جدول جو
جدول جو

معنی مفتون - جستجوی لغت در جدول جو

مفتون
ویژگی کسی که در فتنه انداخته شده، شیفته، فریفته، عاشق
تصویری از مفتون
تصویر مفتون
فرهنگ فارسی عمید
مفتون
(طَ فَ حَ)
آزمودن. (تاج المصادر بیهقی) (از اقرب الموارد). آزمایش. و منه قوله تعالی: بأیکم المفتون. و باء در این آیت به معنی فی یا زائده است. و این کلمه مصدر است مانند معقول. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مفتون
(مَ)
در فتنه افتاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دیوانه، عقل و مال رفته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شیفته. عاشق. (از غیاث) (از آنندراج). شیفته. ربوده دل. عاشق. (از ناظم الاطباء). دلشده. دل از دست داده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای علم جوی روی به جیحون نه
گر جانت بر هلاک نه مفتون است.
ناصرخسرو.
دیوی است کودکی تو به دیوی بر
گر دیو نیستی ز چه مفتونی ؟
ناصرخسرو.
همیشه خازن خلد است بر درگاه او عاشق
همیشه حامل عرش است بر ایوان او مفتون.
امیرمعزی.
بر رسم و سیرت او مفتون شده ست دنیا
تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون.
امیرمعزی.
ای خسروی که رادی بر دست توست عاشق
ای عادلی که شادی بر طبع توست مفتون.
امیرمعزی.
سپاه او همه بودند شیران و جهانگیران
ظفر بر تیغشان عاشق هنر بر طبعشان مفتون.
امیرمعزی.
سعادتی که سعود آسمان مفتون آن نماید و دوام سرمد الیف آن باشد نثارروزگار انور مجلس عالی صدری... (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 139).
چون مفتون صادق ملامت شنید
به درد از درون ناله ای بر کشید.
سعدی (بوستان).
جهانی در پی ات مفتون بجای آب گریان خون
عجب می دارم از هامون که چون دریا نمی باشد.
سعدی.
سخن دراز کشیدیم و همچنان باقی است
حدیث دلبر فتان و عاشق مفتون.
سعدی.
آب از نسیم باد زره پوش گشته است
مفتون زلف یار زره موی خوشتر است.
سعدی.
- مفتون شدن، شیفته شدن. عاشق گشتن:
خرد که عاشق و مفتون شود بدو مردم
شده ست بر تو ز رسم تو واله و مفتون.
امیرمعزی.
ای بر لب شیرین تو عابد شده عاشق
وی بر خط مشکین تو زاهد شده مفتون.
امیرمعزی.
بر رسم و سیرت او مفتون شده ست دنیا
تا دولت مساعد بر عمر اوست مفتون.
امیرمعزی.
- مفتون شده، شیفته گردیده:
جانا به خدا بخش دلم را که گریز است
مقبول تو را از دل مفتون شدۀ من.
عطار.
- مفتون گردیدن (گشتن) ، شیفته شدن: کیست که... با زنان مجالست دارد و مفتون نگردد. (کلیله و دمنه).
ای گشته فلک بر مه منجوق تو عاشق
وی گشته ظفر بر سر شمشیر تو مفتون.
امیرمعزی.
، فریفته. فریب خورده. مغرور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هرگز کی گفت این زمانه که بدکن
مفتون چونی به قول عامه مفتون.
ناصرخسرو.
- مفتون شدن، فریفته شدن:
ای فلک زود گرد وای بر آن
کوبه توای فتنه جوی مفتون شد.
ناصرخسرو.
ای شده مفتون به قولهای فلاطون
حال جهان باز چون شده ست دگرگون.
ناصرخسرو.
زر و نقره چیست تا مفتون شوی
چیست صورت تا چنین مجنون شوی.
مولوی.
- مفتون گشتن (گردیدن) ، فریفته شدن: مرا همیشه... مغرور بودن... و مفتون گشتن به جاه دنیا معلوم بود. (کلیله و دمنه).
، کسی که ارادۀ زنای با زن کرده باشد، از دین برگشته. (ناظم الاطباء) ، دینار مفتون، به آتش درآورده. (منتهی الارب). دیناربه آتش درآورده تا خوب و بد آن معلوم گردد. (ناظم الاطباء) ، زه گریبان که مانند زه چرمین باشد. (فرهنگ لغات مشکل دیوان البسۀ نظام قاری) :
ز گرد آن زه مفتون خطی خواندم که تفسیرش
یکی داند که همچون دکمه ذهنش خرده دان باشد.
نظام قاری (دیوان البسه ص 76)
لغت نامه دهخدا
مفتون
در فتنه افتاده، دیوانه، شیفته و عاشق
تصویری از مفتون
تصویر مفتون
فرهنگ لغت هوشیار
مفتون
((مَ))
شیفته، دیوانه
تصویری از مفتون
تصویر مفتون
فرهنگ فارسی معین
مفتون
دلباخته، شیدا، شیفته، عاشق، فریفته، مجذوب
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفتن
تصویر مفتن
فتنه انگیز، درفتنه اندازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مختون
تصویر مختون
ختنه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفتوح
تصویر مفتوح
گشوده شده، باز شده، کلمه ای که دارای فتحه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفتتن
تصویر مفتتن
عاشق، آنکه دیگری را به حد افراط دوست دارد و یا دل بستگی به چیزی دارد، آنکه عشق می ورزد، دلداده، دلبسته، دلباخته، شیفته، در تصوف سالک یا عارفی که به خدا عشق می ورزد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفتول
تصویر مفتول
رشتۀ باریک فلزی که مانند نخ تابیده است، تابیده شده، تاب داده شده، پیچیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از فتون
تصویر فتون
در فتنه انداختن، در فتنه افتادن، مفتون شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متون
تصویر متون
متن ها، پشت ها، درون چیزی ها، نوشته ها، مکتوب ها، مقابل حاشیه ها، بخشهای اصلی یک نوشته یا صفحه، جمع واژۀ متن
فرهنگ فارسی عمید
(مَیْ یِ)
جمع واژۀ میت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجوع به میت شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شتر فنین رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از وتن. مردی که بریده بود رگ جان او. آن که جراحت بر رگ وتین وی رسیده باشد. (ناظم الاطباء). آن که وتین یعنی رگ درونی ملاصق قلب او مورد اصابت قرار گرفته باشد. (از اقرب الموارد). بر وتین زده شده که رگ دل است. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ریزه ریزه نموده شده. (آنندراج) (ازمنتهی الارب). شکسته شده و ریزریزشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ریزاننده. ریزریزکرده. فتیت. مکسوره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، شکافته شده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گشاده شده. (آنندراج). گشاده و باز شده. (ناظم الاطباء). گشاده. گشوده. باز. مقابل مسدود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : درهای داد و انصاف که بواسطۀ و أنزلنا معهم الکتاب و المیزان، مفتوح و گشاده است مغلق ماندی. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 13) ، گرفته شده. فتح شده. مغلوب شده. (از ناظم الاطباء).
- مفتوح عنوه، مفتوح العنوه، مفتوحه عنوه، گشوده شده به قهر و زور.
- ، (اصطلاح فقه) عبارت است از زمینهای آباد که مسلمانان از دیگران از راه قهر و غلبه (از طریق به کار بردن قوای نظامی به اذن امام) گرفته باشند خواه در این بین عقد صلحی هم واقع شده باشد (و به موجب آن زمینهایی به مسلمانان واگذارده باشد) خواه نه. ولی اگر قبل از به کار بردن قوای نظامی صلحی واقع شود و زمینهایی به مسلمانان واگذار شده باشد. این زمینها مشمول عنوان مفتوح عنوه نیست و جزء ’اراضی انفال’ محسوب است. همچنین است اگر اراضی مذکور با اعمال قوای نظامی بدون اذن امام گرفته شده باشد که در این صورت هم جزء اراضی انفال است. اراضی مفتوح عنوه ملک غیرمشاع همه مسلمین است و قابل افراز و تملیک و تملک نیست (یعنی داخل در قلمرو حقوق عمومی است و از قواعد مدنی و حقوق خصوصی تبعیت نمی کند) و عواید آن جزء درآمد عمومی و بیت المال بوده است. عراق عرب و خراسان و شام و ری را جزء اراضی مذکور شمرده اند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). این اصطلاح فقهی است، یعنی زمینهائی که با زور شمشیر از ید کفار خارج شده است از روی قهر و غلبه. این گونه اراضی، آن تمام مسلمین است و قابل خرید و فروش نیست و وقف و هبۀ آنها نیز جایز نیست و منافع آن در راه مصالح مسلمانان مصرف می شود و اراضی موات مفتوح عنوه، آن امام است. در تاریخ جنگهای اسلامی، ظاهراً اراضی عراق که در زمان خلیفۀ دوم تصرف شد مفتوحه عنوه است از جمله خراسان و بحرین. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). و رجوع به شرح لمعه و سراج الوهاج ص 133 و قاطعه اللجاج صص 19-27 شود، هر کلمه ای که دارای زبر باشد. (ناظم الاطباء). حرفی را نامند که فتحه در آن باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). حرف فتحه دار زبردار. با زبر. با فتحه، مقابل مکسور و مضموم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، روشن، مقابل سیر (در رنگ). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نزد علمای رمل شکلی را گویند که یکی از مراتب آن فرد و باقی همه زوج باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح حساب) نزد محاسبان عدد منطق را مفتوح و منطق جذر نیز گویند و آن عددی است که دارای جذر تحقیقی باشد مانند یک و چهار. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مفتوحات شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکافته. دریده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) ، گرفتار فتق. (ناظم الاطباء). آنکه به بیماری فتق مبتلا باشد. (از اقرب الموارد). غر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تِ)
در فتنه افتاده، در فتنه اندازنده، آزمایش کننده، ربوده شدۀ مال و عقل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ختنه کرده شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به ختین شود.
- غلام مختون، کودک ختنه کرده شده. (ناظم الاطباء).
- جاریه مختونه، دخترختنه کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از فتون
تصویر فتون
آزمودن، آشوب افکندن، در آشوب افتادن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتوح
تصویر مفتوح
گشاده شده، گشوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتوق
تصویر مفتوق
غر غر فنج
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتول
تصویر مفتول
تابیده شده، پیچیده، هر چیز تافته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتتن
تصویر مفتتن
در فتنه انداخته شده، شیفته، فریفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مختون
تصویر مختون
خروهه بریده ختنه شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتتن
تصویر مفتتن
((مُ تَ تَ))
در فتنه افتاده، مفتون و عاشق شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتول
تصویر مفتول
((مَ))
تاب داده شده، تابیده، رشته سیم باریک فلزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مختون
تصویر مختون
((مَ))
ختنه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتوح
تصویر مفتوح
بازشده، گشاده شده، کلمه ای که دارای فتحه باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتوح
تصویر مفتوح
باز
فرهنگ واژه فارسی سره
ختنه شده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پیچان، تاب داده، تابیده، تافته، سیم، میله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
باز، گشاده، گشوده، واز، فتح شده، متصرف شده، مسخر، فتحه دار
متضاد: مسدود
فرهنگ واژه مترادف متضاد