دایه که در پارسی آن را مام ناف خوانند، کلمه مستعاری است. (از منتهی الارب). ماما و مام ناف. (ناظم الاطباء). قابله و آن کلمه مستعاری است. (از اقرب الموارد)
دایه که در پارسی آن را مام ناف خوانند، کلمه مستعاری است. (از منتهی الارب). ماما و مام ناف. (ناظم الاطباء). قابله و آن کلمه مستعاری است. (از اقرب الموارد)
برآمدن بر چیزی. (از منتهی الارب). برآمدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بلند برآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بلند گردانیدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بلند کردن چیزی و آن را بلند قرار دادن. (ناظم الاطباء) ، با کسی نبرد کردن به بلندی. (تاج المصادر بیهقی). به بلندی با کسی نورد کردن. (المصادر زوزنی). و رجوع به معالات کردن شود، برزور چیزی نهادن. (المصادر زوزنی). به زبر چیزی نهادن. (تاج المصادر بیهقی) ، به حجاز آمدن. (تاج المصادر بیهقی). به عالیه درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). به عالیۀ نجددرآمدن. (از اقرب الموارد) ، خبر مرگ کسی آشکار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، عال عنی، یعنی کناره کن از من و یک سوشو. (منتهی الارب). به صیغۀ امر یعنی کناره گزین از من و یک سو شو. (ناظم الاطباء) ، عال علی، بار کن برمن. (منتهی الارب). به صیغۀ امر یعنی بار کن بر من. (ناظم الاطباء)
برآمدن بر چیزی. (از منتهی الارب). برآمدن. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بلند برآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج) ، بلند گردانیدن. (المصادر زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بلند کردن چیزی و آن را بلند قرار دادن. (ناظم الاطباء) ، با کسی نبرد کردن به بلندی. (تاج المصادر بیهقی). به بلندی با کسی نورد کردن. (المصادر زوزنی). و رجوع به معالات کردن شود، برزَوَر چیزی نهادن. (المصادر زوزنی). به زبر چیزی نهادن. (تاج المصادر بیهقی) ، به حجاز آمدن. (تاج المصادر بیهقی). به عالیه درآمدن. (منتهی الارب) (آنندراج). به عالیۀ نجددرآمدن. (از اقرب الموارد) ، خبر مرگ کسی آشکار کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) ، عال عنی، یعنی کناره کن از من و یک سوشو. (منتهی الارب). به صیغۀ امر یعنی کناره گزین از من و یک سو شو. (ناظم الاطباء) ، عال علی، بار کن برمن. (منتهی الارب). به صیغۀ امر یعنی بار کن بر من. (ناظم الاطباء)
درمان کردن. شفابخشیدن خواستن با دوا و جز آن بیماری را. علاج کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر در معالجت ایشان... سعی پیوسته آید... اندازۀ خیرات و مثوبات آن که تواند شناخت. (کلیله و دمنه). به صواب آن لایقتر که بر معالجت مواظبت کنی. (کلیله و دمنه). رنج مبر در معالجت چیزی که علاج نپذیرد. (کلیله و دمنه). و اطبا در معالجت او عاجز آمدند. (چهارمقاله). پس چون اطباء از معالجت آن جوان عاجز آمدند پیش شاهنشاه ملک معظم علاالدوله آن حال بگفتند. (چهارمقاله). و همه اهل خرد دانند که این چنین معالجت نتوان کرد الا به فضلی کامل و علمی تمام. (چهارمقاله). پس اطبا دست به معالجت او برگشادند چنانکه خواجه ابوعلی می فرمود، یک ماه را به صلاح آمد و صحت یافت. (چهارمقاله). آن برادر طبیب و معالج بود دختر را تعهد کرد و به معالجت به قرار معهود باز برد. (سندبادنامه ص 320)...سالی در دیار عرب بود که کسی تجربه پیش وی نبرد و معالجتی از وی نخواست. (گلستان). پس پیش پیغمبر آمد علیه السلام و گله کرد که مر این بنده را برای معالجت اصحاب فرستاده اند... (گلستان). و رجوع به معالجه و معالجه شود. - معالجت شدن، علاج یافتن. درمان یافتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معالجه شدن. - معالجت کردن، درمان کردن. علاج کردن. مداوا کردن. معالجه کردن: و از هر سه عالم داروها برگزید و خود را بدان معالجت کرد. (چهارمقاله). اگر طبیبی بخواهیم تا معالجت کند. (گلستان)
درمان کردن. شفابخشیدن خواستن با دوا و جز آن بیماری را. علاج کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اگر در معالجت ایشان... سعی پیوسته آید... اندازۀ خیرات و مثوبات آن که تواند شناخت. (کلیله و دمنه). به صواب آن لایقتر که بر معالجت مواظبت کنی. (کلیله و دمنه). رنج مبر در معالجت چیزی که علاج نپذیرد. (کلیله و دمنه). و اطبا در معالجت او عاجز آمدند. (چهارمقاله). پس چون اطباء از معالجت آن جوان عاجز آمدند پیش شاهنشاه ملک معظم علاالدوله آن حال بگفتند. (چهارمقاله). و همه اهل خرد دانند که این چنین معالجت نتوان کرد الا به فضلی کامل و علمی تمام. (چهارمقاله). پس اطبا دست به معالجت او برگشادند چنانکه خواجه ابوعلی می فرمود، یک ماه را به صلاح آمد و صحت یافت. (چهارمقاله). آن برادر طبیب و معالج بود دختر را تعهد کرد و به معالجت به قرار معهود باز برد. (سندبادنامه ص 320)...سالی در دیار عرب بود که کسی تجربه پیش وی نبرد و معالجتی از وی نخواست. (گلستان). پس پیش پیغمبر آمد علیه السلام و گله کرد که مر این بنده را برای معالجت اصحاب فرستاده اند... (گلستان). و رجوع به معالجه و معالجه شود. - معالجت شدن، علاج یافتن. درمان یافتن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). معالجه شدن. - معالجت کردن، درمان کردن. علاج کردن. مداوا کردن. معالجه کردن: و از هر سه عالم داروها برگزید و خود را بدان معالجت کرد. (چهارمقاله). اگر طبیبی بخواهیم تا معالجت کند. (گلستان)
با کسی به علم نورد کردن. (المصادر زوزنی). نبرد کردن در علم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مبارزه کردن در علم با کسی و از او عالمتر بودن. (از اقرب الموارد)
با کسی به علم نورد کردن. (المصادر زوزنی). نبرد کردن در علم. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مبارزه کردن در علم با کسی و از او عالمتر بودن. (از اقرب الموارد)
با هم آشکار و هویدا نمودن. علان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). با هم آشکارکردن دشمنی. (از اقرب الموارد) ، به کسی اظهار ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). اظهار کردن کاری بر کسی. (از اقرب الموارد)
با هم آشکار و هویدا نمودن. عِلان. (منتهی الارب) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء). با هم آشکارکردن دشمنی. (از اقرب الموارد) ، به کسی اظهار ساختن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). اظهار کردن کاری بر کسی. (از اقرب الموارد)
از یکدیگر درکشیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، تشویش و اضطراب پدید آمدن در دل از کاری. خالج قلبی امر مخالجه و خلاجاً، در دل من تشویش و اضطرابی از آن کار پدید آمد. (ناظم الاطباء) ، منازعه کردن فکر با دل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
از یکدیگر درکشیدن. (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی) ، تشویش و اضطراب پدید آمدن در دل از کاری. خالج قلبی امر مخالجه و خلاجاً، در دل من تشویش و اضطرابی از آن کار پدید آمد. (ناظم الاطباء) ، منازعه کردن فکر با دل. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
مروسیدن به بیمار و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). مداوا کردن. (از اقرب الموارد). درمان کردن. مداوا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معالجت و معالجه شود، مزاولت چیزی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مزاولت. وررفتن به چیزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، زدن کسی را به شمشیر، نبرد کردن به علاج. (منتهی الارب) (آنندراج)
مروسیدن به بیمار و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). مداوا کردن. (از اقرب الموارد). درمان کردن. مداوا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معالجت و معالجه شود، مزاولت چیزی نمودن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). مزاولت. وررفتن به چیزی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، زدن کسی را به شمشیر، نبرد کردن به علاج. (منتهی الارب) (آنندراج)
مأخوذ از تازی، مداوا و علاج و چارۀ درد. (ناظم الاطباء). درمان کردن. دارو کردن. علاج کردن. شفا بخشیدن خواستن با دوا و جز آن بیماری را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هر کجا بیماری نشان یافتم... معالجۀ او بر وجه حسبت کردم. (کلیله و دمنه). و در معالجۀ بیماران متهدی شدم. (کلیله و دمنه). و آن درد سر او برفت و به معالجه محتاج نیفتاد و معاودت نکرد. (چهارمقاله ص 125). و رجوع به معالجت و معالجه شود. - معالجه شدن، درمان شدن. علاج شدن. مداوا شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - معالجه کردن، درمان کردن. دارو کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، چارۀ کار. (ناظم الاطباء). چاره کردن. در کاری کوشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا آن وقت آن آفت را معالجه کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100)
مأخوذ از تازی، مداوا و علاج و چارۀ درد. (ناظم الاطباء). درمان کردن. دارو کردن. علاج کردن. شفا بخشیدن خواستن با دوا و جز آن بیماری را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و هر کجا بیماری نشان یافتم... معالجۀ او بر وجه حسبت کردم. (کلیله و دمنه). و در معالجۀ بیماران متهدی شدم. (کلیله و دمنه). و آن درد سر او برفت و به معالجه محتاج نیفتاد و معاودت نکرد. (چهارمقاله ص 125). و رجوع به معالجت و معالجه شود. - معالجه شدن، درمان شدن. علاج شدن. مداوا شدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - معالجه کردن، درمان کردن. دارو کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، چارۀ کار. (ناظم الاطباء). چاره کردن. در کاری کوشیدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا آن وقت آن آفت را معالجه کنند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100)
معطله در فارسی (واژه بدینگونه آمده است در لاروس و رمن معطل دانسته شده پیروان مذهب تعطیل) درنگیدن این نام بر گروه هایی نهاده شده که باور دارند خداوند دارای نام و زاب نیست یا به گفته فردوسی: ز نام و نشان و گمان برتر است. این گروه ها رو در روی مانند کنندگانند (مشهبه) برخی به نادرست اینان را نیگران خداوند نامیده اند، بیکاره مونث معطل آلت معطله. مونث معطل
معطله در فارسی (واژه بدینگونه آمده است در لاروس و رمن معطل دانسته شده پیروان مذهب تعطیل) درنگیدن این نام بر گروه هایی نهاده شده که باور دارند خداوند دارای نام و زاب نیست یا به گفته فردوسی: ز نام و نشان و گمان برتر است. این گروه ها رو در روی مانند کنندگانند (مشهبه) برخی به نادرست اینان را نیگران خداوند نامیده اند، بیکاره مونث معطل آلت معطله. مونث معطل
مونث معلق: آویخته، مربوط، هر یک از هفت قصیده مهمی که در عهد جاهلیت بخانه کعبه آویخته بودند، زنی که شوهرش گم شده زنی که نه شوهر حاضر دارد و نه میتواند شوهر دیگر اختیار کند، جمع معلقات. معلل. آنچه که علت و دلیلی دارد، تعلیل شده
مونث معلق: آویخته، مربوط، هر یک از هفت قصیده مهمی که در عهد جاهلیت بخانه کعبه آویخته بودند، زنی که شوهرش گم شده زنی که نه شوهر حاضر دارد و نه میتواند شوهر دیگر اختیار کند، جمع معلقات. معلل. آنچه که علت و دلیلی دارد، تعلیل شده