جدول جو
جدول جو

معنی مفرکه - جستجوی لغت در جدول جو

مفرکه
(مُ فَرْ رَ کَ)
امراءه مفرکه، زن دشمن داشتۀ مردان. (منتهی الارب). زنی که مردان وی را دشمن دارند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معرکه
تصویر معرکه
میدان جنگ، جای نبرد و زد و خورد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدرکه
تصویر مدرکه
مدرک، آنکه چیزی را درک می کند، دریابنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفکره
تصویر مفکره
نیروی تجزیه و تحلیل کنندۀ اوهام و خیالات در مغز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محرکه
تصویر محرکه
محرک، تحریک کننده، ایجادکنندۀ حساسیت، به حرکت درآورنده، جنباننده
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
دهی است از بخش گوران شهرستان شاه آباد، واقع در 24 هزارگزی شمال خاوری گهواره با 100 تن سکنه. آب آن از سراب و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ خَ)
لانه و آشیانۀ مرغ. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرْ رِ حَ)
تأنیث مفرح: ادویۀ مفرحه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مفرح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرْ را)
جبه مفراه، جبه ای که در زیر وی پوستین دوزند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رَ کَ)
بالشچۀ پیش پالان که چون سوار مانده گردد پای خود را بر آن گذارد. (منتهی الارب، مادۀ ورک) (از آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ کَ / مَ رِ کِ)
جنگ گاه و جای کارزار و این صیغۀ اسم ظرف است از عرک که ’به معنی مالیدن و گوشمال دادن و خراشیدن’ است. چون دلیران در کارزار همدیگر را می مالند لهذا جنگ گاه را، ’معرکه’ اسم ظرف شد. (غیاث). میدان کارزار. نبردگاه. حربگاه. ج، معارک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
میان معرکه از کشتگان نخیزد دود
ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر.
خسروانی (از لغت فرس چ اقبال ص 140).
سنگی بر پای چپ او آمده بود آن شهامت بین که آن درد بخوردو در معرکه اظهار نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353).
ای یافته به تیغ و بیان تو
زیب و جمال معرکه و منبر.
ناصرخسرو.
حربگه مرد سخندان بسی
صعب تر از معرکۀ حملت است.
ناصرخسرو.
به معرکه اندر با دشمنان چو بحر بجوش
به مجلس اندر بر دوستان چو ابر ببار.
مسعودسعد (دیوان ص 193).
به مجلس اندر رویش بلند خورشید است
به معرکه اندر تیرش ستارۀ سیار.
مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 193).
در معرکه برهان مبین تیغ تو بیند
چون چشم نهد خصم تو برهان مبین را.
امیرمعزی.
تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم
در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست.
خاقانی.
نیست چون پیل مست معرکه لیک
عنکبوتی است روی بر دیوار.
خاقانی.
شیر سیاه معرکه خاقان کامران
باز سفید مملکه بانوی کامکار.
خاقانی.
از فروغ تیغ، سوزان شد هوای معرکه
وز تف هیجا به جوش آمد زمین کارزار.
(از ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 209).
چو در معرکه برکشم تیغ تیز
به کوهه کنم کوه را ریزریز.
نظامی.
در معرکۀ تو شیر مردان
بر ریگ همی زنند دنبال.
عطار.
سیلیش اندر برم در معرکه
زانکه لاتلقوا بایدی تهلکه.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 372).
- معرکۀ جهاد، میدان جنگ. (ناظم الاطباء).
- معرکۀ کارزار، میدان جنگ. (ناظم الاطباء).
، جنگ. رزم. نبرد:
به روز معرکه به انگشت گر پدید آید
ز خشم برکند از دور کیک اهریمن.
منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 257).
به روز معرکه پیکان تیر او کرده
تن مخالف دین همچو خانه زنبور.
وطواط.
چون شه پیلتن کشد تیغ برای معرکه
غازی هند را نهدپیل به جای معرکه.
خاقانی.
به زخم شمشیر سر و سینۀ یکدیگر می شکافتند و سرها چون گوی در میدان معرکه می انداختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351).
به روز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف
که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت.
سعدی.
تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی
که روز معرکه بر تن زره کنی مو را.
سعدی.
، بسیاربسیار قابل توجه در بدی یا نیکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه کار بسیار مهم و قابل توجه انجام دهد: فلانی معرکه است. و رجوع به معرکه کردن شود، جای انبوهی مردم و با لفظ گرفتن و بستن مستعمل. (آنندراج). جای تماشا و جای هنگامه و غوغا. (ناظم الاطباء). جایی از شارع عام یا میدانها که مشعبدان و حقه بازان و مارگیران و دیگر شیادان بساط خویش گسترند و عوام مردم را بر خود گرد کنند تا کیسۀ آنان تهی و جیب و آستین خود پر کنند. جایی از میدانها یا گذرگاهها که سخنوری یا مدیحه خوانی یا قصه سرایی یا مسئله گویی یا مارگیری و یا شعبده بازی بساط خویش گسترد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معرکه گرفتن و معرکه بستن شود.
- معرکه برپا شدن،سر و صدا راه افتادن. جنجال راه افتادن. جنجال برپاشدن. دعوا و مرافعه:
من جواب تو به آیین ادب خواهم داد
تا میان من و تو معرکه برپا نشود.
ایرج (از فرهنگ لغات عامیانه).
- معرکه برپا کردن، معرکه راه انداختن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- معرکه راه انداختن، معرکه برپا کردن. سروصدا کردن. جنجال و افتضاح راه انداختن. دعوا و مرافعه کردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده).
- معرکۀ طاس باز، مجمعی که در آنجا بازی به طاس کنند. (آنندراج) :
افتد ز بس که طشت کسی هر نفس ز بام
روی زمین چو معرکۀ طاس باز شد.
سلیم (از آنندراج).
- امثال:
بر خرمگس معرکه لعنت، از خرمگس معرکه کسی را اراده کنند که بر گفتار هنگامه گیران اعتراض آرد. و مثل را در نظایر این مورد استعمال کنند. (امثال و حکم ج 1 ص 418).
، هنگامه و غوغا و ازدحام. (ناظم الاطباء).
- معرکه شدن،هنگامه شدن و ازدحام کردن مردمان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ رَ کَ)
لتۀ حیض. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ کَ / مَرُ کَ)
حرب جای. معرک. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معرکه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ کَ)
مؤنث مشرک. ج، مشرکات: و لامه مؤمنه خیر من مشرکهو لو اعجبتکم. (قرآن 221/2). و رجوع به مشرک شود
لغت نامه دهخدا
(مِوْ رَ کَ)
موراک. مورکهالرحل. (ناظم الاطباء). پیشگاه پالان. (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به موراک شود، بالشچۀ پالان که سوار زیر سرین نهد. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَکْ کِ رَ)
مفکره. تأنیث مفکر. رجوع به مفکر شود، قوتی است مرتب در تجویف اوسط دماغ که عمل ترکیب و تحلیل فرآورده های خیال و وهم است و به عبارت دیگر ترکیب و تحلیل و امور مخزونۀ در خیال و وهم باشد. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی) : کارکنان حواس چون ماه چهار هفته در حجاب تواری گداخته اند... و چراغ مفکره به عواصف عوارض نفسانی منطفی گشته. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 281). و هر دری که در جیب فکر و گریبان سخن نشاندم از درج مفکرۀ خویش بیرون گرفتم. (مرزبان نامه چ قزوینی چ 1 ص 7). تا بکلی عجز وقصور بر وجود او مستولی شد و قوای مفکره و مخیله از تدبر و تدبیر و استعمال حیل عاجز آمد. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 133)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَرْ رِ هََ)
رجوع به مفره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ هََ)
رجوع به مفره شود
لغت نامه دهخدا
(طَفْوْ)
با یکدیگر دست گذاشتن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). با یکدیگر دست بداشتن و ترک دادن و جفای یکدیگر گذاشتن. (آنندراج). ترک کردن چیزی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ کَ)
عمر بن الیاس بن مضر عدنانی، مکنی به ابوهذیل و ملقب و مشهور به مدرکه، جدی جاهلی است و از اجداد پیغامبر اسلام است. خزیمه و هذیل از پسران او بودند و کنانه و قریش از نسل خزیمهاند. از نسل هذیل نیز بیش از هفتاد شاعر در جاهلیت و صدر اسلام برخاسته اند. رجوع به الاعلام زرکلی ج 8 ص 79 و جمهره الانساب ج 9 ص 187 و الکامل ابن اثیر ج 2 ص 10 و معجم ما استعجم ج 1ص 88 و طبری ج 2 ص 189 و معجم قبائل العرب ص 1060 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ کَ)
اسم آتش است. (از تاج العروس ج 7 ص 109) (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ کَ)
تأنیث مدرک است. ج، مدرکات. (یادداشت مؤلف). رجوع به مدرک و نیز رجوع به مدرکات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رَ کَ)
مؤنث محرّک. رجوع به محرّک شود، (اصطلاح لغویان) کلمه ای که حرکت تمام حروف متحرک آن فتحه است. با فتحۀ همه حروف کلمه مگر حرف آخر. (یادداشت مرحوم دهخدا) : برش محرکه، خجکهای سیاه، حسنه محرکه، نیکی، دحرج محرکه، گرد کرد. (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ حَرْ رِ کَ)
مؤنث محرک. رجوع به محرک شود.
- ادویۀ محرکه، داروها که موجب تحریک و تهییج و فعالیت بیشتر در یک یا چند عضو یا تمام اعضای بدن شوند. ادویه منبهه.
- علت محرکه، علت فاعله. رجوع به فاعله شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ)
قمله مفروکه، شپش مالیده. (ناظم الاطباء). مثلی است در میان مردم برای نشان دادن کمال انقیاد و ضعف. (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
مفکره در فارسی مونث مفکر اندیشنده مونث مفکر، قوتی است مرتب در تجویف اوسط دماغ که عمل آن ترکیب و تحلیل فرا آورده های خیال و وهم است و بعبارت دیگر ترکیب و تحلیل امور در خیال و وهم میباشد (شفاج 1 ص: 291: فرع. سج) : (هر دری که در جیب فکر و گریبان سخن نشاندم از درج مفکره خویش بیرون گرفتم) (مرزبان نامه. تهران. 1317 ص 7)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرحه
تصویر مفرحه
مونث مفرح: (ادویه مفرحه)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرده
تصویر مفرده
مونث مفرد، ایوک، ساده، سیاهه، سیاهه دانی، مونث مفرد: (... از بهر آنکه ازین ترکیب جزوی حاصل میشد مرکب از اسباب مفرده) (المعجم. چا. دانشگاه. 43) جمع مفردات، مدی که زیر آن جمع نویسند، (سیاق) مجموع اقلام یک محاسبه، فن سیاق
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفرطه
تصویر مفرطه
مونث مفرط
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معرکه
تصویر معرکه
جای کارزار و جنگ گاه، میدان کارزار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدرکه
تصویر مدرکه
مونث مدرک جمع مدرکات. مونث مدرک جمع مدرکات
فرهنگ لغت هوشیار
مونث محرک: بر انگیخته مونث محرک: انگیختار جنباننده مونث محرک جمع محرکات. مونث محرک جمع محرکات. یا ادویه محرکه. دارو هایی که موجب تحریک و تهییج و فعالیت بیشتری در یک یا چند عضو یا تمام اعضای بدن شوند منهبه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معرکه
تصویر معرکه
((مَ رَ کِ یا کَ))
میدان جنگ و رزمگاه، جمع معارک، کار پر اهمیت، هنگامه، غوغا، کسی که کار مهم انجام دهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدرکه
تصویر مدرکه
((مُ رِ کِ))
ذهن، عقل، نیرویی در انسان که حقیقت چیزها با آن دریافت می شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معرکه
تصویر معرکه
گیر و دار
فرهنگ واژه فارسی سره