جدول جو
جدول جو

معنی مغزول - جستجوی لغت در جدول جو

مغزول(مَ)
رشته شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغسول
تصویر مغسول
غسل داده شده، شسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معزول
تصویر معزول
بیکار، ازکار برکنار شده، گوشه نشین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغلول
تصویر مغلول
ویژگی کسی که غل و زنجیر به گردنش انداخته شده، بسته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مغول
تصویر مغول
قومی زرد پوست ساکن آسیای مرکزی، هر یک از افراد این قوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهزول
تصویر مهزول
لاغر، کم گوشت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخزول
تصویر مخزول
شکسته پشت
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
بسیار باران رسیده و گویند مکان مغزور. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنکه بر وی چیزی درپوشندتا خوی کند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، گیاه بر هم نشسته و یکدیگر رافروپوشنده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، رجل مغمول، مرد گمنام و بیقدر. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مرد گمنام. (از اقرب الموارد) ، ادیم مغمول، پوست تر نهاده تا پشم بریزد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خرمای بر هم نهاده. (ناظم الاطباء) ، خوشه های انگور به روی هم گذاشته شده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، یوم مغمول، از ایام عرب است. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
غل نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج). آنکه در گردن وی غل نهاده باشند. (ناظم الاطباء). طوق تعذیب در گردن انداخته شده. (غیاث). به غل کرده. بندی. بسته شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
شنید این سخن دزد مغلول و گفت
تو باری ز غم چند نالی بخفت.
(بوستان).
اسیر بند غمت را به لطف خویش بخوان
که گر به عنف برانی کجا رود مغلول.
سعدی.
چون غز شوکت فارس دیدو انضمام وزیر و خواجگان و حشم کرمان با ایشان، حد معرت او مفلول شد و دست کفایت او مغلول. (المضاف الی بدایع الازمان ص 14).
- مغلول الید، دست بسته. که دستهای او را به طناب یا زنجیر و مانند آن بسته باشند.
- ، بخیل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، تشنه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). تشنه یا سخت تشنه. غلیل. مغتل ّ. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). شسته شده. غسل داده شده و پاک شده. (از ناظم الاطباء). غسیل. (اقرب الموارد) :ثوب مغسول، جامۀ شسته. (مهذب الاسماء) :
ز دست گریه کتابت نمی توانم کرد
که می نویسم و در حال می شود مغسول.
سعدی.
، سیکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شراب مغسول، شراب مثلث. (بحر الجواهر، یادداشت ایضاً) ، خیس شده در آب. گذارده شده در آب تا در آن نفوذ کند: و آنجا که هیچ حاضر نباشد نان مغسول سود دارد و این چنان باشد که نان اندر آب سرد شکنند و یک ساعت بنهند و آن آب از وی بریزند و آب تازه کنند و یک ساعت دیگر بنهند پس آب دیگر باره بریزند از وی... (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
یک سوشده و جدا کرده شده. (آنندراج). یک سوشده و دورشده و بازداشته شده. (ناظم الاطباء) : انهم عن السمع لمعزولون. (قرآن 212/26).
- معزول شدن، دور شدن. بازداشته شدن:
معزول شد دو چیز جهان از دو چیز تو
از علم تو جهالت و از جود تو مطال.
ناصرخسرو.
معزول شده ست جان ز هرچه
داده ست بر آنت دهر منشور.
ناصرخسرو.
- معزول کردن، باز کردن. خلع کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). دور کردن. بازداشتن.
شب را معزول کرد چشمۀ خورشید
رایت دینارگون کشید به محور.
مسعودسعد.
گرش نتوان به زر معزول کردن
به سنگی بایدش مشغول کردن.
نظامی.
- معزول گشتن، دور شدن. بازداشته شدن. محروم شدن:
معزول گشت زاغ چنین زیرا
چون دشمن نبیرۀ زهرا شد.
ناصرخسرو.
و رجوع به ترکیب معزول شدن شود.
، از کار بازداشته شده. از درجه و منصب افتاده و گوشه نشین. (ناظم الاطباء). بیکار ساخته شده. (آنندراج). از کار برکنار شده. از کار انداخته شده. بیکارشده. خانه نشین. مقابل منصوب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و صاحب دیوان رسالت و خواجه بوالقاسم هرچند معزول بود و بوسهل زوزنی و... آنجا آمدند. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 183). هرچند بوالقاسم کثیر معزول بود اما حرمتش سخت بزرگ بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 184). قحبۀپیر از نابکاری چه کند که توبه نکند و شحنۀ معزول از مردم آزاری. (گلستان). دوست دیوانی را وقتی توان دید که معزول باشد. (گلستان).
حدیث عقل در ایام پادشاهی عشق
چنان شده ست که فرمان حاکم معزول.
سعدی.
- معزول شدن، برکنار شدن از کار. از منصب و مقام انداخته شدن: یکی از وزرا معزول شد و به حلقۀ درویشان درآمد. (گلستان).
- معزول کردن، از کار و از منصب و درجه بازداشتن و محروم ساختن و خانه نشین کردن. (ناظم الاطباء). از کار انداختن. از کاربر کنار ساختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : عبدالله بن عزیز را از وزارت معزول کردند و به خوارزم افتاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 106). هارون الرشید یکی از متعلقان را به دیناری خیانت معزول کرد. (سعدی).
یکی را که معزول کردی ز جاه
چو چندی برآید ببخشش گناه.
(بوستان).
- معزول گشتن، از کار بر کنار شدن. از منصب و مقام انداخته شدن: دیگر روز بوسهل حمدونی را که از وزارت معزول گشته بود خلعت سخت نیکو داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 155). هرکه بر درگاه پادشاهان... از عملی که مقلد آن بوده معزول گشته... پادشاه را نشایست فرمود در فرستادن او به جانب خصم. (کلیله و دمنه).
، محروم شده. (ناظم الاطباء). بی بهره:
عالم همه سال خرم از تو
معزول مباد عالم از تو.
نظامی.
، اخراج شده و بیرون کرده شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کوهان ریش شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، (در اصطلاح عروض) که حرف چهارم از متفاعلن افکنده و حرف دوم ساکن گردانیده شده باشد در بحر کامل، مجزول بدان جهت گویند که حرف چهارم که میانۀ آن است گویا کوهان مجزول است. (از منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). که چهارم ساقط و دوم ساکن باشد از متفاعلن در زحاف کامل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ زُ)
موزولوس. پادشاه کاریه در عهد اردشیر دوم و سوم که تابع و باجگزار دولت ایران بود و در عهد اردشیر سوم (سال 353 قبل از میلاد) درگذشت. رجوع به ایران باستان ج 2 ص 1285 و موزولوس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ زَ وِ)
هلاک شونده، افتاده و ساقطشونده، زایل شونده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
منزول به، آنکه بر او فرودآیند: و انت خیر منزول به. (از یادداشت مرحوم دهخدا) ، گرفتار زکام و نزله. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نامی است که در گرگان به درختچۀ آلاش دهند و در آستارا آن را هس و در شهسوار کنگه نامند. رجوع به جنگل شناسی کریم ساعی و الاش شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
لاغر. (منتهی الارب). شخصی دچار به هزال و لاغری. (از اقرب الموارد). نزار. نحیف. ج، مهازیل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : چون از صید چیزی نماند مگر یکان و دوگان مجروح و مهزول. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکافته. (آنندراج). شکافته شده و دریده شده. (ناظم الاطباء). سوراخ کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
یکی از دهستانهای بخش حومه شهرستان نیشابور است، این دهستان در دامنۀ جنوبی کوه بینالود و شمال شوسۀ عمومی تهران مشهد واقع و دارای هوایی معتدل است، قری و قصبات آن عموماً ییلاقی و تفرجگاه شهرنشینان می باشد، از 22 آبادی کوچک و بزرگ تشکیل شده و مجموع سکنۀ آن در حدود 6811 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شکسته پشت. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مهزول
تصویر مهزول
لاغر نزار سست لاغر ضعیف، جمع مهازیل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منزول
تصویر منزول
مهمانخانه مهمانسرای، چاییده سرما خورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغسول
تصویر مغسول
شسته شسته شده غسل داده
فرهنگ لغت هوشیار
بندی به زنجیر کشیده، تشنه کسی که غل و زنجیر بگردن دستش بسته شده، سخت تشنه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معزول
تصویر معزول
یکسو شده و جدا کرده شده، بیکار و گوشه نشین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مبزول
تصویر مبزول
شکافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغول
تصویر مغول
فردی از قوم مغول: (همچنان کاینجا مغول حیله دان گفت می جویم کسی از مصریان) (مثنوی . نیک. 649: 3)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مهزول
تصویر مهزول
((مَ))
لاغر، ضعیف، جمع مهازیل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغسول
تصویر مغسول
((مَ))
غسل داده شده، پاک شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغلول
تصویر مغلول
((مَ))
کسی که غل و زنجیر به گردنش انداخته شده، به زنجیر کشیده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معزول
تصویر معزول
((مَ))
عزل شده، از کاری برکنار شده
فرهنگ فارسی معین
برکنار، خلع، عزل، مخلوع
متضاد: منصوب، شاغل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بسته، به زنجیرکشیده شده، زنجیری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام بومی کوله خاس استمنزول از درختان بومی استدر عین حال
فرهنگ گویش مازندرانی