جدول جو
جدول جو

معنی مفوه - جستجوی لغت در جدول جو

مفوه(مُ فَوْ وِهْ)
آنکه شراب خوشبوی می آمیزد، آنکه سخن بلیغ می آورد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مفوه(مُ فَوْ وَهْ)
مردی سخت فصیح. (مهذب الاسماء). نیک گویا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجل منطیق مفوه (در مبالغه گویند) ، یعنی مرد بسیار نیک سخن آور. (از ناظم الاطباء) ، سخت آزمند بسیارخوار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شراب مفوه، شراب خوشبوی آمیخته. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). شراب آمیخته با بوهای خوش. (اقرب الموارد) ، منطق مفوه، سخن روشن و گشاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). سخن بلیغ خوش. (از اقرب الموارد). ثوب مفوه، جامۀ به فوّه رنگ کرده. (منتهی الارب) (آنندراج). جامۀ با روناس رنگ کرده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشوه
تصویر مشوه
زشت رو، دارای چهرۀ زشت، زشت صورت، بدرو، بدگل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفوض
تصویر مفوض
تفویض شده، واگذار شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تفوه
تصویر تفوه
سخن گفتن، به سخن آمدن، حرف زدن، لب به سخن گشودن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میوه
تصویر میوه
تخمدان بارور شده و رسیدۀ گل که دانه ها را در بر می گیرد، به ویژه درصورتی که دارای گوشته باشد، بار، بر، ثمر
میوۀ دل: کنایه از فرزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مموه
تصویر مموه
زراندود یا سیم اندود شده، آنچه ظاهرش خوب و باطنش بد باشد، دروغین
فرهنگ فارسی عمید
فرقه ای از مسلمانان که قائل به اختیار انسان بودند و اعتقاد داشتند خداوند آزادی و اختیار را به انسان تفویض کرده است، قدریّه
فرهنگ فارسی عمید
(تَ بَجْ جُ)
سخن گفتن. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، به دهانۀ جایی درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) : فلما تفوه البقیع، یرید لما دخل فمه. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَفْ وَهْ)
مرد فراخ دهن و برآمده دندان و درازدندان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(تَ)
پنهان و پوشیده کردن. به پنهانی کاری را انجام دادن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: خفی له خفوه
لغت نامه دهخدا
(خِ وَ)
بطور پنهانی و قریب. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (ازلسان العرب) (از اقرب الموارد). منه: یأکله خفوه
لغت نامه دهخدا
(تَ)
حفی. برهنه پای رفتن. برهنه پا شدن. (دهار). پای برهنه شدن. (زوزنی).
، سوده پای گردیدن
لغت نامه دهخدا
(حُ وَ)
برهنه پائی. پابرهنگی، سودگی پای آدمی و سپل شتر و سم ستور. حفیه
لغت نامه دهخدا
(ثُ وَ)
سکوره. کاسۀ سفالین. ج، ثفوات
لغت نامه دهخدا
(تَ بَ بُ)
تفه تفهاً و تفوهاً و تفاهه (از باب نصر و سمع). اندک و حقیر گشتن و لاغر شدن و کهنه گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تفه تفوهاً (از باب سمع). احمق گردیدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَوْ وَ هََ)
امراءه مفوهه، زن نیک گویا، زن سخت آزمند پرخوار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
بار و ثمر هر محصولی از نباتات که از عقب گل و شکوفه برآمده و حاوی تخم میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفوضه
تصویر مفوضه
مونث مفوض مونث مفوض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تفوه
تصویر تفوه
سخن گفتن، حرف زدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صفوه
تصویر صفوه
برگزیدگی، برگزیدن، پالودن، روشن و ناب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طفوه
تصویر طفوه
گیاه نازک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قفوه
تصویر قفوه
گناه کردن بدکاری، گناه بستن چفته بستن، گرامیداشت میهمان را
فرهنگ لغت هوشیار
این واژه بدینگونه آمده در یک فرهنگ فارسی و آن را بر گرفته از مروح تازی دانسته این واژه پارسی است و چنان که در آنندراج آمده، مروه خو انده می شود و هم پیوند است با واژه مرو در پارسی پهلوی که به گیاه خوشبو گفته می شود مروه گیاهی است خوشبوی و شاید همان گیاهی که در گویش تهرانی و گویش اراکی، مرزه خوانده می شود. سخت خوشبوی ومعطر کننده، مروه مروت در فارسی مردمی مردانگی
فرهنگ لغت هوشیار
زشت گردانده آکنهاده زشت نا هنجار نا هماهنگ زشتروی زشت گرداننده ظکنهنده نا هنجار کننده زشت گردانیده عیب کرده شده زشت گرداننده عیب کننده، جمع مشوهین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفوض
تصویر مفوض
واگذارنده
فرهنگ لغت هوشیار
زر اندود تلا پوش، نکره اندود سیم اندوده، هده نما (هده حق) راست نما، دو رو زر اندوده آب زر داده، خوش ظاهر و بد باطن، دروغ راست نما: (ملک گفت: می خواهی تا ما را ملک تلقین کنی و کفایت مموه و مزور خود بر مردمان عرض دهی ک) (کلیله. مصحح مینوی 383)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از هفوه
تصویر هفوه
هفوت در فارسی لغزش، شتافتن، شکوفیدن، بال زدن: مرغ، جنبیدن: مرغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نفوه
تصویر نفوه
بد دل و سست گردیدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میوه
تصویر میوه
((وِ))
بار، ثمر
میوه دل: کنایه از فرزند است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مموه
تصویر مموه
((مُ مَ وَّ))
زراندود، آب زر داده، خوش ظاهر و بد باطن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفوض
تصویر مفوض
((مُ فَ وِّ))
تفویض کننده، واگذارنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفوض
تصویر مفوض
((مُ فَ وَّ))
سپرده شده، واگذار شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشوه
تصویر مشوه
((مُ شَ وَّ))
زشت گردانیده، عیب کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تفوه
تصویر تفوه
((تَ فَ وُّ))
سخن گفتن، لب به سخن باز کردن
فرهنگ فارسی معین