جدول جو
جدول جو

معنی مفلس - جستجوی لغت در جدول جو

مفلس
ندار، بی چیز، تهیدست
تصویری از مفلس
تصویر مفلس
فرهنگ فارسی عمید
مفلس
(مُ فَلْ لَ)
آنکه قاضی درباره او حکم افلاس داده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). هو مفلس، مفلّس. (اقرب الموارد). کسی که حکم افلاس او از دادگاه صادر شده باشد. شرط صدور حکم افلاس این است که دیون حال او نزد حاکم ثابت شده باشد و اموال و مطالبات وی کمتر از دیون باشد. و لااقل یکی از بستانکاران از حاکم تقاضای حجر او را کرده باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی) ، شی ٔ مفلس اللون، چیزی که در پوست وی نشانهای شبیه پشیز باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، سمک مفلس، ماهی که در پوست وی چیزی شبیه به فلوس باشد. (ناظم الاطباء) ، فلس دار. پشیزه ور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مفلس
(مُ لِ)
شاعری است از قصبۀ ’کون آباد’ هندوستان و این بیت از اوست:
جهد کن تا پیش محتاج آبرو پیدا کنی
قطره چون گوهر شود فیضش به دهقان می رسد.
و رجوع به تذکرۀ صبح گلشن و قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
مفلس
(مُ لِ)
محتاج. درویش. تهیدست. (از آنندراج). کسی که فلس و پشیزی نداشته باشد. درویش. تنگدست. بی چیز. بینوا. (از ناظم الاطباء). آنکه وی را مالی باقی نمانده باشد. (از اقرب الموارد). نادار. ندار. بی پا. از پای برفته. آنکه هیچ ندارد. ج، مفلسین، مفلسون، مفالیس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
وآنکه می گوید که گر حجت حکیمستی چرا
در دره ی یمگان نشسته مفلس و تنهاستی.
ناصرخسرو.
ماندی اکنون خجل چو آن مفلس
که به شب گنج بیند اندر خواب.
ناصرخسرو.
مرو مفلس آنجا که معلوم توست
که مر مفلسان را نباشد محل.
ناصرخسرو.
به گفتار که بیرون آورد چندان خز و دیبا
درخت مفلس و صحرای بیچاره ز پنهانها.
ناصرخسرو.
قلم به دست دبیری به از هزار درم
مثل زدند دبیران مفلس مسکین.
سوزنی.
در زوایای رستۀ معنی
مفلس کیمیافروش منم.
انوری.
جمع رسل بر درش مفلس طالب زکوه
او شده تاج رسل تاجر صاحب نصاب.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 44).
دردی و سفال مفلسان راست
صافی و صدف توانگران راست.
خاقانی.
زآن حرف صولجان وش زیرش دو گوی ساکن
آمد چو صفر مفلس وز صفر شد توانگر.
خاقانی.
صرف شد آن بدره هوا در هوا
مفلس و بدره ز کجا تا کجا.
نظامی.
مفلس بخشنده تویی گاه جود
تازه و دیرینه تویی در وجود.
نظامی.
مفلس آن راه را سلطنت فقر چیست
ترک عدم داشتن راه فنا ساختن.
عطار.
کو دغا و مفلس است و بدسخن
هیچ با او شرکت و سودا مکن.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 89).
مفلس است این و ندارد هیچ چیز
قرض ندهد کس مر او را یک پشیز.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 89).
گفت قاضی مفلسی را وانما
گفت اینک اهل زندانت گوا.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 89).
مفلسان گر خوش شوند از زر قلب
لیک آن رسوا شود در دار ضرب.
مولوی.
شیطان با مخلصان برنمی آید و سلطان با مفلسان. (گلستان).
مپندار کو در چنان مجلسی
مدارا کند با تو چون مفلسی.
سعدی (بوستان).
بسا مفلس بینوا سیر شد
بسا کار منعم زبر زیر شد.
سعدی (بوستان).
چو مفلس فروبرد گردن به دوش
از او برنیاید دگر جز خروش.
سعدی (بوستان).
مفلس که رسد به گنج ناگاه
ز افزونی حرص گم کند راه.
امیرخسرو.
پس چنین گشتمی که اکنونم
مفلسی با هزار عیب و عوار.
ابن یمین.
سلام کردم و با من به روی خندان گفت
که ای خمارکش مفلس شراب زده.
حافظ.
عشقت آمد پی دل بردن و در سینه نیافت
دزد از خانه مفلس خجل آید بیرون.
؟ (از امثال و حکم ص 803).
- از چیزی مفلس گشتن،آن را از دست دادن. از آن محروم شدن:
هرکه بود از نشاط مفلس گشت
گرچه از آب دیده قارون گشت.
مسعودسعد.
- مفلس شدن، افلاس. (تاج المصادر بیهقی). بی چیز شدن. اکداء. الفاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مفلس کردن، بی چیز کردن. تهیدست کردن:
از حجت حق جوی جواب سخن ایراک
مفلس کندت بی شک، اگر گنج سوءالی.
ناصرخسرو.
- امثال:
المفلس فی امان اﷲ، مفلس بی تقصیر مصون از تعرض حاکم و وامخواهان باشد، نظیر: از برهنه پوستین چون برکنی. (امثال و حکم ج 1 ص 272).
تا ابله در جهان است مفلس درنمی ماند، نظیر: لر بازار نرود، بازار می گندد. (امثال و حکم ص 528). تمثل:
تا که احمق باقی است اندر جهان
مرد مفلس کی شود محتاج نان.
مولوی (از امثال و حکم ایضاً).
حرفت آموزی از حرقت مفلسی نسوزی. (امثال و حکم ج 2 ص 692).
مفلس در امان خداست. (امثال و حکم ج 4 ص 1720). و رجوع به مثل المفلس فی امان اﷲ شود.
واله گردی چو مفلسی پیش آید. (امثال و حکم ج 4 ص 1881).
، (اصطلاح فقه) کسی که اموال و مطالبات او کمتر از دیون او باشد. وقتی که حکم حجر او از طرف قاضی صادر شد او را مفلّس می نامند. در آیین دادرسی سابق (قانون 1310) ، افلاس عبارت بود از عدم کفایت دارایی شخص برای پرداخت مخارج عدلیه و یا بدهی او و چنین شخصی را مفلس می گفتند. در قانون اعسار 1313 مفهوم افلاس از بین رفت و بجای آن مفهوم اعسار نشست. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). کسی است که دارائیش کمتر از بدهکاریش باشد و یا آنکه او را از اموال دنیا بجز پول سیاه و روزگار تاریک چیزی نمانده باشد که باید از تصرف در اعیان اموالش که منافی با حق غرماء است ممنوع شود. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی) ، کسی که بجای درم دارای پشیز و فلوس باشد، فرومایه و هشنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مفلس
محتاج و درویش و تهیدست
تصویری از مفلس
تصویر مفلس
فرهنگ لغت هوشیار
مفلس
((مُ لِ))
درویش، تنگدست
تصویری از مفلس
تصویر مفلس
فرهنگ فارسی معین
مفلس
بی چیز، بی نوا، تهی دست، درویش، فقیر، گدا، مستمند، مسکین، معسر، ندار، محجور، یک لاقبا، ورشکست، ورشکسته
متضاد: دارا، منعم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدلس
تصویر مدلس
خدعه کننده، عوام فریب، کسی که عیب خود یا عیب کالای خود را پنهان کند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفلق
تصویر مفلق
شاعری که سخن شگفت و عجیب بیاورد، مبدع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجلس
تصویر مجلس
محل نشستن مردم، جای نشستن، مکانی که در آن عده ای به منظوری خاص گرد هم می آیند، مکانی که در آن نمایندگان سیاسی مردم برای قانون گذاری جمع می شوند، نمایندگان مردم، پارلمان، مواعظ و مطالبی که در جلسات مذهبی بیان می شود، هر یک از پرده های یک نمایش، حضرت، پیشگاه، محضر
مجلس شورا: مجلسی متشکل از نمایندگان منتخب برای تصویب قوانین
مجلس شورای اسلامی: مجلس نمایندگان ملت که برای مشورت در امور مملکت و تصویب قوانین تشکیل می شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکلس
تصویر مکلس
هر چیزی که به واسطۀ حرارت مانند آهک شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لِ)
بینوایی. بی چیزی. تنگدستی. (از ناظم الاطباء). افلاس. مفلس بودن. حالت و چگونگی مفلس:
مفلسی من تو را از بر من می برد
سرکشی تو مرا از تو بری می کند.
خاقانی.
اسکندر و تنعم و ملک دو روزه عمر
خضر و شعار مفلسی و عمر جاودان.
خاقانی.
شحنۀ این راه چوغارتگر است
مفلسی از محتشمی بهتر است.
نظامی.
مفلسی دیو را یزدان ما
هم منادی کرد در قرآن ما.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 89).
مشتری را بهای روی تو نیست
من بدین مفلسی خریدارم.
سعدی.
عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار
عذرم پذیر و جرم به ذیل کرم بپوش.
حافظ.
و رجوع به مفلس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَلْ لَ سَ)
تأنیث مفلس. پشیزه ور. پشیزدار. فلس دار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : الکوسج، سمکه سوداء محدبه الظهر غیر مفلسه. (الجماهر بیرونی، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ سِ)
فلسفه دان. فلسفه باف. اهل فلسفه:
همچو آن مرد مفلسف روز مرگ
عقل را می دید بس بی بال و برگ.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 269)
لغت نامه دهخدا
جو فروش گندم نما آک نهاننده ماده رند (گویش افغانی) آسمند آنکه عیب کالای خود را از خریداران پنهان کند، خدعه کننده، کسی که خود را مقدس جلوه دهد و نباشد جمع مدلسین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مکلس
تصویر مکلس
آهکدار آهکی آهکی شده، آهک دار آهکی
فرهنگ لغت هوشیار
رستگار، پیروز رستگار شونده، پیروز شونده، رستگار، پیروز، جمع مفلحین
فرهنگ لغت هوشیار
برگه شفتالو نوسرای ابداع کننده مبدع، شاعری که شعرهای نغز و طرفه سراید: (بسا مهتران که نعمت پادشاهان خوردند و بخششهای گران کردند و برین شعراء مفلق سپردند) (چهارمقاله. 45)، کبوتر بعد از جوجگی تا وقتی که شانزده ماهه شود (و از آن پس کهنه نامیده میشود)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفلک
تصویر مفلک
گرد پستان
فرهنگ لغت هوشیار
فارسی گشته کلمه ای که از زبان دیگر بفارسی آورده شده پارسی گردانیده: (برشکال مفرس برسکال است) (غیاث: برشکال)، توضیح این لفظ عربی نیست بلکه بشکل عربی مانند معرب ساخته شده و مفرس در عربی بمعنی آنچه برای دریدن نزد حیوان درنده گذاشته میشود ب میباشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطلس
تصویر مطلس
پاک شده زدوده نوشته محو کرده شده. پاک کننده نوشته
فرهنگ لغت هوشیار
جای نشستن، محل نشستن مردمان، م جمعی از مردم برای کاری و مصلحتی یا شوری، جای فراهم آمدن مردن برای گفتگو و مشاوره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبلس
تصویر مبلس
نومید، اندوهگین دلشکسته، سرگردان هاژ هاج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالس
تصویر مالس
سیاه مقابل سفید (در کتب طبی قدیم بکار رفته)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سفلس
تصویر سفلس
لاتینی تازی گشته تب فرنگ کوفت از بیماری ها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفلسی
تصویر مفلسی
در تازی نیامده لیتکی بی چیزی تنگدستی بینوایی تنگدستی افلاس: (عشق است و مفلسی و جوانی و نوبهار عذرم پذیر و جرم بذیل کرم بپوش،) (حافظ. 193)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجلس
تصویر مجلس
((مَ لِ))
محل نشستن، محل اجتماع برای مشاوره و گفتگو، جلسه، نشست، بار، دفعه، شورا نهادی متشکل از نمایندگان مردم جهت قانون گذاری، خبرگان نهادی متشکل از نمایندگان انتخابی جهت تعیین رهبر یا شورای رهبری، ختم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدلس
تصویر مدلس
((مُ دَ لِّ))
آن که عیب کالای خود را از خریداران پنهان کند، خدعه کننده، کسی که خود را مقدس جلوه دهد و نباشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطلس
تصویر مطلس
((مُ طَ لِّ))
پاک کننده نوشته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطلس
تصویر مطلس
((مُ طَ لَّ))
نوشته محو کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مکلس
تصویر مکلس
((مُ کَ لَّ))
آهکی شده، آهک دار، آهکی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفلق
تصویر مفلق
((مُ لِ))
شاعری که سخن شگفت و عجیب آورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفلح
تصویر مفلح
((مُ لِ))
رستگار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجلس
تصویر مجلس
انجمن، انجم نگاه، نشست گاه
فرهنگ واژه فارسی سره
افلاس، بی نوایی، تنگ دستی، تهی دستی، عسر، ورشکستگی
متضاد: تنعم، ثروتمندی
فرهنگ واژه مترادف متضاد