جدول جو
جدول جو

معنی مفصود - جستجوی لغت در جدول جو

مفصود
(مَ)
رگ زده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب). رگ زده. فصدشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مقصود
تصویر مقصود
(پسرانه)
آنچه کسی قصد انجام آن را دارد، منظور، مطلوب و مورد نظر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محصود
تصویر محصود
دروشده در زراعت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفقود
تصویر مفقود
گم کرده شده، گم شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقصود
تصویر مقصود
قصد، نیت، مطلوب، خواسته، هدف
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مرصود
تصویر مرصود
ویژگی ستاره ای که وضع آن در رصد خانه معلوم شده، رصد شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
نوعی از کمات کوچک. (الفاظ الادویه). اسم نوعی از فطر است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تباه شده. فاسدشده. (از ناظم الاطباء). فاسد. تباه (اسم مفعول از فعل لازم و این کلمه در عربی نیامده است). (کلیات شمس چ فروزانفر ج 7، فرهنگ نوادر لغات) :
چو موش جز پی دزدی برون نه ایم از خاک
چه برخوریم از آن رفتن کژ مفسود.
مولوی (کلیات شمس ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فریب خورده در خرید و فروخت. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جداکرده شده. (ناظم الاطباء). جداشده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- قیاس مفصول. رجوع به قیاس مفصول و قیاس موصول شود.
- مفصول نتایج، قسمی از قیاس مرکب باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون).
، کودک از شیر باز کرده. مفطوم. (مهذب الاسماء). و رجوع به فصل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکسته شده بی جدایی. (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، خانه ویران شده. (آنندراج). خانه و خیمۀ ویران شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گم کرده شده. یافته نشده. (از غیاث) (از آنندراج). گم. گمشده. ناپدید. غایب. معدوم. (از ناظم الاطباء). از دست بشده. گم شده. ناپیدا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نایاب. ناپیدا:
صاحب عالم و عادل حسن الخلق حسین
آنکه در عرصۀ گیتی است نظیرش مفقود.
سعدی.
- مفقودالبدل، معدوم العوض. (مجموعۀ مترادفات). بی بدیل: اما بأی ّحال بهتر از آن است که نقد زندگانی که مفقودالبدل و معدوم العوض است صرف تحصیل سایر علوم که فی الحقیقت از اسباب تصقیل علم اخلاقند نمایند.
- مفقود شدن، گم شدن. ناپدید شدن. از میان رفتن: و از جوانان شهر بسیار مفقود شدند. (سلجوقنامۀ ظهیری چ خاور ص 40).
اگر به کین تو صد گونه کیمیاسازد
به روز کین توچون کیمیا شود مفقود.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 135).
- مفقود کردن، گم کردن. از دست دادن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، مات فلان غیرمفقود، یعنی بی پروا اند از مردن او. (منتهی الارب). مرد فلان و باک ندارند از مردن او. (ناظم الاطباء). مات غیرفقید و لاحمید و غیرمفقود، مرد بی آنکه کسی از مرگ او پروایی داشته باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به فقید شود، محروم. بی نصیب. (از ناظم الاطباء) ، غایبی که جای او معلوم نباشد و زنده و مرده بودن او دانسته نشود. (از تعریفات). (اصطلاح شرع) در اصطلاح شرع، غایبی را گویند که از خانوادۀ خود دور گردیده و نشانی از او در دست نباشد و کسی ازمکان و زنده بودن و یا مردن او خبری ندارد. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- غایب مفقودالاثر، در قانون مدنی کسی را گویند که از غیبت او مدت بالنسبه مدیدی گذشته و از او به هیچوجه خبری نباشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- غایب مفقودالخبر، کسی که از محل سکونت خود مدت نسبتاً مدیدی دور شده و خبری از اوبرای کسان و آشنایان وی نمی رسد و این نوع غیبت را اصطلاحاً ’غیبت منقطعه’ و این غایب را در فقه ’غایب مفقودالخبر’ نامند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
، اهل رمل گویند که اگر شکلی که در آن نقطۀ مطلوب باشد، آن شکل را با صاحب خانه او ضرب نمایند آن نقطه ثابت نماند، بلکه برطرف شود و آن نقطه را نقطۀ مفقود گویند و این دلیل ناقراری مطلوب است و نامرادی از آن مثلاً مطلوب آتش لحیان باشد و لحیان در اول خانه باشد پس از ضرب او در صاحب خانه که نیز لحیان است جماعت حاصل شود که در وی به جای نقطۀ آتش زوج آتش است. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مولانا مقصود، از شاعران قرن نهم هجری است که در غزل مهارت داشت. از اوست:
پیش مهر روی او ره بسته شد آه مرا
تا از آن نبود غبار آینه ماه مرا.
و رجوع به مجالس النفایس ص 255 و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آهنگ نموده شده. (آنندراج). طلب شده و آهنگ شده و قصدشده. (ناظم الاطباء) ، مراد و نیت و خواهش وکام و آرزو و غرض و آهنگ و اراده و قصد و مطلوب. (ناظم الاطباء). مراد. مرام. مطلوب. منظور. کام. هدف. خواست. خواسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هرکه یک روز در پیش او زانو زده است برای علم یا برای یافتن مقصود، بزرگ طریقت و مقتدای وقت خویش شده است. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 2). خبر دادن از منازل نه چنان بود که از مقصود خبر دهد. (ترجمه رسالۀ قشیریه چ فروزانفر ص 745). بفرمود تا کار ایشان بساختند و مقصود ایشان حاصل کردند. (سیاست نامه). و می گوید مقصود تو از او حاصل آید. (سیاست نامه).
به عدل و فضل وجود و حشمت و جاه
رسانیده است عالم را به مقصود.
ابوالفرج رونی.
مقصود می نیابم و می جویم
مقصد همی نبینم و می تازم.
مسعودسعد.
چون شاه کامل است و ظفر رادلایل است
مقصود حاصل است و سخن گشت مختصر.
امیرمعزی.
هرچند خرمند ز هر دو جهانیان
مقصود هردو خرمی شاه سنجر است.
امیرمعزی.
خسروا شاها ز مقصودی که حاصل شد ترا
هست از اقبالی که آن اقبال بی چون و چراست.
امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 93).
گویی ببر از صحبت نااهل بر من
از جان ببرم گر همه مقصود تو این است.
سنائی.
اگر مروت و جود است در جهان موجود
چرا ز هر دو بحاصل نمی شود مقصود.
ادیب صابر.
چون به مقصود پیوست گرد درگاه پادشاه برآمد. (کلیله و دمنه). و عاقل باید... پیش از آنکه قدم در راه نهد مقصود معین گرداند. (کلیله و دمنه). مرد گفت ترا از این سؤال چه مقصود است. (کلیله و دمنه). یک ماه و دوماه مقام کنند و بی حصول مقصود بازنگردند. (چهارمقاله ص 30). مقصود از تحریر این رسالت و تقریر این مقالت اظهار فضل نیست. (چهارمقاله ص 135). اگر ذکر ایشان وکیفیت آن حال کرده شود به تطویل انجامد و مقصود ما ذکر این حدیث نیست. (اسرار التوحید چ صفا ص 20). یا باسعید، صد و بیست و چهار هزار پیغامبر که آمدند به خلق خود مقصود یک سخن بود. (اسرارالتوحید چ صفا ص 26). تا آن وقت که این عالم را این مرغ از این ارزن پاک نکند تو به مقصود نخواهی رسید. (اسرار التوحید چ صفاص 44). نظام الملک زبان داد و گفت امشب با سلطان بگویم و مقصود شما حاصل گردانم. (راحه الصدور راوندی).
با این همه در میانه مقصود تویی
جای گله نیست چون توهستی همه هست.
اثیرالدین اخسیکتی.
قائم به وزیری که ز آثار وجودش
مقصود عیان گشت وجود حیوان را.
انوری.
ای تو مقصود فلک هم آز را گشتی اسیر
وی تو مسجود ملک هم دیو را گشتی شکار.
جمال الدین اصفهانی.
مرغکی را وقت کشتن می دوانید ابلهی
گفت مقصود از دوانیدنش نازک گشتن است.
خاقانی.
ذوالفخر بهاء دین محمد
مقصود نظام اهل عالم.
خاقانی.
مقصودطبیعت آدمی بود
از حیوان و نبات و ارکان.
خاقانی.
مقصد و مقصود او از آن امهال، املال اهل اسلام بود. (ترجمه تاریخ یمینی).
کزین مقصود بی مقصود گردم
تو آتش گشته ای من عود گردم.
نظامی.
زر که بر او سکۀ مقصود نیست
آن زر و زرنیخ به نسبت یکی است.
نظامی.
مراد شه که مقصود جهان است
بعینه با برادر همچنان است.
نظامی.
عود شد آن خار که مقصود بود
آتش گل مجمر آن عود بود.
نظامی.
وتا دست هم عنان ارادت نشود سر به تناول هیچ مقصود نتواند یازید. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 23).
دمی زیشان یکی از پای ننشست
که تا خود کی دهد مقصودشان دست.
عطار.
آفرینش را جز او مقصود نیست
پاک دامن تر از او موجود نیست.
عطار.
مقصود از علم عروض آن است تا مردم بر نظم کلام قادر گردند. (المعجم چ دانشگاه ص 24). و معنی زحف، دوری است از اصل و تأخیر از مقصد و مقصود. (المعجم چ دانشگاه ص 40). مقبل را قلت و ضعف حالت از ادراک به مقصود مانع نیست. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 14). به هر مقصد که رسیدند با مقصود و مراد خویش خوشدل بازگشتند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 154).
باز با خود گفت صبر اولیتر است
صبر با مقصود زوتر رهبراست.
مولوی.
چونکه مقصود از شجر آمد ثمر
پس ثمر اول بود آخر شجر.
مولوی.
چونکه مقصود از وجود اظهار بود
بایدش از پند و اغوا آزمود.
مولوی.
لیک مقصودم از آن تعلیم تست
ای مسلمان بایدت تعلیم جست.
مولوی.
مرا تو غایت مقصودی ازجهان ای دوست
هزار جان عزیزت فدای جان ای دوست.
سعدی.
دشمنی ضعیف که در طاعت آید و دوستی نماید مقصودش جز این نیست که دشمنی قوی گردد. (گلستان).
نبردند پیشش مهمات کس
که مقصود حاصل نشد در نفس.
سعدی (بوستان).
مقصود هر دو کون تویی از فنا مترس
چون آب زندگی تو از منبع بقاست.
ابن یمین.
و هر چند حصول مقصود و وصول مقصد طالبان حقیقت و سالکان طریقت بر سفر موقوف نیست. (مصباح الهدایه چ همایی ص 264). و هر که قصد سفر دارد باید که دوازده ادب رعایت کند: اول تقدیم نیتی صالح و تعیین مقصودی معتبر. (مصباح الهدایه، أیضاً ص 264). مقصودی دیگر استکشاف دفاین احوال نفس است و استخراج رعونات و دعاوی او. (مصباح الهدایه، أیضاً ص 265). و لکن مراد و مقصود از تحقیر قدر زهد... دفع آفت عجب و اغترار است. (مصباح الهدایه، أیضاً ص 375).
به این شوقی که من در کعبۀ مقصود رو دارم
دلی از سنگ می باید که گردد سنگ راه من.
صائب.
مقصود من از کعبه و بتخانه تویی تو
مقصود تویی کعبه و بتخانه بهانه.
خیالی (از امثال وحکم ج 4 ص 1721).
گر ره به خدا جویی در گام نخست
نقش خودی از صفحۀ جان باید شست
گم گشته ز تو گوهر مقصود و تو خود
تا گم نشوی گمشده نتوانی جست.
نشاط.
مقصود کاخ و حجره و ایوان نگاشتن
کاشانه های سربه فلک برفراشتن
آن است تا دمی به مراد دل اندر او
با دوستان یکدل دل شاد داشتن.
(امثال و حکم ص 1721، بدون ذکر نام شاعر).
- بی مقصود، مراد نایافته. به کام نارسیده. ناکام:
کزین مقصود بی مقصود گردم
تو آتش گشته ای من عود گردم.
نظامی.
- مقصود بردن، کام یافتن. کام برگرفتن:
چو خسرو ازلب شیرین نمی برد مقصود
قیاس کن که به فرهاد کوهکن چه رسد.
سعدی.
- مقصود کن فکان، اشاره به حضرت رسول صلوات اﷲ علیه وآله باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کنایه از ذات حضرت صلی اﷲ علیه و سلم. (غیاث) (آنندراج) :
آن شاهد لعمرک و شاگرد فاستقم
مخصوص قم فانذر و مقصود کن فکان.
خاقانی.
- مقصود یافتن، به آرزو رسیدن. به مطلوب رسیدن. به مراد نایل شدن:
این منم یافته مقصود و مراددل خویش
از حوادث شده بیگانه و با دولت خویش.
(از کلیله و دمنه).
مقصود نیافت هرکه در عشق
خاقانی وار برنیامد.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر رصد. رجوع به رصد شود. چشم داشته شده، از رصدمعلوم کرده شده. (ناظم الاطباء) ، أرض مرصود، نعت است از رصد، و رصد به معنی یک بار رسیدن باران است زمین را. (منتهی الارب). رجوع به مرصده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زراعت دروده. حصیده. (منتهی الارب). کشت دروشده. احاطه شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ صَ)
نیشتر. ج، مفاصد. (مهذب الاسماء). نشتر. (منتهی الارب) (آنندراج). نشتر که بدان فصد کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). آنچه بدان رگ زنند تیغ (برای گشادن رگ). مبضع. نیش. نیشتر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقصود
تصویر مقصود
آهنگ نموده شده، مراد، مطلوب، خواسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفقود
تصویر مفقود
گم کرده شده و یافته نشده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفصول
تصویر مفصول
جدا کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
زیگیده ستاره ای که در زیگ خانه جنب و رفتارش بررسی شده، ماننیده (انتظار کشیده) انتظار کشیده شده، ستاره ای که در رصد خانه حرکات و اوضاعش ضبط شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محصود
تصویر محصود
زراعت دروده درو شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفقود
تصویر مفقود
((مَ))
گم شده، ناپدید
مفقود الاثر: گمشده، ناپیدا، ناپدید، پی گم (واژه فرهنگستان)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقصود
تصویر مقصود
((مَ))
مراد، نیت، خواهش
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محصود
تصویر محصود
((مَ))
زراعت دروده، درو شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرصود
تصویر مرصود
((مَ))
انتظار کشیده شده، ستاره ای که در رصدخانه حرکات و اوضاعش ضبط شده است
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفصول
تصویر مفصول
((مَ))
جدا کرده، جدا شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقصود
تصویر مقصود
آهنگ، آهنگیده، خواست
فرهنگ واژه فارسی سره
آرزو، حاجت، خواسته، غایت، غرض، قصد، مراد، مطلوب، منظور، نقشه، هدف
فرهنگ واژه مترادف متضاد
غایب، گم، گمشده، گم گشته، ناپیدا، ناپدید
متضاد: پیدا، هدر
فرهنگ واژه مترادف متضاد