یکی معو. (منتهی الارب). واحد معو یعنی یک دانه رطب رسیده. (ناظم الاطباء). ابوعبید گوید به قیاس واحد معو است و من آن را نشنیده ام. (از اقرب الموارد) ، رطب نیم خشک. (ناظم الاطباء). رطبی که قسمتی از آن خشک شده باشد. (از اقرب الموارد)
یکی معو. (منتهی الارب). واحد معو یعنی یک دانه رطب رسیده. (ناظم الاطباء). ابوعبید گوید به قیاس واحد معو است و من آن را نشنیده ام. (از اقرب الموارد) ، رطب نیم خشک. (ناظم الاطباء). رطبی که قسمتی از آن خشک شده باشد. (از اقرب الموارد)
جنگ گاه و جای کارزار و این صیغۀ اسم ظرف است از عرک که ’به معنی مالیدن و گوشمال دادن و خراشیدن’ است. چون دلیران در کارزار همدیگر را می مالند لهذا جنگ گاه را، ’معرکه’ اسم ظرف شد. (غیاث). میدان کارزار. نبردگاه. حربگاه. ج، معارک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : میان معرکه از کشتگان نخیزد دود ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر. خسروانی (از لغت فرس چ اقبال ص 140). سنگی بر پای چپ او آمده بود آن شهامت بین که آن درد بخوردو در معرکه اظهار نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). ای یافته به تیغ و بیان تو زیب و جمال معرکه و منبر. ناصرخسرو. حربگه مرد سخندان بسی صعب تر از معرکۀ حملت است. ناصرخسرو. به معرکه اندر با دشمنان چو بحر بجوش به مجلس اندر بر دوستان چو ابر ببار. مسعودسعد (دیوان ص 193). به مجلس اندر رویش بلند خورشید است به معرکه اندر تیرش ستارۀ سیار. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 193). در معرکه برهان مبین تیغ تو بیند چون چشم نهد خصم تو برهان مبین را. امیرمعزی. تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست. خاقانی. نیست چون پیل مست معرکه لیک عنکبوتی است روی بر دیوار. خاقانی. شیر سیاه معرکه خاقان کامران باز سفید مملکه بانوی کامکار. خاقانی. از فروغ تیغ، سوزان شد هوای معرکه وز تف هیجا به جوش آمد زمین کارزار. (از ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 209). چو در معرکه برکشم تیغ تیز به کوهه کنم کوه را ریزریز. نظامی. در معرکۀ تو شیر مردان بر ریگ همی زنند دنبال. عطار. سیلیش اندر برم در معرکه زانکه لاتلقوا بایدی تهلکه. مولوی (مثنوی چ خاور ص 372). - معرکۀ جهاد، میدان جنگ. (ناظم الاطباء). - معرکۀ کارزار، میدان جنگ. (ناظم الاطباء). ، جنگ. رزم. نبرد: به روز معرکه به انگشت گر پدید آید ز خشم برکند از دور کیک اهریمن. منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 257). به روز معرکه پیکان تیر او کرده تن مخالف دین همچو خانه زنبور. وطواط. چون شه پیلتن کشد تیغ برای معرکه غازی هند را نهدپیل به جای معرکه. خاقانی. به زخم شمشیر سر و سینۀ یکدیگر می شکافتند و سرها چون گوی در میدان معرکه می انداختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351). به روز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت. سعدی. تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی که روز معرکه بر تن زره کنی مو را. سعدی. ، بسیاربسیار قابل توجه در بدی یا نیکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه کار بسیار مهم و قابل توجه انجام دهد: فلانی معرکه است. و رجوع به معرکه کردن شود، جای انبوهی مردم و با لفظ گرفتن و بستن مستعمل. (آنندراج). جای تماشا و جای هنگامه و غوغا. (ناظم الاطباء). جایی از شارع عام یا میدانها که مشعبدان و حقه بازان و مارگیران و دیگر شیادان بساط خویش گسترند و عوام مردم را بر خود گرد کنند تا کیسۀ آنان تهی و جیب و آستین خود پر کنند. جایی از میدانها یا گذرگاهها که سخنوری یا مدیحه خوانی یا قصه سرایی یا مسئله گویی یا مارگیری و یا شعبده بازی بساط خویش گسترد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معرکه گرفتن و معرکه بستن شود. - معرکه برپا شدن،سر و صدا راه افتادن. جنجال راه افتادن. جنجال برپاشدن. دعوا و مرافعه: من جواب تو به آیین ادب خواهم داد تا میان من و تو معرکه برپا نشود. ایرج (از فرهنگ لغات عامیانه). - معرکه برپا کردن، معرکه راه انداختن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). و رجوع به ترکیب بعد شود. - معرکه راه انداختن، معرکه برپا کردن. سروصدا کردن. جنجال و افتضاح راه انداختن. دعوا و مرافعه کردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). - معرکۀ طاس باز، مجمعی که در آنجا بازی به طاس کنند. (آنندراج) : افتد ز بس که طشت کسی هر نفس ز بام روی زمین چو معرکۀ طاس باز شد. سلیم (از آنندراج). - امثال: بر خرمگس معرکه لعنت، از خرمگس معرکه کسی را اراده کنند که بر گفتار هنگامه گیران اعتراض آرد. و مثل را در نظایر این مورد استعمال کنند. (امثال و حکم ج 1 ص 418). ، هنگامه و غوغا و ازدحام. (ناظم الاطباء). - معرکه شدن،هنگامه شدن و ازدحام کردن مردمان. (ناظم الاطباء)
جنگ گاه و جای کارزار و این صیغۀ اسم ظرف است از عرک که ’به معنی مالیدن و گوشمال دادن و خراشیدن’ است. چون دلیران در کارزار همدیگر را می مالند لهذا جنگ گاه را، ’معرکه’ اسم ظرف شد. (غیاث). میدان کارزار. نبردگاه. حربگاه. ج، معارک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : میان معرکه از کشتگان نخیزد دود ز تف آتش شمشیر و خنجرش خنجیر. خسروانی (از لغت فرس چ اقبال ص 140). سنگی بر پای چپ او آمده بود آن شهامت بین که آن درد بخوردو در معرکه اظهار نکرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 353). ای یافته به تیغ و بیان تو زیب و جمال معرکه و منبر. ناصرخسرو. حربگه مرد سخندان بسی صعب تر از معرکۀ حملت است. ناصرخسرو. به معرکه اندر با دشمنان چو بحر بجوش به مجلس اندر بر دوستان چو ابر ببار. مسعودسعد (دیوان ص 193). به مجلس اندر رویش بلند خورشید است به معرکه اندر تیرش ستارۀ سیار. مسعودسعد (دیوان چ رشید یاسمی ص 193). در معرکه برهان مبین تیغ تو بیند چون چشم نهد خصم تو برهان مبین را. امیرمعزی. تیغ همام گفت که ما اعجمی تنیم در معرکه زبان ظفر ترجمان ماست. خاقانی. نیست چون پیل مست معرکه لیک عنکبوتی است روی بر دیوار. خاقانی. شیر سیاه معرکه خاقان کامران باز سفید مملکه بانوی کامکار. خاقانی. از فروغ تیغ، سوزان شد هوای معرکه وز تف هیجا به جوش آمد زمین کارزار. (از ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 209). چو در معرکه برکشم تیغ تیز به کوهه کنم کوه را ریزریز. نظامی. در معرکۀ تو شیر مردان بر ریگ همی زنند دنبال. عطار. سیلیش اندر برم در معرکه زانکه لاتلقوا بایدی تهلکه. مولوی (مثنوی چ خاور ص 372). - معرکۀ جهاد، میدان جنگ. (ناظم الاطباء). - معرکۀ کارزار، میدان جنگ. (ناظم الاطباء). ، جنگ. رزم. نبرد: به روز معرکه به انگشت گر پدید آید ز خشم برکند از دور کیک اهریمن. منجیک (از لغت فرس چ اقبال ص 257). به روز معرکه پیکان تیر او کرده تن مخالف دین همچو خانه زنبور. وطواط. چون شه پیلتن کشد تیغ برای معرکه غازی هند را نهدپیل به جای معرکه. خاقانی. به زخم شمشیر سر و سینۀ یکدیگر می شکافتند و سرها چون گوی در میدان معرکه می انداختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351). به روز معرکه ایمن مشو ز خصم ضعیف که مغز شیر برآرد چو دل ز جان برداشت. سعدی. تو خود به جوشن و برگستوان نه محتاجی که روز معرکه بر تن زره کنی مو را. سعدی. ، بسیاربسیار قابل توجه در بدی یا نیکی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). آنکه کار بسیار مهم و قابل توجه انجام دهد: فلانی معرکه است. و رجوع به معرکه کردن شود، جای انبوهی مردم و با لفظ گرفتن و بستن مستعمل. (آنندراج). جای تماشا و جای هنگامه و غوغا. (ناظم الاطباء). جایی از شارع عام یا میدانها که مشعبدان و حقه بازان و مارگیران و دیگر شیادان بساط خویش گسترند و عوام مردم را بر خود گرد کنند تا کیسۀ آنان تهی و جیب و آستین خود پر کنند. جایی از میدانها یا گذرگاهها که سخنوری یا مدیحه خوانی یا قصه سرایی یا مسئله گویی یا مارگیری و یا شعبده بازی بساط خویش گسترد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معرکه گرفتن و معرکه بستن شود. - معرکه برپا شدن،سر و صدا راه افتادن. جنجال راه افتادن. جنجال برپاشدن. دعوا و مرافعه: من جواب تو به آیین ادب خواهم داد تا میان من و تو معرکه برپا نشود. ایرج (از فرهنگ لغات عامیانه). - معرکه برپا کردن، معرکه راه انداختن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). و رجوع به ترکیب بعد شود. - معرکه راه انداختن، معرکه برپا کردن. سروصدا کردن. جنجال و افتضاح راه انداختن. دعوا و مرافعه کردن. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده). - معرکۀ طاس باز، مجمعی که در آنجا بازی به طاس کنند. (آنندراج) : افتد ز بس که طشت کسی هر نفس ز بام روی زمین چو معرکۀ طاس باز شد. سلیم (از آنندراج). - امثال: بر خرمگس معرکه لعنت، از خرمگس معرکه کسی را اراده کنند که بر گفتار هنگامه گیران اعتراض آرد. و مثل را در نظایر این مورد استعمال کنند. (امثال و حکم ج 1 ص 418). ، هنگامه و غوغا و ازدحام. (ناظم الاطباء). - معرکه شدن،هنگامه شدن و ازدحام کردن مردمان. (ناظم الاطباء)
ارض معروکه، زمین ازدحام و انبوه رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، زمین رندیده و پاسپرکردۀ ستوران چندان که بی نبات و تباه گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
ارض معروکه، زمین ازدحام و انبوه رسیده. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، زمین رندیده و پاسپرکردۀ ستوران چندان که بی نبات و تباه گردد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
چیزی عوضی، اسم مصدر است و عوض مثله. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیزی که به جای چیز دیگر دهند و چیز عوضی، اسم است عوض را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
چیزی عوضی، اسم مصدر است و عوض مثله. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیزی که به جای چیز دیگر دهند و چیز عوضی، اسم است عوض را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
یاری. ج، معون. (مهذب الاسماء). یاری گری. ج، معون. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معونت شود، در اصطلاح شرع عبارت است از امر خارق عادتی که بر دست عوام مؤمنین ظاهر شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
یاری. ج، معون. (مهذب الاسماء). یاری گری. ج، معون. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معونت شود، در اصطلاح شرع عبارت است از امر خارق عادتی که بر دست عوام مؤمنین ظاهر شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
مشوک. بسیارخار. (ناظم الاطباء) : شجره مشوکه، درخت بسیارخار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) ، ارض مشوکه، زمین خارناک و آن زمین که درخت خار رویاند. (از منتهی الارب) (از آنندراج). زمین خارناک و زمین خار بسیار رویانده. (ناظم الاطباء)
مشوک. بسیارخار. (ناظم الاطباء) : شجره مشوکه، درخت بسیارخار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (مهذب الاسماء) ، ارض مشوکه، زمین خارناک و آن زمین که درخت خار رویاند. (از منتهی الارب) (از آنندراج). زمین خارناک و زمین خار بسیار رویانده. (ناظم الاطباء)
ارض مدعوکه، زمینی که به علت کثرت مردم و مواشی کثیف و به فضولات مواشی آلوده شده و ناخوشایند باشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). تأنیث مدعوک. رجوع به مدعوک شود
ارض مدعوکه، زمینی که به علت کثرت مردم و مواشی کثیف و به فضولات مواشی آلوده شده و ناخوشایند باشد. (از متن اللغه) (از اقرب الموارد). تأنیث مدعوک. رجوع به مدعوک شود
افزار جولاهگان که بدان جامه بافند: (مانند مکوک کج اندر کف جولاهه صد تار بریدی تا در تار دگر رفتی) (مولوی)، آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد، طاسی که از آن آب خورند طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد، واحدی در عراق قدیم معادل 6، 1 قفیز یا 5 من: توضیح مکیالی برابر یک صاع و نصف یا نصف رطل تا 8 اوقیه یا نصف ویبه (ویبه 22 یا 34 مد است)، در جندی شاپور 3 و 2، 1 من
افزار جولاهگان که بدان جامه بافند: (مانند مکوک کج اندر کف جولاهه صد تار بریدی تا در تار دگر رفتی) (مولوی)، آلتی در چرخ خیاطی که ماسوره در میان آن جای دارد، طاسی که از آن آب خورند طاسی که بالای آن تنگ و میانش گشاد باشد، واحدی در عراق قدیم معادل 6، 1 قفیز یا 5 من: توضیح مکیالی برابر یک صاع و نصف یا نصف رطل تا 8 اوقیه یا نصف ویبه (ویبه 22 یا 34 مد است)، در جندی شاپور 3 و 2، 1 من