جدول جو
جدول جو

معنی معفور - جستجوی لغت در جدول جو

معفور(مَ)
بازار کاسد. (منتهی الارب) (آنندراج). و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مغفور
تصویر مغفور
آمرزیده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معمور
تصویر معمور
تعمیر شده، آباد شده، آبادان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفور
تصویر منفور
مورد نفرت، ناپسند، رمیده، دور شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محفور
تصویر محفور
ویژگی فرش نقش برجسته، محفوری، کنده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از موفور
تصویر موفور
بی شمار، بسیار، زیاد، فراوان، به طور فراوان، درغیش، به غایت، عدیده، معتدٌ به، موفّر، بی اندازه، مفرط، خیلی، غزیر، متوافر، کثیر، وافر، اورت، جزیل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معذور
تصویر معذور
عذر آورده، دارای عذر، بهانه دار، کسی که عذر وبهانۀ او پذیرفته باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معسور
تصویر معسور
دچار سختی
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
محفوری. فرشی یا بساطی که در شهر محفور بافته شده است:
بساط غالی رومی فکنده ام دوسه جای
در آن زمان که به سویی فکنده ام محفور.
فرخی.
آن کل عفریت روی با همه زشتی
قالی بافد همی و ایضاً محفور.
سوزنی.
رجوع به محفوری شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حَ)
شهری است بر کنار دریای روم، در آنجا بساطها و فرش های گران قیمت بافند. (تاج العروس) (ناظم الاطباء). رجوع به مادۀ بعد و محفوره و محفوری شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کاویده شده. کنده شده. (منتهی الارب). کاویده شده و خالی شده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نبشته. (آنندراج). بیان شده و اشاره شده. (ناظم الاطباء). و رجوع به سفور شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ستور سخت پیوسته بند. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
رجل معجور علیه، آن که همه مال او را به خواست و سؤال از او گرفته باشند. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
به معنی مغفار است. ج، مغافیر. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). رجوع به مغفار شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آمرزیده شده. گناه پوشیده شده. (آنندراج). آمرزیده شده. (ناظم الاطباء). آمرزیده. خدابیامرز. عفوشده. بخشوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
خود نکردم گنه وگر کردم
هست اندر کرم گنه مغفور.
مسعودسعد.
مجلس او بهشت شد که در او
گنه بندگانش مغفور است.
مسعودسعد.
پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذرد
پیش عفو او گنه معفو و مغفور آمده ست.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 70).
بر عدلت ستم مقهور و مخذول
بر حلمت گنه معفو و مغفور.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ایضاً ص 183).
ساعیان قتل آن شاهزادۀ مغفور و قاتلان او هر یک به بلایی گرفتار آمد. (عالم آرا).
- مغفور شدن، بخشیده شدن. آمرزیده شدن. مورد عفو واقع شدن:
جز به پرهیز و زهد و استغفار
کار ناخوب کی شود مغفور.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(مَ)
ملامت ناشده و دارای عذر و دارای بهانه و آنکه عذر و بهانۀ وی پذیرفته باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). صاحب بهانه. صاحب عذر. صاحب برهان. صاحب دلیل. آنکه عذری دارد. آنکه عذر وی پذیرفته است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
معذور است ار با تو نسازد زنت ای غر
زان گنده دهان تو و زان بینی فرغند.
عماره (یادداشت ایضاً).
ای عاشق مهجور ز کام دل خود دور
می نال و همی چاو که معذوری معذور.
بوشعیب هروی (یادداشت ایضاً).
شدم آبستن از خورشید روشن
نه معذورم نه معذورم نه معذور.
منوچهری.
جمعی نادان ندانند که غوررسی و غایت چنین کارها چیست چون نادانانند معذورانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 99). من نزدیک خدای عزوجل و نزدیک خداوند معذور نباشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 147).
می گوی محال زانکه خفته
باشد به محال و هزل معذور.
ناصرخسرو.
هرکه در کسب بزرگی مرد بلندهمت را موافقت ننماید معذور است. (کلیله و دمنه). آنکه از جمال عقل محجوب است خود به نزدیک اهل بصیرت معذور باشد. (کلیله و دمنه). اگر غفلتی ورزم به نزدیک اصحاب خرد معذور نباشم. (کلیله و دمنه).
دوستان گر به دوستان نرسند
اندر این روزگار معذورند.
انوری.
گرچه زانجاکه صدق بندگی است
نیستم نزد خویشتن معذور.
انوری (دیوان چ مدرس رضوی ص 237).
گر مرا دشمن شدنداین قوم معذورند زانک
من سهیلم کامدم بر موت اولادالزنا.
خاقانی.
اگر شهباز بگریزد چو سیمرغ
ز روی رشک معذور است، ازایرا.
خاقانی.
دل نیارامد و هم معذور است
کز دلارام چنان نشکیبد.
خاقانی.
من چوطوطی و جهان در پیش من چون آینه ست
لاجرم معذورم ار جز خویشتن می ننگرم.
خاقانی.
تا عاقبت کار به اضطرار رسید و پای از دست اختیار بگذشت و آن جماعت به نزدیک خالق و خلایق معذور شدند. (جهانگشای جوینی) ، معاف. (ناظم الاطباء). معفو. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، درد زده گلو. (منتهی الارب) (آنندراج). گرفتار درد گلو. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ختنه کرده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گرسنه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (مهذب الاسماء) ، کسی که صفرا در وی جمع شده باشد. (ناظم الاطباء). بیمار صفار. (منتهی الارب) (آنندراج). آن که شکم او زرداب ناک باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، زرع مصفور، کشتۀ آسه زده. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
بازار کاسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) ، زمین که علف آن را خورانیده باشند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
تصویری از یعفور
تصویر یعفور
غزال، آهو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موفور
تصویر موفور
فراوان بی شمار (اسم. صفت) بسیار فراوان بیشمار: (طبقه تاتار ولزگی غنایم موفور بیشمار: در همان روز عود نموده بجانب شیروان رفتند) (عالم آرا. چا. امیر کبیر. 237)، جزوی باشد که در آن خرم جایز باشد و آنرا خرم نکنند و اخرم ضد موفور باشد (المعجم. مد. چا. 4 8: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
حفر شده کنده، کسی که دندانهای وی خالی یا فرسوده شده، نوعی فرش: بساط غالی رومی فکنده ام دو سه جای در آن زمان که بسویی فکنده ام محفور. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معمور
تصویر معمور
آباد و آبادان و مسکون و دارای جمعیت از مردمان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معسور
تصویر معسور
دشوار، سخت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مغفور
تصویر مغفور
آمرزیده شده و گناه پوشیده شده، عفو شده، خدابیامرز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معذور
تصویر معذور
ملامت ناشده و دارای عذر و بهانه
فرهنگ لغت هوشیار
ارند گجستک لهاش گراز خرده بینان بخرد نباشم نباشم هم از ابلهان لهاشم (نزاری) دشمنروی بازرگانی بود بسیار مال اما به غایت دشمنروی و گرانجان (کلیله و دمنه) ناپسند مورد نفرت واقع شده ناپسند دور شده، جمع منفورین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از موفور
تصویر موفور
((مُ))
فراوان، بسیار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از منفور
تصویر منفور
((مَ))
ناپسند، مورد نفرت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محفور
تصویر محفور
((مَ))
حفر شده، کنده شده، کسی که دندان های وی خالی یا فرسوده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معسور
تصویر معسور
((مَ))
دشوار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معذور
تصویر معذور
((مَ))
عذرآورنده، بهانه دار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معمور
تصویر معمور
((مَ))
آباد شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مغفور
تصویر مغفور
((مَ))
آمرزیده شده
فرهنگ فارسی معین
معلول، از کار افتاده است
دیکشنری اردو به فارسی