بغل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زیر بغل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بن ران. ج، مغابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کش ران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، پس گوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
بغل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). زیر بغل. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بن ران. ج، مغابن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). کش ران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، پس گوش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
فراته. (مهذب الاسماء). فلاته که حلوایی است با شیر ترتیب داده. (منتهی الارب). نام حلوایی. (ناظم الاطباء). فلاتج، و جوهری گوید که گمان می کنم مولد باشد. (از اقرب الموارد). فراته. فلاته. باسدق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
فراته. (مهذب الاسماء). فلاته که حلوایی است با شیر ترتیب داده. (منتهی الارب). نام حلوایی. (ناظم الاطباء). فلاتج، و جوهری گوید که گمان می کنم مولد باشد. (از اقرب الموارد). فراته. فلاته. باسدُق. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
تیره رنگ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : هوای تو به من بر کرد خواهد زمانه مظلم و آفاق مغبر. مسعودسعد. خود عهد خسروان را جز عدل چیست حاصل زین جیفه گاه جافی زین مغسرای مغبر. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 189). ، برانگیزانندۀ غبار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه سعی و کوشش می کند در طلب چیزی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بسیار بارنده. (ناظم الاطباء)
تیره رنگ. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : هوای تو به من بر کرد خواهد زمانه مظلم و آفاق مغبر. مسعودسعد. خود عهد خسروان را جز عدل چیست حاصل زین جیفه گاه جافی زین مغسرای مغبر. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 189). ، برانگیزانندۀ غبار. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، آنکه سعی و کوشش می کند در طلب چیزی. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، بسیار بارنده. (ناظم الاطباء)
مغبه. پایان کار. انجام: و چون وقوف بر مغبۀ احوال ایام و نقض و ابرام او حاصل نیست و احتمال شری... قایم قضیۀ عقل باشد پیش از وقوع چارۀ آن جستن. (مرزبان نامه). و رجوع به مغبه شود. - سوء مغبه، بدی عاقبت. بدفرجامی: آن جماعت را از وخامت عاقبت آن اقدام و سوء مغبۀ آن جسارت انتباهی پدید آید و از کرده پشیمانی روی نماید. (المعجم چ دانشگاه ص 17) انجام. (دهار). پایان هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عاقبت هر چیزی. غب ّ. (از اقرب الموارد). پایان کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ بعد شود
مغبه. پایان کار. انجام: و چون وقوف بر مغبۀ احوال ایام و نقض و ابرام او حاصل نیست و احتمال شری... قایم قضیۀ عقل باشد پیش از وقوع چارۀ آن جستن. (مرزبان نامه). و رجوع به مغبه شود. - سوء مغبه، بدی عاقبت. بدفرجامی: آن جماعت را از وخامت عاقبت آن اقدام و سوء مغبۀ آن جسارت انتباهی پدید آید و از کرده پشیمانی روی نماید. (المعجم چ دانشگاه ص 17) انجام. (دهار). پایان هر چیزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). عاقبت هر چیزی. غِب ّ. (از اقرب الموارد). پایان کار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مادۀ بعد شود
فریب خورده در خرید و فروخت و زیان رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج). فریب خورده و فریفته شده وگول خورده و بیشتر در معامله گویند. الحدیث: المغبون لامحمود و لامأجور. (ناظم الاطباء). فریب خورده در بیع. (از اقرب الموارد). زیان دیده. زیان کشیده. زیان زده. زیانکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آن مرده را که کرد چنین زنده هرکس که این نداند مغبون است. ناصرخسرو. کسی کانده برد از نور خورشید بود مغبون به عمر خویش و محزون. ناصرخسرو. بس باک ندارم همی ز محنت مغبون من از این عمر رایگانم. مسعودسعد. تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی رحمی دهی دین تا یکی حبه ش ز روی حیله بستانی. سنائی (دیوان چ مصفا ص 349). ستد و داد را مباش زبون مرده بهتر که زنده و مغبون. سنائی. اگر کسی نفسی از زمان صحبت دوست به ملک روی زمین می دهد زهی مغبون. سعدی. - مغبون شدن، فریب خوردن و فریفته شدن. (ناظم الاطباء). - مغبون کردن، فریب دادن و گول زدن. (ناظم الاطباء). - امثال: قسمت کن، یا مغبون است یا ملعون. نظیر القاسم مغبون او ملغون. (امثال و حکم ص 1159 و 226). ، سست عقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
فریب خورده در خرید و فروخت و زیان رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج). فریب خورده و فریفته شده وگول خورده و بیشتر در معامله گویند. الحدیث: المغبون لامحمود و لامأجور. (ناظم الاطباء). فریب خورده در بیع. (از اقرب الموارد). زیان دیده. زیان کشیده. زیان زده. زیانکار. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : آن مرده را که کرد چنین زنده هرکس که این نداند مغبون است. ناصرخسرو. کسی کانده برد از نور خورشید بود مغبون به عمر خویش و محزون. ناصرخسرو. بس باک ندارم همی ز محنت مغبون من از این عمر رایگانم. مسعودسعد. تو ای بازاری مغبون که طفلی را ز بی رحمی دهی دین تا یکی حبه ش ز روی حیله بستانی. سنائی (دیوان چ مصفا ص 349). ستد و داد را مباش زبون مرده بهتر که زنده و مغبون. سنائی. اگر کسی نفسی از زمان صحبت دوست به ملک روی زمین می دهد زهی مغبون. سعدی. - مغبون شدن، فریب خوردن و فریفته شدن. (ناظم الاطباء). - مغبون کردن، فریب دادن و گول زدن. (ناظم الاطباء). - امثال: قسمت کن، یا مغبون است یا ملعون. نظیر القاسم مغبون او ملغون. (امثال و حکم ص 1159 و 226). ، سست عقل. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
غبارآلوده و تیره رنگ. (غیاث) (آنندراج). خاک آلود. گردآلود. گردزده. گردگرفته. گردناک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره چو جان کافری کشته ز تیغ خسرو والا. فرخی. جوانیش پیری شمر، زنده مرده شرابش سراب و منور مغبر. ناصرخسرو. - گوی مغبر، کنایه از کرۀ خاکی. کرۀ زمین: خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب ما را ز چه رانده ست بر این گوی مغبر. ناصرخسرو. ، کسی که موی و ریش آن گردآلوده و چرکین باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
غبارآلوده و تیره رنگ. (غیاث) (آنندراج). خاک آلود. گردآلود. گردزده. گردگرفته. گردناک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هوای روشن از رنگش مغبر گشت و شد تیره چو جان کافری کشته ز تیغ خسرو والا. فرخی. جوانیش پیری شمر، زنده مرده شرابش سراب و منور مغبر. ناصرخسرو. - گوی مغبر، کنایه از کرۀ خاکی. کرۀ زمین: خفته چه خبر دارد از چرخ و کواکب ما را ز چه رانده ست بر این گوی مغبر. ناصرخسرو. ، کسی که موی و ریش آن گردآلوده و چرکین باشد. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
جمع واژۀ مغ. رجوع به مغ شود، مغان در اصل قبیله ای از قوم ماد بودند که مقام روحانیت منحصراً به آنان تعلق داشت. آنگاه که آیین زرتشت بر نواحی غرب و جنوب ایران یعنی ماد و پارس مستولی شد مغان پیشوایان دیانت جدید شدند. در کتاب اوستا نام طبقۀ روحانی را به همان عنوان قدیمی که داشته اند یعنی آترون می بینیم اما در عهد اشکانیان و ساسانیان معمولاً این طایفه رامغان می خوانده اند. (فرهنگ فارسی معین) : برفتند ترکان ز پیش مغان کشیدندلشکر سوی دامغان. فردوسی. پیش دو دست او سجود کنند چون مغان پیش آذر خرداد. فرخی. بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود بر سرزند مغان بیم رقم ساختن. خاقانی. مرا ز اربعین مغان چون نپرسی که چل صبح در مغسرا می گریزم. خاقانی. بخواه از مغان در سفال آتش تر کز آتش سفال تو ریحان نماید. خاقانی. گر مغان را راز مرغان دیدمی دل به مرغ زندخوان دربستمی. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 508). در توحید زن کاوازه داری چرا رسم مغان را تازه داری. نظامی. برآمد ناگه آن مرغ فسون ساز به آیین مغان بنمود پرواز. نظامی. رو بتابید از زر و گفت ای مغان تا نیاریدم ابوبکر ارمغان. مولوی. در خانقه نگنجد اسرار عشق و مستی جام می مغانه هم با مغان توان زد. حافظ. - پیر مغان،رجوع به همین مدخل شود. - خرابات مغان: در خرابات مغان نور خدا می بینم این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم. حافظ. رجوع به خرابات شود. - دیر مغان، عبادتگاه. معبد زرتشتیان: از دیر مغان آمد ترسا بچه ای سرمست بر دوش چلیپایی خوش جام میی در دست. شاه نعمت الله. و رجوع به ترکیب دیرمغان ذیل دیر شود. - کوی مغان، جایگاه مغان. کوی زرتشتیان: بامدادان سوی مسجد می شدم پیری از کوی مغان آمد برون. خاقانی. سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت سفر کوی مغان است دگر بار مرا. خاقانی. ، دختر خوشگل زیبا، میکده و شرابخانه. (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون)
جَمعِ واژۀ مغ. رجوع به مغ شود، مغان در اصل قبیله ای از قوم ماد بودند که مقام روحانیت منحصراً به آنان تعلق داشت. آنگاه که آیین زرتشت بر نواحی غرب و جنوب ایران یعنی ماد و پارس مستولی شد مغان پیشوایان دیانت جدید شدند. در کتاب اوستا نام طبقۀ روحانی را به همان عنوان قدیمی که داشته اند یعنی آترون می بینیم اما در عهد اشکانیان و ساسانیان معمولاً این طایفه رامغان می خوانده اند. (فرهنگ فارسی معین) : برفتند ترکان ز پیش مغان کشیدندلشکر سوی دامغان. فردوسی. پیش دو دست او سجود کنند چون مغان پیش آذر خرداد. فرخی. بر در شبهت مدار عقل که ناخوش بود بر سرزند مغان بیم رقم ساختن. خاقانی. مرا ز اربعین مغان چون نپرسی که چل صبح در مغسرا می گریزم. خاقانی. بخواه از مغان در سفال آتش تر کز آتش سفال تو ریحان نماید. خاقانی. گر مغان را راز مرغان دیدمی دل به مرغ زندخوان دربستمی. خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 508). در توحید زن کاوازه داری چرا رسم مغان را تازه داری. نظامی. برآمد ناگه آن مرغ فسون ساز به آیین مغان بنمود پرواز. نظامی. رو بتابید از زر و گفت ای مغان تا نیاریدم ابوبکر ارمغان. مولوی. در خانقه نگنجد اسرار عشق و مستی جام می مغانه هم با مغان توان زد. حافظ. - پیر مغان،رجوع به همین مدخل شود. - خرابات مغان: در خرابات مغان نور خدا می بینم این عجب بین که چه نوری ز کجا می بینم. حافظ. رجوع به خرابات شود. - دیر مغان، عبادتگاه. معبد زرتشتیان: از دیر مغان آمد ترسا بچه ای سرمست بر دوش چلیپایی خوش جام میی در دست. شاه نعمت الله. و رجوع به ترکیب دیرمغان ذیل دیر شود. - کوی مغان، جایگاه مغان. کوی زرتشتیان: بامدادان سوی مسجد می شدم پیری از کوی مغان آمد برون. خاقانی. سفر کعبه به صد جهد برآوردم و رفت سفر کوی مغان است دگر بار مرا. خاقانی. ، دختر خوشگل زیبا، میکده و شرابخانه. (ناظم الاطباء) (ازفرهنگ جانسون)
نام ولایتی است از آذربایجان و موغان نام شهر آن ولایت است. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی در آذربایجان که اکنون محل نشیمن ایلات شاهسون است. (ناظم الاطباء). از توابع ولایت اردبیل است که در کنار رود ارس واقع و مسکن طوایف شاهسون است و قریۀ زیاد ندارد. نادرشاه افشار دراین محل به سلطنت انتخاب شد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 167). یکی از دهستانهای پنجگانه بخش گرمی شهرستان اردبیل است. این دهستان در شمال بخش واقع و دارای آب و هوایی گرمسیری است. از 96 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و در حدود 1043 تن سکنه دارد. مرکز این دهستان بیله سوار و قرای مهم آن عبارتند از: باباش کندی، زرگر، تازه کند حسن خانلو، گوگ تپه، گون پایاق علیا، قره قاسملو، اوروف کندی، پرمهر، افسوران، کردلر، ونستناق، شیرین آباد، میخوش، مهره. محصول عمده آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
نام ولایتی است از آذربایجان و موغان نام شهر آن ولایت است. (برهان) (آنندراج). نام ولایتی در آذربایجان که اکنون محل نشیمن ایلات شاهسون است. (ناظم الاطباء). از توابع ولایت اردبیل است که در کنار رود ارس واقع و مسکن طوایف شاهسون است و قریۀ زیاد ندارد. نادرشاه افشار دراین محل به سلطنت انتخاب شد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 167). یکی از دهستانهای پنجگانه بخش گرمی شهرستان اردبیل است. این دهستان در شمال بخش واقع و دارای آب و هوایی گرمسیری است. از 96 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل یافته و در حدود 1043 تن سکنه دارد. مرکز این دهستان بیله سوار و قرای مهم آن عبارتند از: باباش کندی، زرگر، تازه کند حسن خانلو، گوگ تپه، گون پایاق علیا، قره قاسملو، اوروف کندی، پرمهر، افسوران، کردلر، ونستناق، شیرین آباد، میخوش، مهره. محصول عمده آن غلات و حبوبات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
بددل گوینده کسی را و منسوب کننده به بددلی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که متهم شده باشد به ترس و بددلی، آنکه بددلی می کند و یا مشهور به ترس و بددلی شده باشد، آنکه اندیشۀ بددلی می کند. (ناظم الاطباء)
بددل گوینده کسی را و منسوب کننده به بددلی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، کسی که متهم شده باشد به ترس و بددلی، آنکه بددلی می کند و یا مشهور به ترس و بددلی شده باشد، آنکه اندیشۀ بددلی می کند. (ناظم الاطباء)
آن که بددل یابد کسی را یا بددل شمارد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که کسی را بددل و ترسو می یابد و یا می شمارد، شیر بسته شده و ستبر گشته. (ناظم الاطباء)
آن که بددل یابد کسی را یا بددل شمارد. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). آن که کسی را بددل و ترسو می یابد و یا می شمارد، شیر بسته شده و ستبر گشته. (ناظم الاطباء)