جدول جو
جدول جو

معنی مغلیمه - جستجوی لغت در جدول جو

مغلیمه(مِ مَ)
مؤنث مغلیم. (منتهی الارب). زن تیزشهوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغلگاه
تصویر مغلگاه
جای خفت وخیز چهارپایان و ددان، خوابگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مالیده
تصویر مالیده
مالش داده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغلوبه
تصویر مغلوبه
مغلوب، آنکه بر وی چیره شده باشند، شکست خورده، در موسیقی گوشه ای در دستگاه های سه گاه و چهارگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغایبه
تصویر مغایبه
غایب شدن، غیبت
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سَلْ لَ می یَ)
مسلّمه. رجوع به مسلّمه و مسلمیات شود
لغت نامه دهخدا
(اُ غَ لِ مَ)
مصغر اغلمه که جمع غلام بمعنی پسربچه است. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غِ جَ)
مؤنث غملیج. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غملیج و غملج شود
لغت نامه دهخدا
(چِ)
دهی از دهستان جاپلق است که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 528 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مِ سِ)
دهی است از دهستان بادوی بخش مرکزی شهرستان اهواز، واقع در 65هزارگزی جنوب شرقی اهواز. دشت، گرمسیر، با100 تن سکنه از طایفۀ زرگان و آب آن از چاه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ می یَ)
از مذاهبی است که بوسیلۀ اصحاب ابی مسلم صاحب الدعوۀ معروف، به خراسان پدید آمد. مسلمیه ابومسلم را امام دانند و گویند او زنده است. در آنگاه که منصور (به خیانت) ابومسلم را بکشت دعات و اصحاب نزدیک او به نواحی بلاد گریختند. یکی از آنها اسحاق ترک است که به ماوراءالنهر شد و در آنجا برای خواندن مردم به ابی مسلم مقیم گشت و مدعی گردید که ابومسلم به کوهستان ری محبوس است و پیروان او - نظیر کیسانیه نسبت به محمد بن الحنفیه - گمان برند که او به روزی معلوم بیرون آید، و اسحاق را از آن روترک گویند که زمانی او به بلاد ترک رفته و مردم را به ابی مسلم دعوت کرد. و صاحب کتاب اخبار ماوراءالنهر گوید که ابراهیم بن محمد که عالم امور مسلمیه بود گفت: اسحاق از مردم ماوراءالنهر و امی بود و پریی مسخر خویش داشت که هرچه از او پرسیدندی فردا شب پاسخ گفتی. و این اسحاق پس از مرگ ابومسلم مردم را بدین دین خواند و خود را پیامبر و فرستادۀ زردشت می گفت و مدعی بود که زردشت زنده است و روزی بیرون آید و دین خویش برپای دارد. بلخی گوید: پاره ای مردم مسلمیه را خرمدینیه نامند و گفت: شنیدم که نزد ما به بلخ در قریه ای موسوم به حرساد از این قوم جماعتی باشند که دین خویش پوشیده دارند. و بعضی گفته اند که اسحاق ترک علوی واز اولاد یحیی بن زید بن علی است. (از ابن الندیم از یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به ابومسلم مروزی شود
لغت نامه دهخدا
(مَءْ یَ مَ)
سبب بیوگی. گویند: الحرب مأیمه للنساء، کارزار سبب بیوگی زنان می گردد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء). الحرب مأیمه میتمه، یعنی جنگ مردان را می کشد و زنان را بی شوهر و فرزندان را بی پدر می کند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لَ هَِ مْ مَ)
اللیله المظلمه، شب تاری. (از متن اللغه) : لیله مدلهمه، شب سخت تاریک. (منتهی الارب). تأنیث مدلهم است. رجوع به مدلهم شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ ظَ / یِ ظِ)
مغایظه. رجوع به مادۀ قبل و مغایظت شود.
- بر مغایظۀ کسی، علی رغم او. با وجود خشم و ناخشنودی او: آن حدیث درازکشید و حشم لوهور و غازیان احمد را خواستند و او برمغایظۀ قاضی برفت با غازیان و قصد جای دوردست کرد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 401). رشید بر مغایظۀ یحیی علی عیسی را به خراسان فرستاد و علی دست برگشاد و مال به افراط ستدن گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 416)
لغت نامه دهخدا
(طَ)
با کسی خشم گرفتن. (المصاد زوزنی). به خشم آوردن. (صراح). به خشم آوردن کسی را. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مغایظت و مغایظه شود
لغت نامه دهخدا
(طَ)
بیع کردن به عوض. (المصادر زوزنی). معاوضه کردن در خرید و فروخت و مبادله نمودن در آن. غیار. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مقایضه. تاخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، با کسی خلاف کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). و رجوع به مغایرت شود
لغت نامه دهخدا
(مُ یَ بَ / یِ بِ)
مغایبه. غیبت. غایب شدن: پسران و برادران او را به همان اسم موسوم به هنگام ولادت خوانند، مشافهه و مغایبه خاص و عالم و مناشیر مکتوبات که نویسند همان اسم مجرد نویسند. (جهانگشای جوینی).
- مغایبه افتادن، غیبت روی دادن:
دعا تراست اگرچه رهیت را از عجز
همی مغایبه افتد پس از خطاب دعاش.
سنائی.
و رجوع به مغایبه شود
لغت نامه دهخدا
(طَع ع)
سخن در پس کسی گفتن، خلاف مخاطبه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، از یکدیگر غایب شدن. (المصادر زوزنی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ مو مَ / مِ)
قلیۀ بادنجان. (ناظم الاطباء) (تحفۀ حکیم مؤمن) (الفاظ الاودیه). به لغت اهل بربر قلیۀ بادنجان را گویند. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(طَ تَنَ)
به شمشیر سایه افکندن قوم بر سر کسی. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). با شمشیر بالای سر کسی ایستادن چنانکه پنداری سایه بر سر آنان افکنده اند
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ صَ مَ)
زن بسته گردن. ج، مغلصمات. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مرد تیزشهوت. (منتهی الارب). تیزشهوت. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غِلْ لی مَ)
مؤنث غلّیم. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غلّیم شود
لغت نامه دهخدا
ملایمت در فارسی: نرمی ساز گاری آهستگی به عقل ار نه آهستگی کردمی به گفتار خصمش بیا زردمی (سعدی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغایبه
تصویر مغایبه
مغایبه در فارسی سخن پشت کس گفتن دشیادی
فرهنگ لغت هوشیار
مغایرت در فارسی: در تازی: سودا پایا پای داد و ستد، در فارسی: نا سازی
فرهنگ لغت هوشیار
مغایظه و مغایظت در فارسی: خشم انگیزی بخشم آوردن کسی را، تولید غضب. یا بر مغایظه کسی. علی رغم او با وجود خشم و رنجش او: (و آن حدیث دراز کشید و خشم لو هور و غازیان احمد را خواستند و او بر مغایظه قاضی برفت با غازیان و قصد جای دور دست کرد) (بیهقی. فض. 401)
فرهنگ لغت هوشیار
مغلوبه در فارسی مونث مغلوب کالیده شکست یافته، در هم آویخته مونث مغلوب: (اسکندر از همه شاهان هخامنشی از حیث رفتار با ملل مغلوبه عقب است) (ایران باستان ج 1943: 2) یا جنگ مغلوبه. جنگی که دو طرف متخاصم در هم ریزند و بهم آویزند
فرهنگ لغت هوشیار
معلومه در فارسی مونث معلوم بنگرید به معلوم مونث معلوم، جمع معلومات
فرهنگ لغت هوشیار
مونث مظلوم، جمع مظلومات. مظلومی. مظلوم بودن ستمدیدگی: و بر مظلومی هابیل و درد دل او میگریند
فرهنگ لغت هوشیار
دست کشیده لمس کرده مس کرده، بهم فشار داده، مشت و مال داده، چیزی روی جسمی کشیده، گوشمالی داده، تصادف کرده (دو اتومبیل با هم)، از بین رفته کان لم یکن محسوب شده، مستعمل: تو چشم مرا نیز بمالیده ازاری روشن کن ازیرا که من ایزار ندارم. (سنائی مصف. 713) -9 بالازده باز مالیده، انگشتو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غلیمه
تصویر غلیمه
تیز ورن مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالیده
تصویر مالیده
((دِ))
تنبیه شده، مالش داده شده، تلف شده، از بین رفته، مرتب شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغایظه
تصویر مغایظه
((مُ یُ ظَ یا یِ ظِ))
به خشم آوردن کسی را، تولید غضب
فرهنگ فارسی معین
هنگام جنگ و جدال، شلوغ، شلوغی
فرهنگ گویش مازندرانی