جدول جو
جدول جو

معنی مغیری - جستجوی لغت در جدول جو

مغیری
(مُ ری ی)
منسوب است به مغیره بن سعید که خدا را به اعضا و جوارح توصیف کرده است. (از الانساب سمعانی). و رجوع به مغیره بن سعید و مغیریه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغیر
تصویر مغیر
بی ثبات و ناپایدار، قابل تغییر، دگرگون شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
غارتگر، آنکه مال مردم را غارت کند، غارت کننده، تاراج کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
از حالی به حالی برگشته، دگرگون شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
چسبنده و لزوجت پیدا کننده. (آنندراج). چسبنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دوای خشکی است که اندکی رطوبت لزجی دارد و به وسیلۀ آن به منافذ و دهانه ها می چسبد و آن را می بندد و مانع سیلان می گردد و هر چیز لزج سیال چسبنده را چون بر آتش نهند به صورت مغری درآید که دهانه ها و منافذ را می بندد و جلو سیلان را می گیرد. (از کتاب دوم قانون ص 150). چیز لزجی که بر منافذ و شکافهای مجاری می چسبد و آن را می بندد. (از بحرالجواهر) : و داروهای مغری و منضج برمی نهند، داروی مغری مسام و منفذ نسیم را بگیرد و داروهای منضج حرارت ضعیف را بجنباند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، ورغلاننده کسی را بر جنگ. (آنندراج). آنکه برمی انگیزاند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ را)
برانگیخته شده. برآغالانیده شده، آزمند. (ازناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شیر که در آن سرخی خون باشد. (منتهی الارب). شیر به خون آمیخته. (ناظم الاطباء). شیر سرخ به خون آمیخته. (از اقرب الموارد) ، آب داده. (آنندراج). با باران آب داده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جیش مغیر، لشکر غارت کننده. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). غارت کننده. (غیاث) :
که حرم با هرچه دارم گو بگیر
تا نگیرد حاصل من هر مغیر.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 402).
این جوان زین جرم ضال است و مغیر
کو مرا بگرفت تو او رامگیر.
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 402).
، شتاب کننده. (غیاث). و رجوع به اغاره شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَیْ یَ)
از حالی به حالی برگردانیده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب). دیگرگون و از حالی به حالی برگشته. (ناظم الاطباء) : اگرچه موارد راحات به جراحات ضمیر مکدر بود و چهرۀ مورد آمال به خدشات احوال احداث مغیر. (نفثه المصدور چ یزدگردی ص 32).
- مغیر شدن، دگرگون شدن. تغییر یافتن. از حالی به حال دیگر درآمدن:
خورشید تواند که کند یاقوت از سنگ
کز دست طبایع نشود نیز مغیر.
ناصرخسرو (دیوان چ مینوی ص 514).
- مغیر گردیدن، مغیر شدن:
همی تا بر قضای نیک و بر بد
نگردد حکم یزدانی مغیر...
عنصری (دیوان چ قریب ص 78).
رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَیْ یِ)
تغییردهنده. دیگرگون کننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : ذلک بأن ّ اﷲ لم یک مغیراً نعمه أنعمها علی قوم حتی یغیروا ما بأنفسهم و أن اﷲ سمیع علیم. (قرآن 53/8) ، ناپایدار و بی ثبات و قابل تغییر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
اجنبی. بیگانه. (از ناظم الاطباء) دیگری. شخص دیگر:
از خود و غیری چنان فارغ شدم کز فارغی
خط بخاقانی و خاقان درکشم هر صبحدم.
خاقانی.
هرچه غیری از تو لافی میزند
از سر غیرت جهانی میکنم.
خاقانی.
اگر بر جای من غیری گزیند دوست حاکم اوست
حرامم باد اگر من جان بجای دوست بگزینم.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(غَ را)
زن رشکن. (از مهذب الاسماء). مؤنث غیران. ج، غیاری ̍. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تاج العروس). زنی که بر شوهر خود رشک برد. زن غیرتمند نسبت به شوهر خود. رجوع به غیران شود
لغت نامه دهخدا
(غِ یَ)
مغیره بن اخنس بن شریق ثقفی. صحابی است و شاعر است زبیر بن العوام را هجو کردو در یوم الدار با عثمان بن عفان کشته شد. (از الاعلام زرکلی چ 2 ج 8 ص 198). رجوع به غیره و مغیره شود
لغت نامه دهخدا
مسطحی چهارضلعی که یک ضلع آن بقدر واحد از ضلع مجاور بزرگتر باشد. بیرونی در التفهیم (ص 35) گوید: عدد مسطح آن است که از دو عدد بجای آید که یکی چند بار دیگر کنی، اگر این دو عدد یکدیگر را راست باشند این مسطح که از آن گرد آید مربع باشد. و اگر میان آن دو عدد یکی فضله بود آنچه گرد آید او را غیری خوانند چون دوازده که از سه آید چهار بار کرده. و میان سه و چهار یکی فضله است. و اگر میان آن دو عدد فضله بیش از یکی باشد او رامستطیل خوانند چون دوازده اگر از دو شش بار کرده آید که میان دو و شش فضله بیشتر است از یکی، و این دوازده از یک سو غیری است وز دیگر سو مستطیل - انتهی
لغت نامه دهخدا
(مُ ری یَ)
فرقه ای باشند از غلات شیعه که اصحاب مغیره بن سعیدند. (از الانساب سمعانی). یاران مغیره بن سعید عجلی هستند و گویند حق تعالی جسم است بر صورت انسان و بر سرش تاجی است از نور و قلب او سرچشمۀ حکمت است. (از تعریفات جرجانی). از فرق غلات که بعد از امام زین العابدین و امام محمد باقر، مغیره بن سعید عجلی را امام می پنداشتند و انتظار ظهور محمد بن عبدالله بن حسن بن امام حسن را به عنوان مهدی داشتند. مغیره در آخر کار ادعای نبوت کرد و خالد بن عبدالله قسری او را کشت. (خاندان نوبختی ص 264). اصحاب مغیره بن سعید، ملقب به ابتر کثیرالنواء، و آنان را ابتریه نیز گویند و آنان فرقه ای از فرق پنجگانه زیدیه باشند. (بیان الادیان). فرقه ای از مشبهه، منسوب به مغیره بن سعید عجلی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). اصحاب مغیره بن سعد عجلی اند که گویند خدای جسم است بر صورتی از مرد، از نور و بر سر او تاجی است از نور، و قلب او منبع حکمت است و موقعی که بر آن شد که جهان را آفریند، به اسم اعظم سخن گفت. (از کشاف اصطلاحات الفنون از فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی). و رجوع به مغیره بن سعید و کشاف اصطلاحات الفنون و خاندان نوبختی و ترجمه فارسی الفرق بین الفرق صص 49-50 شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ری ی)
سریشمی شده و چسبانیده شده با سریشم. مغریّه. (ناظم الاطباء). و رجوع به مغروه و مغریه شود
لغت نامه دهخدا
(مُطْ طَیْ را)
دعائی است مر کودکان را چون باران خواهند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دهی از دهستان دلگان است که در بخش بزمان شهرستان ایرانشهر واقع است و 700 تن سکنه دارد. (ازفرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
مدیر بودن. مدیریت. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَیْ یِ رَ)
مغیره. (اصطلاح طب) در طب قدیم قوه ای است از قوای حیوانی که غذا را به گوشت و خون و رگ و پی و استخوان بدل کند و به عبارت دیگر غذا را مانند اجزای اندامها کند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و آن بر دو قسم است: مغیرۀ اولی و آن غذا را بعد از هضم به اندامها پیوسته کند و مغیرۀ ثانیه و آن غذایی را که به اندامها پیوسته، همانند اجزای اندامها کند از رنگ و شکل، و از ضعف مغیرۀ ثانیه برص و بهق پیدا شود و از ضعف مغیرۀ اولی استسقای لحمی حادث شود، و گویند مغیرۀ اولی همان قوه مولده و مغیرۀ ثانیه همان غاذیه است، زیرا که در بدن مولود عمل اولی مقدم بر عمل ثانی است. (از بحر الجواهر، یادداشت ایضاً). قوه غاذیه را مغیره گویند و مغیرۀ اولی را به مولده و مغیرۀثانیه به مصوره تعبیر کنند. (کشاف اصطلاحات الفنون) : و قوت مغیره آن را تمام هضم کرده و به اندامها پیوسته و ماننده کرده... (ذخیرۀ خوارزمشاهی) ، نزد پزشکان عبارت است از تب دائره که آن را تب نائبه نیز نامند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَیْ یَ رَ)
مغیره. تأنیث مغیر. ج، مغیرات. دگرگون شده ها. تغییریافته ها: و از جملۀ مغیرات هنیز به معنی هنوز. (المعجم ص 231) ، (اصطلاح منطق) نزد منطقیان، به معنی معدوله است. (کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به معدوله شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
آن اسب که بر آن غارت کنند. (مهذب الاسماء) : خیل مغیره، سواران غارت کننده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). تأنیث مغیر. ج، مغیرات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغیر و مغیرات شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
ابن مقسم ضبی بولاء، مکنی به ابوهشام. از فقهای محدثین متوفی به سال 136 هجری قمری است و کتاب الفرائض از اوست. (ابن الندیم، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ورجوع به تاریخ گزیده چ عبدالحسین نوایی ص 259 شود
ابن ولید بن معاویه بن هشام (متوفی به سال 166 هجری قمری). یکی از امرای بنی امیه در اندلس است. وی به وسیلۀ عبدالرحمن، عم خود کشته شد. (ازاعلام زرکلی ج 3 ص 1063). و رجوع به همین مأخذ شود
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
ارض مغیره، زمین آب داده و ارض مغیوره نیز و بنابر اصل چنین است. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). زمین آب خورده از باران. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ فَ)
مغفر بودن. خاصیت مغفر داشتن:
روز نبرد تو نکند دشمن تو را
با ناوک تو مغفر پولاد مغفری.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 384).
و رجوع به مغفر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ)
وجد الماء مغثریا علیه، یعنی لب ریز یافت آب را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
لشکر غارت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغری
تصویر مغری
چسبنده و لزوجت پیدا کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغیره
تصویر مغیره
مونث مغیر، جمع مغیرات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدیری
تصویر مدیری
در تازی نیامده سالاری مدیر بودن مدیریت: مدیری مدرسه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غیری
تصویر غیری
اجنبی و بیگانه، شخص دیگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
((مُ غَ یِّ))
تغییر دهنده، دیگرگون شونده، قابل تغییر، بی ثبات، بی دوام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
((مُ غَ یَّ))
تغییر داده شده، دیگرگون گشته، از حالی به حالی شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
((مُ))
غارت کننده، غارتگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از غیری
تصویر غیری
((غِ))
شخص دیگر، بیگانه
فرهنگ فارسی معین