جدول جو
جدول جو

معنی مغسول - جستجوی لغت در جدول جو

مغسول
غسل داده شده، شسته شده
تصویری از مغسول
تصویر مغسول
فرهنگ فارسی عمید
مغسول
(مَ)
شسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شسته شده. غسل داده شده و پاک شده. (از ناظم الاطباء). غسیل. (اقرب الموارد) :ثوب مغسول، جامۀ شسته. (مهذب الاسماء) :
ز دست گریه کتابت نمی توانم کرد
که می نویسم و در حال می شود مغسول.
سعدی.
، سیکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شراب مغسول، شراب مثلث. (بحر الجواهر، یادداشت ایضاً) ، خیس شده در آب. گذارده شده در آب تا در آن نفوذ کند: و آنجا که هیچ حاضر نباشد نان مغسول سود دارد و این چنان باشد که نان اندر آب سرد شکنند و یک ساعت بنهند و آن آب از وی بریزند و آب تازه کنند و یک ساعت دیگر بنهند پس آب دیگر باره بریزند از وی... (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مغسول
شسته شسته شده غسل داده
تصویری از مغسول
تصویر مغسول
فرهنگ لغت هوشیار
مغسول
((مَ))
غسل داده شده، پاک شده
تصویری از مغسول
تصویر مغسول
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغلول
تصویر مغلول
ویژگی کسی که غل و زنجیر به گردنش انداخته شده، بسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از غسول
تصویر غسول
آنچه با آن سروتن خود یا چیز دیگر را بشویند مانند آب، صابون، خطمی و غیره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغول
تصویر مغول
قومی زرد پوست ساکن آسیای مرکزی، هر یک از افراد این قوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسول
تصویر مسول
اغوا کننده، فریبنده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
رشته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مِغْ وَ)
سیخ کارد که در میان عصا وتازیانه دارند به هندی کپتی یا شمشیری است شبیه مشمل مگر از آن باریکتر و درازتر. (منتهی الارب) (آنندراج). سیخ کارد که در میان عصا و تازیانه دارند و شمشیر باریک دراز. (ناظم الاطباء). آهنی که در میان تازیانه قرار می دهند و آن را غلافی است و گویند تازیانه ای که در میان آن شمشیر باریکی باشد و گویند شمشیر باریک و دراز که آن را در زیر جامه نگاه دارند. (از اقرب الموارد) ، پیکان دراز یا شمشیری است باریک گردن و دراز. (منتهی الارب) (آنندراج). پیکان دراز و گویند شمشیر باریک که یک طرف آن تیز و طرف دیگرش مانند کارد باشد. (از اقرب الموارد) ، فرس ذات مغول، اسب پیشی گیرنده. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، آنچه موجب نابودی چیزی باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وَ)
اغواشده. فریب خورده. بیراه کرده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَوْ وِ)
اغواکننده. فریبنده. بی راه کننده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). ج، مسولین: و آنچه کرده است از سر تعجیل بوده است به وسوسۀ شیطان مسوّل، و توهّم نفس امارۀ مخیل. (سندبادنامه ص 100)
لغت نامه دهخدا
(غَ)
آب غسل. (منتهی الارب). آن آب که بدان خود را بشویند. (اقرب الموارد) :
خود غرض زین آب جان اولیاست
کو غسول تیرگیهای شماست.
مولوی (مثنوی).
، خطمی. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (تذکرۀ داود ضریر انطاکی) ، هرچه بدان دست و جز آن بشویند. (منتهی الارب) هرچه بدان دست بشویند. (مهذب الاسماء). هرچه بدان دست شویند مانند اشنان و جز آن، و غسّول نیز گویند. (از اقرب الموارد). غسول را غسل نیز گویند و آن به خطمی و اشنان اطلاق شود و در حجازی به اذخر گویند. (تذکرۀداود ضریر انطاکی). آنچه بدان دست شویند چون آرد نخود و چوبک اشنان و امثال آن. ابوایاس. دست شویه. هر دوا که بدان شست و شو کنند. هر چیزی که بدان سر یا لباس و مانند آنها را بشویند و عامه آن را غاسول گویند. (از تاج العروس). ج، غسولات، برگ کنار، چیزی که بر رو مالند از برای صفای رنگ. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(غَسْ سو)
رجوع به غسول شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرومایۀ بی مروت. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد فرومایۀ ناکس و رذل. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
عسلی و با عسل ترتیب شده. (ناظم الاطباء). عسل زده. عسل ریخته. عسل آمیخته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). شهدآلود: و اگرچه منشی و مبدع آن را به فضل تقدم بل به تقدیم فضل رجحانی شایع است اما آن به حدیقه ای ماند که در او اگرچه ذوقها را معسول و طبعها را مقبول باشد جزیک میوه نتوان یافت. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 296)
لغت نامه دهخدا
(مُ غُلْ)
یکی از اقوام زردپوستی است که اصلاً در قسمتی از آسیای مرکزی و شرقی زندگی می کردند. این قوم از طوایف متعدد مرکب بوده اند که از جهت کثرت عدد خانواده و وسعت اراضی با یکدیگر اختلاف بسیار داشته اند و مهمترین این طوایف عبارت بودند از: تاتار، قنقرات، قیات، اویرات، آرلاد، جلایر، کرائیت و جز اینها. بعدها همه این اقوام را بنابر تسمیۀ جزء بر کل ابتدا تاتار و سپس مغول نامیدند. این قبایل باج گزار و فرمانبردار پادشاهان چین شمالی بودند و طوایف اصلی مغول هم البته یک دسته از این قبایل محسوب می گردیدند. اولین کس از این طایفه که توانست یوغ بندگی و فرمانبرداری را بشکند ’یسوگای’ (یسوگئی) پدر چنگیز رئیس طایفۀ قیات از قبایل مغول بود. وی نه تنها توانست عده ای از طوایف مغول را به اطاعت درآورد، بلکه بعضی از طوایف تاتار را در مشرق منهزم ساخت و در جنگهای طوائف کرائیت نیز شرکت کردو پادشاه آن قوم را در برابر دشمنانش تقویت نمود و با او طرح اتحاد و برادری ریخت. پسر بزرگتر یسوگای که ’تموجین’ نام داشت، یعنی ’آهنین’ بعد از مرگ پدر جانشین وی شد و بزودی کلیۀ قبایل مغول و تاتار را تحت اطاعت درآورد و حتی بر قبایل مسیحی کرائیت نیز غلبه یافت و به ’چنگیزخان’ مشهور گردید. چنگیز در حدود 600 هجری قمری قبایل عیسوی ’نایمان’ را منقاد خود کرد و در سال 603 هجری قمری قوم ’قرقیز’ و پس از آن طوایف ’ایغور’ را به اطاعت درآورد. سلطان محمد خوارزمشاه که پس از فتوحات آسیای مرکزی و برانداختن قراختائیان به خیال تسخیر ترکستان و چین افتاده بود، چون شنید که چنگیزخان بلاد ایغور را به تصرف خویش درآورده و بر پکن پایتخت چین مسلط گردیده بیمناک شد و برای تحقیق نمایندگانی به ریاست سید اجل بهاءالدین رازی به نزد چنگیز فرستاد. چنگیز فرستادگان را به احترام پذیرفت و توسط آنان پیغام فرستاد که مایل است بین دو کشور باب تجارت باز باشد. در سال 615 هجری قمری فرستادۀ چنگیز با سلطان محمد خوارزمشاه معاهده ای بست و بعد از عقد این قرارداد بود که چنگیز تحف و هدایایی برای سلطان محمد و بازرگانانی با اموال فراوان به طرف ممالک اسلامی روانه ساخت. اینالجق معروف به غایرخان حاکم شهر اترار که از خویشاوندان مادری سلطان محمد خوارزمشاه بود به اموال آنان طمع بست و به بهانۀ اینکه جاسوس هستند تمام آنها را کشت و مالشان را تصرف کرد مگر یک نفر از آنها که گریخت و چنگیزخان را از ماوقع آگاه ساخت. بعد از این واقعه چنگیز هیأتی به دربار خوارزمشاه فرستاد و تسلیم غایرخان و جبران خسارت را تقاضا کرد، ولی سلطان محمد آن فرستادگان را نیز بکشت و با این عمل بیخردانۀ خود راه سیل خون و بلا را به سوی بلاد اسلامی هموار ساخت. در اواخر سال 616 هجری قمری چنگیز خشمگین و کینه جو با تمام قوای خویش برای گرفتن انتقام به ممالک خوارزمشاهی حمله ور شد. چنگیز سپاه خود را چهار قسمت کرد: یکی را به دو پسر خود جغتای و اکتای سپرد و آنان را مأمور فتح اترار کرد، دستۀ دوم را به پسر دیگرش جوجی سپرد و مأمور فتح شهرهای کنار رود سیحون نمود و دستۀ سوم را برای فتح خجند و بناکت روانه ساخت و فرماندهی دستۀ چهارم را که قسمت اعظم سپاه بود خود برعهده گرفت و بدین ترتیب از هر طرف شهرهای خراسان را در محاصره گرفت و سراسر آن را ویران و با خاک یکسان کرد. سلطان محمد خوارزمشاه بدون هیچ مقاومتی از مقابل لشکر مغول از شهری به شهری دیگر می گریخت تا سرانجام در اواخر سال 617 هجری قمری به جزیره آبسکون رسید و همانجا در سیه روزی درگذشت. چند ماه بعد از فوت او در سال 618 گرگانج پایتخت معروف وقدیم خوارزم با ساکنان خود معدوم گردید و سپس یک یک شهرهای خراسان مفتوح و قتل عام شد و تنها کسی که در این گیرودار فکر مقاومت در سر داشت جلال الدین منکبرنی پسر سلطان محمد بود که با سپاهیان اندکی که در اختیار داشت در بعضی نقاط لشکر مغول را شکست داد، ولی اختلاف سپاهیان وی و حملات پی درپی مغول دیگر قدرت مقاومت را از وی سلب کرد و سرانجام در غرب ایران به دست یکی از اکراد کشته شد و بدین ترتیب کشور ایران به دست قوم مغول مسخر شد و چنگیز به قصد مراجعت به مغولستان به ماوراءالنهر رفت و در سال 620 هجری قمری با پسرانش در کنار رود سیحون مجلس مشاوره ای ترتیب داد تا درباره ادارۀ سرزمینهای تسخیرشده تصمیماتی بگیرند. چنگیز در سال 621 با همه پسرانش بجز جوجی که به دشت قفچاق رفته بود به مغولستان رسید و پس از غلبه بر پادشاه تنگت واقع در شمال تبت در سال 624 هجری قمری به سن 72 سالگی درگذشت. بعد از مرگ چنگیز پسرش اوکتای قاآن به وصیت پدر جانشین وی گردید و بعد از اوکتای قاآن پسرش گویوک خان (639-647 هجری قمری) و پس از او منگوقاآن (648-657 هجری قمری) به خانی نشستند و در عهد خان اخیر هولاکو مأمور تکمیل فتوحات مغول در ایران و سایر نواحی غربی آسیا گردید. در فاصله میان تسلط مغول بر مشرق ایران و حملۀ هولاکو به ایران سرزمینهای مفتوح مغولان را حکام مغولی که از جانب خانان مغول تعیین می شدند با راهنمایی و مشاورت وزرای ایرانی، مانند شرف الدین خوارزمی و بهاءالدین محمد جوینی اداره می کردند. هولاکو که برادر منگوقاآن و پسر تولی خان پسر چنگیز بود، در طی حملات مکرر خود اسماعیلیه را منکوب و قلاع آنان را ویران ساخت و سپس بغداد را فتح کرد و با کشتن المستعصم باﷲ خلیفۀ عباسی به خلافت 525سالۀ بنی عباس خاتمه داد و پس از فتح بغداد شهرهای عراق و همچنین گرجستان و ارمنستان و بلاد آسیای صغیر را مسخر کرد. در سال 661 هجری قمری قوبیلای قاآن که بجای منگوقاآن نشسته بود سلطنت تمام ایران و بین النهرین و شام و آسیای صغیر را به هولاکو واگذار کرد و بدین ترتیب اخلاف چنگیزخان سلسله ای در ایران تشکیل دادند که به ایلخانان مغول معروف است. هولاکو در سال 663 هجری قمری بعد از آنکه همه منازعان را از جیحون تا سرحدات مصر منکوب و مطیع کرده بود درگذشت. بعد از هولاکو، خانان مغول به ترتیب زیر به فرمانروایی رسیدند: 1- آباقاخان پسر هولاکوکه در 663 جلوس کرد و در 680 هجری قمری وفات یافت. 2-سلطان احمد تگودار پسر هولاکو (680-683 هجری قمری). 3-ارغون پسر آباقاخان (683-690 هجری قمری). 4- گیخاتو پسر آباقاخان (690-694 هجری قمری). 5- بایدو پسر طرغای بن مغول که در 694 هجری قمری کشته شد. 6- محمودخان غازان پسر ارغون (694-702 هجری قمری). 7- سلطان محمد خدابنده اولجایتو پسر ارغون (702-716 هجری قمری). 8- سلطان ابوسعید بهادرخان پسر اولجایتو716-736 هجری قمری). بعد از مرگ ابوسعید بهادرخان ضعف و انحطاط در سلطنت ایلخانان آشکار شد و ممالک ایلخانان دچار تجزیه و تفرقه گردید. و رجوع به تاریخ مغول و تاریخ مفصل ایران از استیلای مغول تا دوران مشروطیت تألیف عباس اقبال و طبقات سلاطین اسلام و تاریخ ادبیات ایران تألیف صفاج 3 بخش 1 و چنگیزخان و هولاکو در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
خرمای تر تباه شده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). رطب فاسد. غسیس. (از اقرب الموارد) ، بعیر مغسوس، شتر غساس زده. (منتهی الارب). شتر گرفتار بیماری غساس. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
غل نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه در گردن وی غل نهاده باشند. (ناظم الاطباء). طوق تعذیب در گردن انداخته شده. (غیاث). به غل کرده. بندی. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شنید این سخن دزد مغلول و گفت
تو باری ز غم چند نالی بخفت.
(بوستان).
اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان
که گر به عنف برانی کجا رود مغلول.
سعدی.
چون غز شوکت فارس دیدو انضمام وزیر و خواجگان و حشم کرمان با ایشان، حد معرت او مفلول شد و دست کفایت او مغلول. (المضاف الی بدایع الازمان ص 14).
- مغلول الید، دست بسته. که دستهای او را به طناب یا زنجیر و مانند آن بسته باشند.
- ، بخیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، تشنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشنه یا سخت تشنه. غلیل. مغتل ّ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنکه بر وی چیزی درپوشندتا خوی کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گیاه بر هم نشسته و یکدیگر رافروپوشنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رجل مغمول، مرد گمنام و بیقدر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد گمنام. (از اقرب الموارد) ، ادیم مغمول، پوست تر نهاده تا پشم بریزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خرمای بر هم نهاده. (ناظم الاطباء) ، خوشه های انگور به روی هم گذاشته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یوم مغمول، از ایام عرب است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرومایه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مخسوله. رذل و مرذول وفرومایه. (ناظم الاطباء) ، بکارناآینده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). نابکارآینده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مخسل و مخسوله شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرستاده شده. ارسال شده. مرسل. و بدین معنی ساختۀ فارسی زبانان است:
قضا به حاکم رایت نوشته مصلحتی
فلک ندیده که مرسول او چه مضمون است.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
به کارناآمدنی از هر چیز. (از منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
از ساخته های فارسی گویان مرسله بنگرید به مرسله فرستاده شده. توضیح این لفظ بقانون عربی غلط است چه رسل فعل ماضی لازم است و اسم مفعول ندارد و بجای آن در عربی مرسل گفته می شود
فرهنگ لغت هوشیار
بندی به زنجیر کشیده، تشنه کسی که غل و زنجیر بگردن دستش بسته شده، سخت تشنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغسل
تصویر مغسل
جای مرده شستن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسول
تصویر مسول
آغازنده، فریبنده فریبنده و اغوا کننده، جمع مسولین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغول
تصویر مغول
فردی از قوم مغول: (همچنان کاینجا مغول حیله دان گفت می جویم کسی از مصریان) (مثنوی . نیک. 649: 3)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسول
تصویر غسول
آن آبی که بدان خود را بشویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غسول
تصویر غسول
((غَ))
آبی که بدان خود را شویند، جمع غسولات، خطمی، اشنان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسول
تصویر مسول
((مُ سَ وِّ))
فریبنده و اغوا کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغسل
تصویر مغسل
((مَ سَ))
جای مرده شستن، جمع مغاسل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغسل
تصویر مغسل
((مِ سَ))
چیزی که با آن چیزی را بشویند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغلول
تصویر مغلول
((مَ))
کسی که غل و زنجیر به گردنش انداخته شده، به زنجیر کشیده شده
فرهنگ فارسی معین
بسته، به زنجیرکشیده شده، زنجیری
فرهنگ واژه مترادف متضاد