جدول جو
جدول جو

معنی مغلو - جستجوی لغت در جدول جو

مغلو
نوعی حشره، انواع کرم
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغلظ
تصویر مغلظ
شدید، سخت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغلول
تصویر مغلول
ویژگی کسی که غل و زنجیر به گردنش انداخته شده، بسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغول
تصویر مغول
قومی زرد پوست ساکن آسیای مرکزی، هر یک از افراد این قوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مولو
تصویر مولو
نوعی ساز بادی که از شاخ میان تهی درست شده بود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغلق
تصویر مغلق
دشوار، مبهم، بسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغلوب
تصویر مغلوب
آنکه بر وی چیره شده باشند، شکست خورده، در موسیقی گوشه ای در دستگاه های سه گاه و چهارگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغلوط
تصویر مغلوط
غلط دار
فرهنگ فارسی عمید
(مُ)
کلیدانه. ج، مغالیق. (منتهی الارب) (آنندراج). کلیدان. (ناظم الاطباء). آنچه بدان در را بندند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نادرست. باغلط. غلطدار. دارای غلط: کتابی مغلوط. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مغلوطفیه، که در آن غلط باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
در بسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) : باب مغلوق، در بسته. (ناظم الاطباء) ، اهاب مغلوق، پوست پیراسته به غلقه. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). پوست دباغی شده به غلقه. (از اقرب الموارد). پوست پیراسته به غلقه که درختی است خرد تلخ در حجاز و تهامه که به وی پوست پیرایند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گندم جو آمیخته یا گندم خاک و هر چیزی آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). گندم به جو آمیخته و گندم ناپاک که خاشاک و چیزهای دیگر در آن باشد. (ناظم الاطباء). گندم که به خاک و دانه های دیگر آمیخته شده باشد. (از اقرب الموارد) ، سقاء مغلوث، مشک پیراسته به خرما یا به غورۀ خرما. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مشک دباغی شده به خرما یا غورۀ خرما. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
غل نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه در گردن وی غل نهاده باشند. (ناظم الاطباء). طوق تعذیب در گردن انداخته شده. (غیاث). به غل کرده. بندی. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شنید این سخن دزد مغلول و گفت
تو باری ز غم چند نالی بخفت.
(بوستان).
اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان
که گر به عنف برانی کجا رود مغلول.
سعدی.
چون غز شوکت فارس دیدو انضمام وزیر و خواجگان و حشم کرمان با ایشان، حد معرت او مفلول شد و دست کفایت او مغلول. (المضاف الی بدایع الازمان ص 14).
- مغلول الید، دست بسته. که دستهای او را به طناب یا زنجیر و مانند آن بسته باشند.
- ، بخیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، تشنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشنه یا سخت تشنه. غلیل. مغتل ّ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مغلوط
تصویر مغلوط
غلط دار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مملو
تصویر مملو
پر انبار ده آگنده پر کرده، پر آکنده
فرهنگ لغت هوشیار
سخت استوار مایه دار زفت شخ دفزک کننده ستبر کننده سفت کننده زفتگر شدید (سوگند و مانند آن) سخت: (و ترجمه یمینی که اگر بیمین مغلظ مترجم آنرا صاحب یسار (بسیار) مایه سخن وری گویند حنثی لازم نشود) (مرزبان نامه. تهران. 1317 ص 4) درشت و ستبر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
پیچیده دشوار، بسته فراز کرده اسکندان بسته شده (در و مانند آن)، دشوار سخت مشکل: (عبارت مغلق)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغلم
تصویر مغلم
کیفال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغلی
تصویر مغلی
گران کننده، گران خرنده، گیاه بالنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغول
تصویر مغول
فردی از قوم مغول: (همچنان کاینجا مغول حیله دان گفت می جویم کسی از مصریان) (مثنوی . نیک. 649: 3)
فرهنگ لغت هوشیار
بندی به زنجیر کشیده، تشنه کسی که غل و زنجیر بگردن دستش بسته شده، سخت تشنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغلوب
تصویر مغلوب
آنکه بر وی چیره باشند و غلبه کرده و مطیع گشته
فرهنگ لغت هوشیار
شاخ آهویی باشد که قلندران و جوکیان هندوستان نوازند، نایی که کشیشان مسیحی در کلیسا و دیر مینواختند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مولو
تصویر مولو
شاخ دراز میان تهی که قلندران و جوکیان آن را با دهان می نوازند، نی که کشیشان در کلیسا نوازند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغلظ
تصویر مغلظ
((مُ غَ لَّ))
شدید، سخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغلول
تصویر مغلول
((مَ))
کسی که غل و زنجیر به گردنش انداخته شده، به زنجیر کشیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مملو
تصویر مملو
((مَ لُ وّ))
لبالب، انباشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغلق
تصویر مغلق
((مُ لَ))
مشکل، دشوار، غامض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغلوط
تصویر مغلوط
((مَ))
غلط دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغلوب
تصویر مغلوب
((مَ))
شکست خورده، غلبه شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مملو
تصویر مملو
سرشار، پر، لبریز، آکنده
فرهنگ واژه فارسی سره
اشتباه، پراشتباه، سقیم، غلط، نادرست
متضاد: صحیح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بازنده، بی اعتبار، بی مقدار، ذلیل، زبون، تارومار، شکست خورده، مقهور، منکوب، منهزم، تسلیم، مجاب
متضاد: فاتح
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بسته، به زنجیرکشیده شده، زنجیری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
مغموم، غرق
دیکشنری اردو به فارسی