جدول جو
جدول جو

معنی مغلوبه - جستجوی لغت در جدول جو

مغلوبه
مغلوب، آنکه بر وی چیره شده باشند، شکست خورده، در موسیقی گوشه ای در دستگاه های سه گاه و چهارگاه
تصویری از مغلوبه
تصویر مغلوبه
فرهنگ فارسی عمید
مغلوبه
(مَ بَ)
کنایه از جنگ درهم آمیخته. و جنگ مغلوبه مشهور است. (آنندراج) :
ز مغلوبه گردد یکی روی و پشت
دل و گرده کوشنده در چنگ و مشت.
ظهوری (از آنندراج).
- جنگ مغلوبه، جنگ به انبوه. جنگی که طرفین متخاصم همه در هم آویزند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغلوبه گشتن جنگ، شدت یافتن جنگ. درهم آویختن طرفین متخاصم:
مژگان او دو صف شد و مغلوبه گشت جنگ
آنگاه آمدند به هم آشنا برون.
مسیح کاشی (از آنندراج)
تأنیث مغلوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مغلوب شود
لغت نامه دهخدا
مغلوبه
(مُ بَ)
حدیقه مغلوبه، باغ به هم نزدیک و در هم پیچیده درخت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مغلوبه
مغلوبه در فارسی مونث مغلوب کالیده شکست یافته، در هم آویخته مونث مغلوب: (اسکندر از همه شاهان هخامنشی از حیث رفتار با ملل مغلوبه عقب است) (ایران باستان ج 1943: 2) یا جنگ مغلوبه. جنگی که دو طرف متخاصم در هم ریزند و بهم آویزند
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از محبوبه
تصویر محبوبه
(دخترانه)
مؤنث محبوب، دوست داشتنی، مورد محبت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مخطوبه
تصویر مخطوبه
ویژگی زنی که از او خواستگاری شده، خواستگاری شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اغلوطه
تصویر اغلوطه
سخنی که با آن کسی را به غلط و اشتباه بیندازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغلوب
تصویر مغلوب
آنکه بر وی چیره شده باشند، شکست خورده، در موسیقی گوشه ای در دستگاه های سه گاه و چهارگاه
فرهنگ فارسی عمید
(مُ لَ لِ بَ)
حدیقه مغلولبه، باغ به هم نزدیک و درهم پیچیده درخت. (منتهی الارب). باغ درهم پیچیده درخت. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
مؤنث مطلوب. ج، مطلوبات. و رجوع به مطلوب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکست. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغلوبیت. و رجوع به مغلوبیت شود
لغت نامه دهخدا
(طَغْیْ)
چیره شدن. مغلب. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
تأنیث مغلول. بسته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قالت الیهود یداﷲ مغلوله غلت أیدیهم و لعنوا بما قالوا بل یداه مبسوطتان ینفق کیف یشاء. (قرآن 64/5). و لاتجعل یدک مغلوله الی عنقک و لاتبسطها کل البسط فتقعد ملوماً محسوراً. (قرآن 29/17)
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
مؤنث مسلوب. رجوع به مسلوب شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بَ)
تأنیث محلوب ، شتر دوشیدنی: ناقه محلوبه. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مطلوبه
تصویر مطلوبه
مونث مطلوب، جمع مطلوبات
فرهنگ لغت هوشیار
مجاوبه و مجاوبت در فارسی مونث مجاوب: هم پاسخی به یکدیگر پاسخ دادن جمع مجاوبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدلوله
تصویر مدلوله
مونث مدلول جمع مدلولات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محسوبه
تصویر محسوبه
مونث محسوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلوطه
تصویر مخلوطه
مخلوطه در فارسی مونث مخلوط بنگرید به مخلوط مونث مخلوط
فرهنگ لغت هوشیار
مخلوقه در فارسی مونث مخلوق بنگرید به مخلوق مونث مخلوق جمع مخلوقات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخروبه
تصویر مخروبه
مخروبه در فارسی مونث مخروب ویرانه یبات مونث مخروب: بلده مخروبه
فرهنگ لغت هوشیار
محجوبه در فارسی مونث محجوب: پردگی پرد گین زن پرده نشین، کلون مونث محجوب: زن پرده نشین جمع محجوبات. یا محجوبه احمد. همزه احمد که حرف اول احمد باشد: تخته اول که الف نقش بست بر در محجوبه احمد نشست. (نظامی. مخزن الاسرار)، چوبی که در پس دروازه مینهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلوله
تصویر محلوله
محلوله در فارسی مونث محلول آبیده مونث محلول جمع محلولات
فرهنگ لغت هوشیار
محبوبه در فارسی مونث محبوب بنگرید به محبوب مونث محبوب زنی که مورد محبت مردی واقع شده معشوقه: بگشوده گره ز زلف زر تار محبوبه نیلگون عماری. (دهخدا مجموعه اشعار) جمع محبوبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متلونه
تصویر متلونه
مونث متلون
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغلوب
تصویر مغلوب
آنکه بر وی چیره باشند و غلبه کرده و مطیع گشته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مالوفه
تصویر مالوفه
مالوفه در فارسی مونث مالوف بنگرید به مالوف مونث مالوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقلوبه
تصویر مقلوبه
مونث مقلوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اغلوطه
تصویر اغلوطه
سخن اشتباه و غلط گفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلوبه
تصویر مسلوبه
مونث مسلوب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرعوبه
تصویر مرعوبه
مونث مرعوب جمع مرعوبات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغلوب
تصویر مغلوب
((مَ))
شکست خورده، غلبه شده
فرهنگ فارسی معین
بازنده، بی اعتبار، بی مقدار، ذلیل، زبون، تارومار، شکست خورده، مقهور، منکوب، منهزم، تسلیم، مجاب
متضاد: فاتح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مغموم، غرق
دیکشنری اردو به فارسی