جدول جو
جدول جو

معنی مفتتح - جستجوی لغت در جدول جو

مفتتح
گشوده شده، باز شده، گشوده، آغاز شده
تصویری از مفتتح
تصویر مفتتح
فرهنگ فارسی عمید
مفتتح(مُ تَ تِ)
گشاینده. افتتاح کننده. و رجوع به افتتاح شود، فتح کننده و گیرندۀ شهر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مفتتح
گشوده، سر آغاز گشاینده، آغاز کننده بازکرد ه شده گشوده، آغاز (کتاب رساله) مدخل: (مفتتح کتاب برترتیب ابن المقفع) (کلیله. مصحح مینوی. 28) باز کننده گشاینده
فرهنگ لغت هوشیار
مفتتح((مُ تَ تِ))
باز کننده، گشاینده
تصویری از مفتتح
تصویر مفتتح
فرهنگ فارسی معین
مفتتح((مُ تَ تَ))
باز کرده شده، گشوده، آغاز (کتاب، رساله)، مدخل
تصویری از مفتتح
تصویر مفتتح
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مفتوح
تصویر مفتوح
گشوده شده، باز شده، کلمه ای که دارای فتحه باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفاتح
تصویر مفاتح
مفتّح ها، کلیدها، گشاینده ها، بازکننده ها، جمع واژۀ مفتّح
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفتضح
تصویر مفتضح
رسوا، نمایان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفتاح
تصویر مفتاح
آلتی که با آن قفل و درهای بسته را بگشایند، کلید
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفتح
تصویر مفتح
گشاینده، بازکننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مفتتن
تصویر مفتتن
عاشق، آنکه دیگری را به حد افراط دوست دارد و یا دل بستگی به چیزی دارد، آنکه عشق می ورزد، دلداده، دلبسته، دلباخته، شیفته، در تصوف سالک یا عارفی که به خدا عشق می ورزد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ تِ)
جمع واژۀ مفتاح. (منتهی الارب) (آنندراج). جمع واژۀ مفتاح و مفتح. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مفتح. (ترجمان القرآن) (اقرب الموارد). کلیدها: و عنده مفاتح الغیب لایعلمها الا هو... (قرآن 59/6). ورجوع به مفتاح و مفتح شود، جمع واژۀ مفتح. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). رجوع به مفتح شود
لغت نامه دهخدا
(مُتَ ضِ / ضَ)
رسواو نمایان. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : فضوح، ای مفتضح. (محیط المحیط) (معجم متن اللغه) ، بی آبرو و بی ناموس و بی آبروشده و رسواگشته و بدنام. (از ناظم الاطباء). که عیب یا عیبهای نهانی او آشکار شده است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مفتضح شدن، رسوا شدن. بدنام شدن. بی آبرو شدن.
- مفتضح کردن، رسوا کردن. بدنام کردن. بی آبرو کردن
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گشاده شده. (آنندراج). گشاده و باز شده. (ناظم الاطباء). گشاده. گشوده. باز. مقابل مسدود. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : درهای داد و انصاف که بواسطۀ و أنزلنا معهم الکتاب و المیزان، مفتوح و گشاده است مغلق ماندی. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 13) ، گرفته شده. فتح شده. مغلوب شده. (از ناظم الاطباء).
- مفتوح عنوه، مفتوح العنوه، مفتوحه عنوه، گشوده شده به قهر و زور.
- ، (اصطلاح فقه) عبارت است از زمینهای آباد که مسلمانان از دیگران از راه قهر و غلبه (از طریق به کار بردن قوای نظامی به اذن امام) گرفته باشند خواه در این بین عقد صلحی هم واقع شده باشد (و به موجب آن زمینهایی به مسلمانان واگذارده باشد) خواه نه. ولی اگر قبل از به کار بردن قوای نظامی صلحی واقع شود و زمینهایی به مسلمانان واگذار شده باشد. این زمینها مشمول عنوان مفتوح عنوه نیست و جزء ’اراضی انفال’ محسوب است. همچنین است اگر اراضی مذکور با اعمال قوای نظامی بدون اذن امام گرفته شده باشد که در این صورت هم جزء اراضی انفال است. اراضی مفتوح عنوه ملک غیرمشاع همه مسلمین است و قابل افراز و تملیک و تملک نیست (یعنی داخل در قلمرو حقوق عمومی است و از قواعد مدنی و حقوق خصوصی تبعیت نمی کند) و عواید آن جزء درآمد عمومی و بیت المال بوده است. عراق عرب و خراسان و شام و ری را جزء اراضی مذکور شمرده اند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). این اصطلاح فقهی است، یعنی زمینهائی که با زور شمشیر از ید کفار خارج شده است از روی قهر و غلبه. این گونه اراضی، آن تمام مسلمین است و قابل خرید و فروش نیست و وقف و هبۀ آنها نیز جایز نیست و منافع آن در راه مصالح مسلمانان مصرف می شود و اراضی موات مفتوح عنوه، آن امام است. در تاریخ جنگهای اسلامی، ظاهراً اراضی عراق که در زمان خلیفۀ دوم تصرف شد مفتوحه عنوه است از جمله خراسان و بحرین. (از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). و رجوع به شرح لمعه و سراج الوهاج ص 133 و قاطعه اللجاج صص 19-27 شود، هر کلمه ای که دارای زبر باشد. (ناظم الاطباء). حرفی را نامند که فتحه در آن باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون). حرف فتحه دار زبردار. با زبر. با فتحه، مقابل مکسور و مضموم. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، روشن، مقابل سیر (در رنگ). (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، نزد علمای رمل شکلی را گویند که یکی از مراتب آن فرد و باقی همه زوج باشد. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، (اصطلاح حساب) نزد محاسبان عدد منطق را مفتوح و منطق جذر نیز گویند و آن عددی است که دارای جذر تحقیقی باشد مانند یک و چهار. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مفتوحات شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
کلید. مفتح. (مهذب الاسماء). کلید و هرچه بدان چیزی گشایند. ج، مفاتیح. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). آلتی که بدان در و هر چیز بسته را بگشایند و کلید. (ناظم الاطباء). آلت گشودن قفل و در بسته. اقلید. مقلاد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
تیغ تو مفتاح قلعتها شد اندرگاه فتح
تیر تو مومول شد در دیده های دیده بان.
عسجدی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چگونه بسته شوم هر زمان به بند گران
که هست رای تو قفل زمانه رامفتاح.
مسعودسعد.
مفتاح نصرت و ظفر و فتح در کفت
آن سرشکار تن شکر جان شکار باد.
مسعودسعد.
اوست مفتاح گنج خانه جود
اوست مصباح آسمان وجود.
سنائی (مثنویها چ مدرس رضوی ص 218).
و آن را عمده هر نیکی... و مفتاح هر حکمت می شناسند. (کلیله و دمنه). اما مفتاح همه اغراض کتمان اسرار است. (کلیله و دمنه).
کو تیغ که مفتاح نجات است سرم را
کآن تیغ به صد تاج سر جم نفروشم.
خاقانی.
هر دو فتاح و رمز را مفتاح
هر دو سردار و علم را بندار.
خاقانی.
مصباح امم امام اکمل
مفتاح همم همام اکرم.
خاقانی.
و چون به انفاس صاعده فایحه سر فاتحه سراید فتاح علم شود و مفتاح خاطر قفال آید. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 179).
ذره ذره گر شود مفتاحها
این گشایش نیست جز از کبریا.
مولوی.
چون که قسام اوست کفر آمد گله
صبرباید صبر مفتاح الصله.
مولوی.
ما نمی گفتیم کم نال از حرج
صبر کن کالصبر مفتاح الفرج.
مولوی.
ز کوی مغان رخ مگردان که آنجا
فروشند مفتاح مشکل گشایی.
حافظ.
- مفتاح الغیب، عبارت از اسماء ذات است. که مقام غیبت الهی اند و اول تعین اند. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی تألیف سجادی).
- مفتاح اول، عبارت از اندراج اشیاء است آن طور که هستند در غیب الغیوب که حروف اصلیه هم گویند، یعنی اندراج در احدیت ذات چون شجره در نوات. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی تألیف سجادی).
- مفتاح سرالقدر، عبارت از اختلاف استعدادات اعیان ممکنه است. (فرهنگ لغات و اصطلاحات و تعبیرات عرفانی تألیف سجادی).
- امثال:
صبر مفتاح کارها باشد. (امثال و حکم ج 2 ص 1052).
، هر چیزی که بدان چیز دشوار و مشکلی را آسان کنند. (ناظم الاطباء) ، نشانی است که در ران و گردن شتر نمایند. (منتهی الارب) (آنندراج). نشانی که در بالای ران و یا گردن کنند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ تِ)
در فتنه افتاده، در فتنه اندازنده، آزمایش کننده، ربوده شدۀ مال و عقل. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فَتْ تِ)
گشاد و گشاده کرده. (ناظم الاطباء). گشاده گردنده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به تفتح شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مفتضح
تصویر مفتضح
رسوا و نمایان، بی آبرو و بی ناموس و رسوا گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتوح
تصویر مفتوح
گشاده شده، گشوده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتت
تصویر مفتت
کسی و یا چیزی که می شکند و ریز ریز میکند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتح
تصویر مفتح
گشاینده، باز کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتاح
تصویر مفتاح
کلید، هر چه بدان چیزی گشایند، جمع آن مفاتیح است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفاتح
تصویر مفاتح
جمع مفتح، کلید ها جمع مفتح کلیدها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتتن
تصویر مفتتن
در فتنه انداخته شده، شیفته، فریفته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفتوح
تصویر مفتوح
بازشده، گشاده شده، کلمه ای که دارای فتحه باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتتن
تصویر مفتتن
((مُ تَ تَ))
در فتنه افتاده، مفتون و عاشق شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتضح
تصویر مفتضح
((مُ تَ ضَ))
رسوا، بی آبرو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتح
تصویر مفتح
((مِ تَ))
کلید، جمع مفاتیح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتح
تصویر مفتح
((مُ فَ تِّ))
گشاینده، بازکننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتح
تصویر مفتح
((مُ فَ تَّ))
گشوده شده، باز شده، قلمی (شعبه ای از خط عربی که از قلم ثقیل نصف ممسک استخراج شده و در نوشتن امور مربوط به دادخواهی به کار می رفته)
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتاح
تصویر مفتاح
((مِ))
کلید، جمع مفاتیح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مفتوح
تصویر مفتوح
باز
فرهنگ واژه فارسی سره
باز، گشاده، گشوده، واز، فتح شده، متصرف شده، مسخر، فتحه دار
متضاد: مسدود
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بدنام، بی آبرو، رسوا، ننگین
متضاد: آبرومند، خوشنام، زشت، بد
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کلید، مقلاد
فرهنگ واژه مترادف متضاد