جدول جو
جدول جو

معنی مغضر - جستجوی لغت در جدول جو

مغضر(مُ ضِ)
مرد مبارک فال یا مرد خوش عیش گشاده روزی. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغبر
تصویر مغبر
غبار آلوده، گردآلوده، تیره رنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
از حالی به حالی برگشته، دگرگون شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغرض
تصویر مغرض
کسی که قصد و غرضی دارد، بدخواه و بدنفس
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
بی ثبات و ناپایدار، قابل تغییر، دگرگون شونده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
زرهی که زیر کلاه خود بر سر می گذاشته اند، کلاه خود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محضر
تصویر محضر
جای حضور، کنایه از درگاه، جای نوشتن اسناد و احکام، دفتر ثبت اسناد، دفترخانه، سجل، فتوا نامه، گواهی نامه
محضر نوشتن: گواهی نوشتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
غارتگر، آنکه مال مردم را غارت کند، غارت کننده، تاراج کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغار
تصویر مغار
غار، شکاف معمولاً وسیع و عمیق در زیر زمین یا داخل کوه که در اثر انحلال مواد داخلی آن یا حرکات پوستۀ زمین به وجود می آید، گاباره، مغاره، دهار
فرهنگ فارسی عمید
(بَ)
بازگردیدن ازچیزی، یقال: تغضر عنه اذا انصرف و عدل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(ضِ)
اسم فاعل از مضر و مضور. (از اقرب الموارد) ، شیر ترش زبان گز. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). شیری زبان گز پیش از ستبر شدن. (از اقرب الموارد). شیری زبان گز و تیز پیش از کلچیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، شیرنیک سپید. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَضْ ضَ)
سبز. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سبز و سبزکرده شده. (ناظم الاطباء) ، برکت داده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ازفرهنگ جانسون). و رجوع به تخضیر و مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ خَضْ ضِ)
سبز کننده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه سبز میکند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تخضیر شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ غَضْ ضِ)
بازگردنده از چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مایل و برگشته. (ناظم الاطباء). و رجوع به تغضر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
حضور. (غیاث) (ناظم الاطباء). حاضر شدن. (آنندراج) ، وقت حاضر آمدن. (غیاث). هنگام حاضر شدن. (ناظم الاطباء) ، جای بازگشتن به آب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جای حاضر آمدن. (غیاث). جای حاضر شدن. (ناظم الاطباء). محل حضور. پیشگاه. آستان:
چون شب آید برود خورشید از محضر ما
ماهتاب آید و درخسبد در بستر ما.
منوچهری.
هر ساله از بابت اوقاف و زکوات و اخماس و سهم امام و مظالم و امثالها قریب دویست هزارتومان به محضر اطهر او ایصال میداشتند. (المآثر و الاّثار ص 137).
- بدمحضر، که مجلس و محفلی ناخوش و سرد و گران و پر از غیبت کسان دارد:
نیست این ممکن که تو بدبخت همچون خویشتن
مر مرابندۀ یکی نادان بدمحضر کنی.
ناصرخسرو.
چون تو بسی به بحر و بر افکنده است
این صعب دیو جاهل بدمحضر.
ناصرخسرو.
- حسن المحضر، آنکه غایبان را به نیکی یاد کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). خوش محضر. که مجلس اوگرم و خوش و فرح انگیز و مایۀ انبساط است.
- خوش محضر، نکومحضر. نیک محضر. رجوع به نیک محضر شود.
- در محضر، در حضور. در خدمت. (ناظم الاطباء).
- نکومحضر، نیک محضر. خوش محضر:
بداده ست داد از تن خویشتن
چو نیکودلان و نکومحضران.
منوچهری.
- نیک محضر، نکومحضر. خوش محضر. که غایب را به نیکی یاد کند. خوش مشرب که محفلی و مجلسی خوش و گرم و باانبساط دارد.
، توسعاً دنیا:
هر بد و نیکی که در این محضرند
رنگ پذیرندۀ یکدیگرند.
نظامی.
، سجل قاضی. (غیاث) (ناظم الاطباء). سجل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آنکه قاضی دعوای مترافعین را در آن مفصل بنویسد اما قضاوتی که درباره آنها نموده است در آن ثبت نکرده و فقط برای تذکر نوشته باشد. (از تعریفات). ورقۀ ثبت اظهارات اصحاب دعوی. به معنای سجل، ورقه ای است که شرح حضور متخاصمین نزد قاضی روی آن نوشته شود. از قبیل گفتگوی طرفین از اقرار یا انکار و حکم بشاهدیا نکول بر وجهی که پس از ختم دعوی برای هیچیک از مخاصمین اشتباهی رخ ندهد. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، شاهد. گواه:
یعقوب این فراست دورانش دید گفتا
بر پاکی مسیح چو تو محضری ندارم.
خاقانی.
، در عرف نوشته ای را گویند که برای اثبات دعوی به مهر اهالی و موالی رسانند و با لفظ کردن و ساختن و درست کردن و سرانجام دادن مستعمل است. (آنندراج). چک که برای اثبات دعوی به مهر و گواهی جمعی رسانند. سجل. (یادداشت مرحوم دهخدا). فتوی نامه. گواهی نامه. استشهاد. صورت مجلس:
در آن محضر اژدهاناگزیر
گواهی نبشتند برنا و پیر.
فردوسی.
نباشم بدین محضر اندر گوا
نه هرگز براندیشم از پادشا.
فردوسی.
همه محضر ما به پیمان تو
بدرید و پیچد ز فرمان تو.
فردوسی.
نه نرد و نه تخته نرد پیش ما
نه محضر و نه قباله و بنجه.
منوچهری (دیوان ص 225).
و رسولان همی شدند و همی آمدند و محضر همی نبشتند و سوگندها همی خوردند و عهده همی گرفتند. (تاریخ سیستان). قاضی مکران را با رئیس و چند تن از صلحا و اعیان رعیت به درگاه فرستاد و نامه هاو محضرها که ولیعهد پدر وی است. (تاریخ بیهقی ص 242). این نامه را سلطان بخواند و بر محضر واقف گشت. (تاریخ بیهقی ص 547). و بچهار ماه این معنی درست کردم و محضر پیش امیر ابوالسوار نهادم بدید و بخواند و تبسم کرد و گفت من خود دانم... اما چرا راستی باید گفت که چهار ماه روزگار باید کرد و محضری و گواهی دویست مرد عدول تا از تو آن راست قبول کنند. (منتخب قابوسنامه ص 46).
گفتم که کنون آن شجر و دست چگونه ست
آن دست کجا جویم و آن بیعت و محضر.
ناصرخسرو.
چرخ نه ای محضر نیکی پسند
نیک دراندیش ز چرخ بلند.
نظامی.
محضر کنم که او ظفر دین مصطفی است
عدلش پی گواهی محضر نکوتر است.
خاقانی.
پیش درگاهش میان بست آسمان
محضر جاهش بر آن بست آسمان.
خاقانی.
از خط کردگار ملک راست محضری
المقتفی خلیفتنا مهر محضرش.
خاقانی.
- محضر بر آب نوشتن، مثل نقل بر آب نوشتن، کنایه از حرکت لغو و بیفایده کردن باشد. (آنندراج) (مجموعۀ مترادفات ص 292).
- محضر بستن، محضر کردن. محضر نوشتن:
پیران قبیله نیز یکسر
بستند بر این مراد محضر.
نظامی.
و در روزگار القادر باﷲ عقد محضری بستند. (جهانگشای جوینی).
- محضر خواستن، فتوی نامه و گواهی نامه خواستن: بنده از ملامت ترسید و از ایشان محضری خواست عقد کردند و همگان خطهای خویش بر آن نبشتند و بنده فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 546).
- محضر دادن، فتوی دادن. گواهی دادن:
به خون خویش سرانجام میدهد محضر
سیه دلی که چو طاووس در خودآرایی است.
صائب.
- محضر ساختن، محضر نوشتن. استشهاد نوشتن. گواهی گروهی راجمع کردن: محضرها ساختند و در اعتقاد وی سخنها گفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 24). آن قوم که محضر ساختند رفتند. (تاریخ بیهقی ص 24). و آن کسان که آن محضرها ساختند ایشان را محشری و موقفی قوی خواهد بود. (تاریخ بیهقی ص 24).
بر چنان فتحی که این شاه ملایک پیشه کرد
هم ملایک شاهدالحالند و محضر ساختند.
خاقانی.
- محضر کردن، محضر ساختن. محضر نوشتن. شهادتنامه نوشتن جمعی در امری. فتوی دادن. ترتیب دادن گواهی نامه: درحال از گنجه قاصدی فرستادم به گرگان و محضری فرمودم کردن به شهادت قاضی و رئیس و خطیب و جمله عدول. (منتخب قابوسنامه ص 46).
شعرم به زر نوشتند آنجا خواص مکه
بر بی نظیری من کردند حاج محضر.
خاقانی.
محضر کنم که او ظفر دین مصطفی است
عدلش پی گواهی محضر نکوتر است.
خاقانی.
- محضر نوشتن، محضر کردن. نوشتن محضر. استشهاد نوشتن:
یکی محضر اکنون بباید نبشت
که جز تخم نیکی سپهبد نکشت.
فردوسی.
مه و خورشید سالاران گردون اندر این بیعت
نشستستند یکجا و نبشتستند محضرها.
منوچهری.
به انواع مکاید تمسک می ساخت تا محضری بر اعتزال او نبشت. (ترجمه تاریخ یمینی ص 432).
عید از هلال حلقه به گوش آمده است از آنک
بر بندگی شاه نبشتند محضرش.
خاقانی.
تا محضر نصرتت نوشتند
آوازه شکست دیگران را.
خاقانی.
، چک که برای اثبات دعوی به مهر و گواهی اهالی و موالی رسانند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، صک که معرب چک باشد. نوشتۀاقرار به دریافت مال و غیره. (کشاف اصطلاحات الفنون) ، جایی که حاکم شرع در آن به امور مردم رسیدگی کند.
- محضر شرع، محکمۀ شرع.
، دفترخانه. محل نوشتن اسناد شرعیه و عرفیه و ثبت معاملات رسمی و ازدواج و طلاق. دفترخانه که به جای محاکم شرع سابق است که با نظام خاص و برحسب مقررات و موازین قانونی در نقاط مختلف کشور تأسیس می شود
لغت نامه دهخدا
(مُ ضِ)
احضارکننده. که احضار کند، گرزبردار. عصابردار، سرهنگ و آردل، آنکه به نزد قاضی کسی را میطلبد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غَمْ مِ)
به سختی و ازدحام اندازنده خود را. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گول. (منتهی الارب) (آنندراج). گول. احمق. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
لشکر غارت کننده
فرهنگ لغت هوشیار
از ریشه پارسی مغ مغوک مغاک دهار دهارش پر از کان زر یکسره (اسدی) شکفت گریستک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محضر
تصویر محضر
حضور، وقت حاضر آمدن، پیشگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
خود، زیر خودی زرهی که زیر کلاهخود بر سر میگذاشته اند، کلاهخود: (فکندم کلاه گلین از سرش چنان کز سر غازیی مغفری) (منوچهری. د. 117)، جمع مغافر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغضب
تصویر مغضب
خشم انگیز
فرهنگ لغت هوشیار
در تازی بیزار کننده، پر کننده، به آرزو رسنده در فارسی: بد خواه کسی که غرضی شخصی دارد: (لیک مغرض چو بر غرض آشفت غرض کور را چه آری گفت ک) (دهخدا. مجموعه اشعار ص 8) توضیح در عربی به معنی بیزار کننده پر کننده (کوزه آب) ورسنده به حاجت خود آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغدر
تصویر مغدر
بیوند مند (بیوند غدر)
فرهنگ لغت هوشیار
گرد آلوده تیره رنگ، گرد آلوده غبار آلوده مغبر} خود عدل خسروان را جز عدل چیست حاصل زین جیفه گاه جانی زین مغ سرای مغبر) (خاقانی. سج. 189) غبار آلود، تیره رنگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغار
تصویر مغار
((مُ))
نوعی ابزار که از آن در منبت و کنده کاری روی چوب استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محضر
تصویر محضر
محل حضور، دفتر ثبت اسناد، جمع محاضر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغار
تصویر مغار
((مَ))
مغاره، غار، شکاف وسیع و عمیق در کوه، مغاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغبر
تصویر مغبر
((مُ غَ بَّ))
تیره رنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغرض
تصویر مغرض
((مُ رِ))
با کینه و غرض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغفر
تصویر مغفر
((مِ فَ))
خود، کلاه آهنین، جمع مغافر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
((مُ غَ یِّ))
تغییر دهنده، دیگرگون شونده، قابل تغییر، بی ثبات، بی دوام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
((مُ غَ یَّ))
تغییر داده شده، دیگرگون گشته، از حالی به حالی شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغیر
تصویر مغیر
((مُ))
غارت کننده، غارتگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محضر
تصویر محضر
پیشگاه، دفترخانه
فرهنگ واژه فارسی سره