جدول جو
جدول جو

معنی معوضه - جستجوی لغت در جدول جو

معوضه
(مَ ضَ)
چیزی عوضی، اسم مصدر است و عوض مثله. (منتهی الارب) (آنندراج). هر چیزی که به جای چیز دیگر دهند و چیز عوضی، اسم است عوض را. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
معوضه
تالگانه تایگانه، جانشین
تصویری از معوضه
تصویر معوضه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

فرقه ای از مسلمانان که قائل به اختیار انسان بودند و اعتقاد داشتند خداوند آزادی و اختیار را به انسان تفویض کرده است، قدریّه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معاوضه
تصویر معاوضه
دو چیز را با هم عوض کردن، چیزی گرفتن و عوض آن را دادن
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
زرع معوه، کشت آفت رسیده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَوْ وَ ذَ)
تعویذ. حرز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَعْ وَ کَ)
جنگ و کشش و گویند ترکتهم فی معوکه، ای قتال. (منتهی الارب). جنگ و قتال. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَوْ وَ قَ)
تأنیث معوق: امور معوقه، کارهایی که انجام یافتن آنها به تأخیر افتاده باشد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ شَ)
از ’ع وش’، زندگانی، لغتی ازدیه است در معیشت. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط)
لغت نامه دهخدا
(مِعْ وَ زَ)
رجوع به معوز شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَوْ وَ جَ)
عصاً معوجه، عصای کج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). ابن السکیت گویدباید عصاً معوجّه خواند نه عصاً معوّجه اما معوّجه نیز برخلاف قیاس نیست. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَجْ جَ)
تأنیث معوج ّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معوج و معوّجه شود
لغت نامه دهخدا
(طُ)
عوض دادن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معاوضه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ / ضِ)
چیزهای عرضه شده و اظهار شده، استدعاشده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رِ ضَ)
ارض معرضه، زمین گیاه ناک. و گویند ارض معرضه استعرضها المال، زمین گیاه ناکی که چون ستور بر آن گذرد می چرد آن را. (ازمنتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَعْ عا ضَ)
ناقه ای که دنب بردارد هنگام زاییدن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُفَوْ وَ / وِ ضَ)
زنی که بدون ذکر مهر یا بدون مهر به عقد ازدواج کسی درآمده باشد. (از اقرب الموارد) (از تعریفات جرجانی). زنی که بدون تسمیۀ مهر یا بدون مهر به عقد ازدواج کسی درآید و یا زنی که به ولی خود اجازه دهد که او را بدون تسمیۀ مهر یا بدون مهر به عقد ازدواج کسی درآورد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). نکاح مفوضه، نکاح بلامهر را گویند که در این صورت رجوع به مهرالمثل شود و نزد شافعی اصولاً مهری نخواهد بود، البته مراد این است که ذکر مهری نشود یا اصلاً مهری نباشد. (فرهنگ علوم نقلی تألیف سجادی).
- مفوضهالبضع، زوجه ای را که در عقد نکاحی دائم بوده و مهر ذکر نشده باشد یا شرط عدم مهر شده باشد مفوضهالبضع نامند (مادۀ 1087 قانون مدنی). این نکاح درست است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی).
- مفوضهالمهر، زوجه ای را که در نکاح دائم تعیین مقدار مهرش را به اختیار شوهر یا زوجه یا ثالث گذاشته باشند مفوضهالمهر گویند. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
لغت نامه دهخدا
(مَعْ وَ)
یکی معو. (منتهی الارب). واحد معو یعنی یک دانه رطب رسیده. (ناظم الاطباء). ابوعبید گوید به قیاس واحد معو است و من آن را نشنیده ام. (از اقرب الموارد) ، رطب نیم خشک. (ناظم الاطباء). رطبی که قسمتی از آن خشک شده باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ نَ / مَعْ وَ نَ / مَعْ وُ نَ)
یاری. ج، معون. (مهذب الاسماء). یاری گری. ج، معون. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به معونت شود، در اصطلاح شرع عبارت است از امر خارق عادتی که بر دست عوام مؤمنین ظاهر شود. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ وَ ضَ / مُ وِ ضِ)
معاوضت. مبادله و عوض دادگی و عوض کردگی. (ناظم الاطباء). چیزی را با چیز دیگر عوض کردن. تاخت زدن. پابپاکردن. چیزی گرفتن و در برابر چیزی دیگر دادن. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معاوضه شود.
- معاوضه زدن، معاوضه کردن. مبادله کردن. عوض کردن: و غبنی تمام و عیبی بنام باشد که باقی را به فانی معاوضه زنند. (جهانگشای جوینی چ قزوینی ج 1 ص 255). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- معاوضه کردن، مبادله کردن. چیزی دادن و چیزی دیگر گرفتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
، (اصطلاح فقه) هر عقدی که ایجاب و قبول آن لفظی نباشد (جز عقد لالان) عنوان معاوضه را دارد. این قسم عقود بین مسلمین به هر عنوان که صورت گیرد درست است. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی) ، (اصطلاح حقوق) عقدی است که به موجب آن یکی از طرفین مالی می دهد به عوض مال دیگر که از طرف دیگر اخذ می کند بدون ملاحظۀ اینکه یکی از عوضین، مبیع و دیگری ثمن باشد. اگر عوضین هر دو عین باشد در فقه آن را مقایضه هم می نامند. (از ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی)
لغت نامه دهخدا
(شِ)
خالص نسب گردیدن. (منتهی الارب) (آنندراج). ویژه شدن
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
لیله مبعوضه، شب پشه ناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ ضَ)
مؤنث مروض، نعت مفعولی از روض و ریاضه. رجوع به مروض و روض و ریاضه شود. ناقه مروضه، شتر مادۀ رام کرده. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(بَ ضَ)
پشه. ج، بعوض. (منتهی الارب) (آنندراج) (زمخشری) (از مؤید الفضلاء) (ناظم الاطباء). نوعی از پشه. (ترجمان علامه جرجانی ص 27). پشۀ خاکی است که بعربی بق الصغیر نامند. (فهرست مخزن الادویه). رجوع به پشه شود، مرغ اذیت رسان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از بعوضه
تصویر بعوضه
یک پشه پشه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معونه
تصویر معونه
معونت در فارسی یاریگری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معوکه
تصویر معوکه
جنگ، کوشش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معوجه
تصویر معوجه
تخله سر کج (تخله عصا)
فرهنگ لغت هوشیار
معوقه در فارسی مونث معوق: پس افتاده مونث معوق امور معوقه مسایل معوقه مالیاتهای معوقه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاوضه
تصویر معاوضه
مبادله و عوض دادگی و عوض کردگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مفوضه
تصویر مفوضه
مونث مفوض مونث مفوض
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معاوضه
تصویر معاوضه
با هم عوض کردن، تبدیل، تعویض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معاوضه
تصویر معاوضه
جایگزینی
فرهنگ واژه فارسی سره
الش، تاخت، تبادل، تبدل، تبدیل، تعویض، تهاتر، مبادله، معاوضت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به تاخیرافتاده، عقب افتاده، معوق مانده
فرهنگ واژه مترادف متضاد