جدول جو
جدول جو

معنی معفص - جستجوی لغت در جدول جو

معفص(مُ عَفْ فَ)
ثوب معفص، جامۀ رنگین به مازو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). جامۀبه مازو سیاه کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معفو
تصویر معفو
عفو شده، بخشوده شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سعفص
تصویر سعفص
پنجمین گروه از مجموعۀ کلمات مصنوعی حروف ابجد
فرهنگ فارسی عمید
(مَ فُوو)
عفوکرده شده و معاف نموده شده. (غیاث) (آنندراج). آمرزیده شده و معاف شده. (ناظم الاطباء). بخشوده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
پیش خشم او اجل ترسان و لرزان بگذرد
پیش عفو او گنه معفو و مغفور آمده ست.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان چ وحید دستگردی ص 70).
بر عدلت ستم مقهور و مخذول
بر حکمت گنه معفو و مغفور.
جمال الدین عبدالرزاق (دیوان ایضاً ص 183).
تحمل کن جفای یار سعدی
که جور نیکوان ذنبی است معفو.
سعدی.
فرمود از چوب خوردن معفو باشد. (ترجمه محاسن اصفهان ص 92).
- معفو داشتن، بخشودن. عفو کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- معفو کردن، بخشیدن و معاف کردن. (ناظم الاطباء).
- معفو گردانیدن، بخشودن. عفو کردن: تواند بود که حضرت ملک الملوک معاصی آن طایفه را معفو گرداند. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 315)
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
کسی که دو پای او از بسیاری راه رفتن به درد آید. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(خَ ضَ)
برکندن. (منتهی الارب). قلع. (از اقرب الموارد) ، غالب آمدن در کشتی و سست گردانیدن، پیچ دادن کسی را. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، جماع کردن. (از اقرب الموارد) ، ’عفاص’ بستن بر سر شیشه. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). پوست بر شیشه بستن. (تاج المصادر بیهقی) ، سربند ساختن شیشه را. (منتهی الارب). قرار دادن ’عفاص’ را در سرقاروره. (از اقرب الموارد). و رجوع به عفاص شود، دوتا کردن و پامال گردانیدن چیزی را. (ازمنتهی الارب). خم کردن چیزی را. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(عَ)
مازو که از آن سیاهی سازند، مولد است یا عربی. (منتهی الارب). بار درخت بلوط، واحد آن ’عفصه’ است و آن مولد می باشد و ازکلام اهل بادیه نیست. (از اقرب الموارد). مازو. (دهار) (زمخشری) (الفاظ الادویه) (فرهنگ فارسی معین). دوائی است که آن را مازو گویند. (غیاث اللغات). ثمر درخت بلوط، و عفص مدبّر آن است که سوخته باشد و با سرکه خاموش شده باشد، نیکوترین آن سبز و خام و سخت است. (از بحر الجواهر). به پارسی مازو گویند و به یونانی فقس، و بهترین آن بود که سبز بود و سوراخ نداشته باشد و آن را بقاقالیس خوانند و آن غوره بود، و آنچه رسیده بود سرخ رنگ و سست و بزرگ بود. (از اختیارات بدیعی). به فارسی مازو نامند، درخت او مثل درخت بلوط است و در بعضی بلاد یک سال بلوط بار می دهد و یک سال مازو. (از تحفۀ حکیم مؤمن). برآمدگی که بر بعضی اشجارو اثمار پیدا آید و آن جای نیش قسمی از حشرات است که در آنجا تخم گذارد، و بالخاصه برآمدگی های درخت بلوط را عفص گویند که همان مازو است. (یادداشت مرحوم دهخدا). و رجوع به مازو شود: بعضی داروها قابض است، چون عفص و هلیله و شحم انار. (ذخیره خوارزمشاهی) ، درختی است از بلوط که یک سال بلوط بار دهد و یک سال مازو، قابض است و مجفف مواد ریخته شده و اعضای نرم و سست را سخت و قوی گرداند و نقوع آن در سرکه موی را سیاه کند و مسحوق آن به آب در ناشتا درد شکم را دفع کند و اسهال و قروح امعاء را نفعبخشد. (منتهی الارب). درخت بلوط، و آن داروئی است قابض و مجفف و گاهی از آن مرکب گیرند و بدان رنگ کنند. (از اقرب الموارد). بلوط مازو که یکی از گونه های بلوط است و تولید مازو می کند، نوعی سرو که به سرو خمره ای موسوم است. (از فرهنگ فارسی معین). رجوع به سرو خمره ای شود
لغت نامه دهخدا
(عَ فِ)
تندمزه و گویند طعام عفص، یعنی طعامی که در آن قبض باشد. (از منتهی الارب). ’عفوصه’دار. (از اقرب الموارد). هر چیز که مزۀ آن تلخ و ترش با گرفتگی دهن باشد. (غیاث اللغات). طعمی است که خارج و داخل زبان را قبض می کند. (از بحر الجواهر). طعم زمخت که زبان را درشت سازد و اجزاء او را به سبب برودت بهم آورد و فعل او تبرید و تکثیف و تصلیب و خشونت و ردع است. (تحفۀ حکیم مؤمن). زکش. سکوک. شکوک. قابض. گس. گلوگیر: و اگر طعمی عفص و قابض همی یابد (زفان) دلیل سودا باشد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)
لغت نامه دهخدا
(عَفَ)
پیچیدگی بینی و گرفتگی آن. (منتهی الارب). التواء و پیچیدگی در بینی. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
گیرندۀ حق خود از کسی. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه به زور حق خودرا می گیرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتفاص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ صِ)
باد تند. (منتهی الارب). باد تند. معصفه. ج، معاصف، معاصیف. (از اقرب الموارد) : ریح معصف، باد تند و کذلک ریح معصفه. (ناظم الاطباء) ، مکان معصف، جای بسیار کشت و کاه ناک. (منتهی الارب) (آنندراج). جای بسیار کشت وجای پر از کاه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
دختر نهایت بدخلق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ فِ)
بند استخوان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَفْ فِ)
بدبوکننده. گنداننده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، دوایی را گویند که به حرارت غریبۀ خود فاسد گرداندمزاج عضو را، و رطوبات و ارواح آیندۀ به سوی آن رامتعفن گرداند و تمام آن را به تحلیل برد و باقی را قابل اینکه بگرداند جزو عضو نگرداند. (فهرست مخزن الادویه). هر ماده ای که موجب فساد بافت یا بروز غانقریا در عضوی گردد. و رجوع به کتاب دوم قانون ابوعلی سینا ص 145 و لاروس طبی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَفْ فی)
یار و همنشین که متعرض احسان نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ)
تیر کژ. (مهذب الاسماء). تیر کج. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، تیر پیکان شکسته که دنبالش در آن مانده باشد پس آن را برآورده درست نموده باز به جای خودش نصب کنند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، معاقص. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَرْ رَ)
لحم معرص، گوشت که در صحن سرای واافکنده جهت خشک شدن یا گوشت پاره پاره کرده یاگوشت بر خدرک افکنده با خاکستر آلودۀ نیک ناپخته. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بعیر معرص، شتر که پشت خماند و سر فرود نیارد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
روییدنگاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). روییدنگاه و درختستان انبوه و درهم. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَص ص)
جداشونده. (آنندراج). جداشده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انفصاص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ قَفْ فَ)
ثوب مقفص، جامۀ نگارین به نگار پنجره. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). پارچۀ مخطط مانند قفص، کسی که دست و پایش بسته شده باشد، مأخوذ است از قفص که پرنده را در آن محبوس کنند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(سَ فَ)
صورت پنجم از صورهشت گانه حروف جمّل. بعد از کلمن و قبل از قرشت
لغت نامه دهخدا
(طَ ءَ)
برگشتن و پیچیده شدن بنداندام و دست یا پای چون به درد آید، جهجهان رفتن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خرامیدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، برگردیدن انگشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
آمیزه س عین ف صاد در تازی یکی از ترکیبات جمل (ابجد) شامل: س ع ف ص
فرهنگ لغت هوشیار
بلوت از گیاهان، مازه از گیاهان، سرو خمره ای، بر کندن خمیدگی بینی گس مزه زکش، گریشنک (قابض) تند مزه گس، قابض. گونه ای سرو که به سرو خمره یی موسوم است، بلوط مازو که یکی از گونه های بلوط است و تولید مازو می کند، مازو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معیص
تصویر معیص
روییدنگاه
فرهنگ لغت هوشیار
گند زای بدبو گرداننده، در مخزن الادویه آمده: دوایی را گویند که بحرارت غریبه خود فاسد گرداند مزاج عضو را و رطوبات و ارواح آینده بسوی آن را متعفن گرداند و تمام آنرا بتحلیل برد و باقی را قابل اینکه بگردند جزو عضو نگرداند مانند زرنیخ (انتهی) هر ماده ای که موجب سلب حیات جزئی از یک بافت بشود و تولید نکروز کند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معفو
تصویر معفو
عفو کرده شده و معاف نموده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از عفص
تصویر عفص
((عَ فِ))
تندمزه، گس، قابض
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معفو
تصویر معفو
((مَ))
بخشوده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سعفص
تصویر سعفص
((سَ فَ))
یکی از ترکیبات جمل (ابجد) شامل، س ع ف ص
فرهنگ فارسی معین
بخشوده، بخشیده
فرهنگ واژه مترادف متضاد