جدول جو
جدول جو

معنی معقرب - جستجوی لغت در جدول جو

معقرب
کج، خمیده، مددکار قوی
تصویری از معقرب
تصویر معقرب
فرهنگ فارسی عمید
معقرب
(مُ عَ رَ)
کج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خمیده و منه صدغ معقرب، یعنی موی پیچه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). برگشته. (از اقرب الموارد) :
زخم عقرب نیستی بر جان من
گر ورا زلف معقرب نیستی.
دقیقی.
دل در آن زلف معنبرچه نکوست
مرغ در دام معقرب چه خوش است.
خاقانی.
، انه لمعقرب الخلق، یعنی او درشت و گرداندام و تواناست. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). درشت و فراهم آمده اندام. (از اقرب الموارد) ، مددکار قوی. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
معقرب
(مُ عَ رِ)
مکان معقرب، جای کژدم ناک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
معقرب
کج خمیده، یاریگر نیرو مند: مرد، کوچک اندام، گزدمناک (با این آرش در فرهنگ فارسی معین: معقرب آمده است) خمیده کج. جایی که عقرب بسیار داشته باشد کژدم ناک
فرهنگ لغت هوشیار
معقرب
((مُ عَ رَ))
خمیده، کج
تصویری از معقرب
تصویر معقرب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معرب
تصویر معرب
مقابل مبنی
در علوم ادبی در صرف ونحو عربی، ویژگی کلمه ای که قبول اعراب کند
اسمی که حرکت آخر آن به واسطۀ نقش دستوری تغییر کند
واضح، آشکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از عقرب
تصویر عقرب
مفرد واژۀ عقارب، در علم زیست شناسی جانوری بندپا با چنگال های قوی و نیشی سمّی در انتهای دم، کژدم، در علم نجوم هشتمین صورت فلکی منطقه البروج که در نیمکرۀ جنوبی قرار دارد، هشتمین برج از برج های دوازده گانه، برابر با آبان، کژدم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معرب
تصویر معرب
لغتی که از زبان دیگر وارد زبان عربی شده و تغییراتی مطابق آن زبان پیدا کرده، عربی شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معقب
تصویر معقب
پس آینده، آنکه درنگ کند و عقب بیندازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقرب
تصویر مقرب
آنکه نزدیک به کسی شده و در نزد او قرب و منزلت پیدا کرده، نزدیک شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متقرب
تصویر متقرب
دارای تقرب و نزدیکی
فرهنگ فارسی عمید
(مُ قِ)
مرد بسیار آب و زمین و باسامان. (منتهی الارب). مرد دارای بسیار آب و زمین و عقار. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، زین و پالان که پشت ریش کند ستور را. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ)
سرج معقر، زین که ستور را پشت ریش کند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، رجل معقر، مرد که خسته گرداند شتر را از مانده کردن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
واضح کرده شده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، اعراب داده شده و اعراب حرکات حروف را گویند. (غیاث) (آنندراج). اعراب داده شده. (ناظم الاطباء). کلمه ای که حرکات حروف آن ضبط شده باشد:
ز خون دلها خطی نوشت خامۀ حسن
که آن به حلقه و خال است معرب و معجم.
مسعودسعد.
، به اصطلاح نحو، لفظی که مختلف گرددآخر آن به اختلاف عوامل. (غیاث) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کلمه ای است که در آخر آن بواسطۀ عامل صوری یا معنوی یکی از حرکات یا یکی از حروف باشد لفظاً یا تقدیراً. (از تعریفات جرجانی). کلمه ای است که آخر آن به اختلاف عوامل مختلف گردد لفظاً یا تقدیراً و معرب بر دو قسم است: فعل مضارع و اسم متمکن. و اسم متمکن خود بر دو نوع است: یکی آنکه تنوین و تمام حرکات سه گانه را می پذیرد مانند زید و رجل و این قبیل اسماءرا منصرف و امکن نیز گویند. نوع دیگر آنکه جر و تنوین نمی پذیرد و در موضع جر فتحه می گیرد مانند احمد و ابراهیم مگر اینکه اضافه شود یا الف و لام بدان داخل گردد و این قبیل اسمها را غیرمنصرف نامند. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَرْ رَ)
از عجمی به عربی آورده شده و این نوعی از لغت است که در اصل عجمی باشد و عرب در آن تصرف کرده از جنس کلام خود ساخته باشند. (غیاث) (آنندراج). تازیگانیده شده یعنی لفظ عجمی را به عربی آوردن و در آن تصرف کرده از جنس کلام عرب گردانیدن. (ناظم الاطباء). لفظی است وضعکردۀ غیرعرب که عرب آن را استعمال کرده باشد. (از کشاف اصطلاحات الفنون). لغتی که در اصل غیرعربی بوده و عرب آن را به طرز و صورت زبان خویش نزدیک و استعمال کرده اند مانند صنج از چنگ، قفش از کفش، سرجین از سرگین، جاموس از گاومیش و نظایراینها. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و این لفظ پارسی است معرب کرده، یعنی تازی گردانیده. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(مَ قُ لَ)
رودباری است به یمن. از آن است احمد بن محمد بن جعفر استاد مسلم. (منتهی الارب). رودباری است در یمن. (ناظم الاطباء). وادیی است در یمن در نزدیکی زیبد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ رِ بَ)
ارض معقربه، زمین بسیارکژدم. (مهذب الاسماء). زمین کژدم ناک. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). زمین که در آن کژدم باشد یا زمین بسیارکژدم. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ رَ)
ارض معقره، زمین بسیارکژدم. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ قَرْ رِ)
نزدیکی نماینده به چیزی. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که به خدا تقرب می جوید و یا از خدا میترسد. (ناظم الاطباء). نزدیکی جوینده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یقصدآخذا بامراﷲ فیما یقضی ویمضی متقربا الیه بما یزلف ویرضی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301). و رجوع به تقرب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَ قَ)
ستور عرقوب بریده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به عرقوب شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مقرب
تصویر مقرب
نزدیک شده، آنکه دارای نسبت نزدیک شده باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معقره
تصویر معقره
گزدمناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معرب
تصویر معرب
عربی شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متقرب
تصویر متقرب
کسی که بخدا تقرب میجوید و از خدا میترسد
فرهنگ لغت هوشیار
پشتدار فرزند دار، باز ستاننده پس گیرنده، دیر پرداز سپس آینده، سپس اندازنده درنگنده کسی که عقب - یعنی جانشین - داشته باشد بعبارت دیگر آنکه اولاد دارد معقب و آن کس که فرزند ندارد بلاعقب است. آنکه از پس آید پس آینده، آنکه بعقب اندازد درنگ کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقرب
تصویر عقرب
کژدم، جانوری زهردار و انواع آن بسیار است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عقرب
تصویر عقرب
((عَ قْ رَ))
کژدم، جمع عقارب، نام صورتی فلکی در نیم کره جنوبی آسمان و نام هشتمین برج از بروج دوازده گانه که خورشید در حرکت ظاهری خود، آبان ماه در این برج قرار می گیرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معرب
تصویر معرب
((مُ عَ رَّ))
عربی شده، لغتی که عرب آن را از زبان دیگر گرفته پس از تغییر و تصرف به شکل لغت عربی درآورده باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معقب
تصویر معقب
((مُ عَ قِّ))
آن که از پس آید، پس آینده، درنگ کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معقب
تصویر معقب
((مُ عَ قَّ))
آن که جانشین و اولاد داشته باشد، مقابل بلاعقب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقرب
تصویر مقرب
((مُ قَ رَّ))
نزدیک شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مقرب
تصویر مقرب
((مُ رِّ))
نزدیک شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متقرب
تصویر متقرب
((مُ تَ قَ رِّ))
کسی که به دیگری تقرب کند، نزدیکی جوینده، جمع متقربین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معرب
تصویر معرب
((مُ رَ))
آشکار شده، کلمه ای که آخر آن اعراب داشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از عقرب
تصویر عقرب
کژدم
فرهنگ واژه فارسی سره