در بسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) : باب مغلوق، در بسته. (ناظم الاطباء) ، اهاب مغلوق، پوست پیراسته به غلقه. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). پوست دباغی شده به غلقه. (از اقرب الموارد). پوست پیراسته به غلقه که درختی است خرد تلخ در حجاز و تهامه که به وی پوست پیرایند. (آنندراج)
در بسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) : باب مغلوق، در بسته. (ناظم الاطباء) ، اهاب مغلوق، پوست پیراسته به غلقه. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). پوست دباغی شده به غلقه. (از اقرب الموارد). پوست پیراسته به غلقه که درختی است خرد تلخ در حجاز و تهامه که به وی پوست پیرایند. (آنندراج)
گندم جو آمیخته یا گندم خاک و هر چیزی آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). گندم به جو آمیخته و گندم ناپاک که خاشاک و چیزهای دیگر در آن باشد. (ناظم الاطباء). گندم که به خاک و دانه های دیگر آمیخته شده باشد. (از اقرب الموارد) ، سقاء مغلوث، مشک پیراسته به خرما یا به غورۀ خرما. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مشک دباغی شده به خرما یا غورۀ خرما. (از اقرب الموارد)
گندم جو آمیخته یا گندم خاک و هر چیزی آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). گندم به جو آمیخته و گندم ناپاک که خاشاک و چیزهای دیگر در آن باشد. (ناظم الاطباء). گندم که به خاک و دانه های دیگر آمیخته شده باشد. (از اقرب الموارد) ، سقاء مغلوث، مشک پیراسته به خرما یا به غورۀ خرما. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مشک دباغی شده به خرما یا غورۀ خرما. (از اقرب الموارد)
غل نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه در گردن وی غل نهاده باشند. (ناظم الاطباء). طوق تعذیب در گردن انداخته شده. (غیاث). به غل کرده. بندی. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شنید این سخن دزد مغلول و گفت تو باری ز غم چند نالی بخفت. (بوستان). اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان که گر به عنف برانی کجا رود مغلول. سعدی. چون غز شوکت فارس دیدو انضمام وزیر و خواجگان و حشم کرمان با ایشان، حد معرت او مفلول شد و دست کفایت او مغلول. (المضاف الی بدایع الازمان ص 14). - مغلول الید، دست بسته. که دستهای او را به طناب یا زنجیر و مانند آن بسته باشند. - ، بخیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، تشنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشنه یا سخت تشنه. غلیل. مغتل ّ. (از اقرب الموارد)
غل نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه در گردن وی غل نهاده باشند. (ناظم الاطباء). طوق تعذیب در گردن انداخته شده. (غیاث). به غل کرده. بندی. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شنید این سخن دزد مغلول و گفت تو باری ز غم چند نالی بخفت. (بوستان). اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان که گر به عنف برانی کجا رود مغلول. سعدی. چون غز شوکت فارس دیدو انضمام وزیر و خواجگان و حشم کرمان با ایشان، حد معرت او مفلول شد و دست کفایت او مغلول. (المضاف الی بدایع الازمان ص 14). - مغلول الید، دست بسته. که دستهای او را به طناب یا زنجیر و مانند آن بسته باشند. - ، بخیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، تشنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشنه یا سخت تشنه. غلیل. مُغتَل ّ. (از اقرب الموارد)
سخت استوار مایه دار زفت شخ دفزک کننده ستبر کننده سفت کننده زفتگر شدید (سوگند و مانند آن) سخت: (و ترجمه یمینی که اگر بیمین مغلظ مترجم آنرا صاحب یسار (بسیار) مایه سخن وری گویند حنثی لازم نشود) (مرزبان نامه. تهران. 1317 ص 4) درشت و ستبر کننده
سخت استوار مایه دار زفت شخ دفزک کننده ستبر کننده سفت کننده زفتگر شدید (سوگند و مانند آن) سخت: (و ترجمه یمینی که اگر بیمین مغلظ مترجم آنرا صاحب یسار (بسیار) مایه سخن وری گویند حنثی لازم نشود) (مرزبان نامه. تهران. 1317 ص 4) درشت و ستبر کننده