه نی معبده ست.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ لَ قَ)
بلا و سختی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از المنجد) ، هر چیز عجیب و غریب بدفال مشؤوم. (ناظم الاطباء). امر عجیب. (از اقرب الموارد) (از المنجد)
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ قَ)
در اصطلاح غواصان خلیج فارس، چاقوی مخصوصی است برای گشودن صدف. (از فرهنگ نظام)
لغت نامه دهخدا
(مُ نَ / نِ)
مف دار. بچه ای که مفش پشت لبش سرازیر است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده). مفو. مفی. آنکه آب بینی وی پیوسته روان باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مفی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
دوات که سیاهی آن درست کرده و لیقه داده باشند در آن. (منتهی الارب). دواتی که در آن مرکب و سیاهی با لیقه انداخته باشند. (ناظم الاطباء). دوات. فرضه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
ژرف و دورتک. (ناظم الاطباء). بئر معیقه، چاه دورتک. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
تنگنا. ج، مضایق، تنگی. دشواری. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ قَ)
شوربای از شیر ترش ساخته شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(صَ قَ)
حادثه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(شَ قَ / قِ)
شفیقه. مؤنث شفیق. (یادداشت مؤلف). رجوع به شفیق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ)
هوشیار. (غیاث) (آنندراج) :
این مثل از خود نگفتم ای رفیق
سرسری مشنو چو اهلی و مفیق.
مولوی.
، بیدارشونده. بیدار:
ز خواب هوی گشت بیدار هر کس
نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا.
منوچهری.
و رجوع به افاقه شود، شاعر مفیق، شاعر سخن عجب آور. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). شاعر مفلق. (اقرب الموارد) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، شتر مادۀ گردآورنده شیر را میان دو دوشیدن. مفیقه. ج، مفاویق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ قَ)
چوبی است باریک دراز، پهن که بر وی بوریا پیچند. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (آنندراج) ، فلیته مانندی باریک دراز از زر و نقره و مانند آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ قَ)
بلای بد.
لغت نامه دهخدا
شنسن گشای کارد شسن گشای (شسن صدف) چاقوی مخصوصی است برای گشودن صدف مونث مفلق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفیده
تصویر مفیده
مونث مفید
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضیقه
تصویر مضیقه
تنگی، دشواری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفیقه
تصویر سفیقه
پرک نازک (پرک سکه)، زیغیچ چوبی که زیغ را گرد آن پیچند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفیق
تصویر مفیق
به هوش آرنده، هوشیار بهبود یابنده، بهوش آینده بیدار شونده: (ز خواب هوی گشت بیدار هر کس نخواهم شدن من ز خوابش مفیقا) (منوچهری. د. چا. 6: 2)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفیضه
تصویر مفیضه
مونث مفیض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفینه
تصویر مفینه
((مُ فِ نِ))
بچه ای که آب دماغش راه افتاده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضیقه
تصویر مضیقه
((مَ قِ))
تنگنا، تنگدستی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رفیقه
تصویر رفیقه
((رَ قِ))
مؤنث رفیق، دختر یا زنی که با مردی که همسرش نیست، رابطه عاشقانه داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفیق
تصویر مفیق
((مُ فِ))
بهوش آینده، بیدار شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضیقه
تصویر مضیقه
تنگنا
فرهنگ واژه فارسی سره
فاسق، معشوقه، نشمه
متضاد: رفیق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تعسر، تنگنا، صعوبت، ضیق، عسرت، کار سخت، سخت گیری کردن
فرهنگ واژه مترادف متضاد