معجل. ناقه ای که قبل از تمام شدن سال بچه آرد که زنده ماند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). و رجوع به معجل شود، ماده شتری که چون بر وی سوار شوند برجهد. (ناظم الاطباء)
مُعجِل. ناقه ای که قبل از تمام شدن سال بچه آرد که زنده ماند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد). و رجوع به معجل شود، ماده شتری که چون بر وی سوار شوند برجهد. (ناظم الاطباء)
ابل معطله، شتران بی شبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بئر معطله، چاهی که خالی از اهل باشد و کسی نباشد از آن آب بکشد و همگی اهل آن هلاک شده باشند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) : فکأیّن من قریه اهلکناها و هی ظالمه فهی خاویه علی عروشها و بئر معطله و قصر مشید. (قرآن 44/22) تأنیث معطل. ضایع گذاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، خراب. ویران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بیکاره. بیمصرف: آلت معطله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معطل شود
ابل معطله، شتران بی شبان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بئر معطله، چاهی که خالی از اهل باشد و کسی نباشد از آن آب بکشد و همگی اهل آن هلاک شده باشند. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) : فکأیِّن ْ من قریه اهلکناها و هی ظالمه فهی خاویه علی عروشها و بئر معطله و قصر مَشید. (قرآن 44/22) تأنیث معطل. ضایع گذاشته. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، خراب. ویران. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بیکاره. بیمصرف: آلت معطله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معطل شود
دیت و گویند لنا عند فلان ضمد من معقله، یعنی از برای ما در نزد فلان باقی مانده ای از دیت است که بر او می باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، معاقل. (اقرب الموارد) ، تاوان و گویند دمه معقله علی قومه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
دیت و گویند لنا عند فلان ضمد من معقله، یعنی از برای ما در نزد فلان باقی مانده ای از دیت است که بر او می باشد. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ج، معاقل. (اقرب الموارد) ، تاوان و گویند دمه معقله علی قومه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لقبی است که به وسیلۀ اهل سنت مخصوصاً اشاعره به فرقی که از خداوند نفی اسماء و صفات می کرده اند داده می شد و باطنیان بیشتر به این اسم خوانده شده بودند. (خاندان نوبختی ص 264). آنان که نفی صفات کنند از باری تعالی. مقابل صفاتیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به بیان الادیان چ اقبال ص 21 و معطّل شود
لقبی است که به وسیلۀ اهل سنت مخصوصاً اشاعره به فرقی که از خداوند نفی اسماء و صفات می کرده اند داده می شد و باطنیان بیشتر به این اسم خوانده شده بودند. (خاندان نوبختی ص 264). آنان که نفی صفات کنند از باری تعالی. مقابل صفاتیه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به بیان الادیان چ اقبال ص 21 و مُعَطِّل شود
مسئلۀ مشکل و دشوار و منه قول عمر اعوذ باﷲ من کل معضله لیس لها ابوالحسن، یرید علیا علیه السلام. ج، معضلات. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مسئلۀ دشوار و فروبسته که راه حل آن معلوم نباشد. (از اقرب الموارد). تأنیث معضل، کاری سخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معضلات شود
مسئلۀ مشکل و دشوار و منه قول عمر اعوذ باﷲ من کل معضله لیس لها ابوالحسن، یرید علیا علیه السلام. ج، معضلات. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). مسئلۀ دشوار و فروبسته که راه حل آن معلوم نباشد. (از اقرب الموارد). تأنیث معضل، کاری سخت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به معضلات شود
چون خرق عادتی از نبی صادر شود که خلق از آوردن مثل آن عاجز آید آن را معجزه گویند و چون از ولی خرق عادتی پیدا گردد آن را کرامت خوانند و چون خرق عادتی از کافر به ظهور آید آن را استدراج گویند. (آنندراج) (غیاث). آن چیزی که مردم از آوردن آن عاجز باشند مانند خرق عادتی که از انبیا صادر می گرددو شگفت و چمراس و فرجود نیز گویند. (ناظم الاطباء). امر خارق العاده ای که مایۀ خیر و سعادت باشد مقرون به دعوی نبوت و غرض از آن آشکار ساختن صدق کسی است که مدعی رسالت از جانب خداست. (از تعریفات جرجانی). امر خارق العاده اعم از ترک یا فعل مقرون به تحدی با عدم معارضه، و به عبارت دیگر معجزه امر خارق العاده ای است که بر دست مدعی نبوت ظاهر شود موافق دعوی او. (ازکشاف اصطلاحات الفنون). ج، معجزات: پس قوه پیغمبران معجزات آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). پیغمبری ولیک نمی بینم چیزیت معجزات مگر غوغا. ناصرخسرو. ماند فتوح تو ز عجایب به معجزات هر کس که معجزات تو بشنید بگروید. امیر معزی (از آنندراج). معجزات تو شود آن آب و آتش زآنکه تو چون خلیل و چون کلیم از آب و آتش بگذری. سنائی. نه چون تو بذل کند هر که نعمتی دارد نه معجزات بود هر که را عصا باشد. ادیب صابر. و به معجزات ظاهرو دلایل واضح مخصوص گردانید. (کلیله و دمنه). و آنکه خارج بود از مکرمتش روی و ریا همچو از معجزه های نبوی زرق و حیل. انوری. عیسی از معجزه برسازد رنگ او چه محتاج به نیل و بقم است. خاقانی. انبیا و رسل را به تبلیغ رسالت... و اظهار معجزات فرمود. (سندبادنامه ص 6). هر نبیی اندراین راه درست معجزه بنمود یاران را نخست. مولوی. سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد. حافظ. - معجزه آسا، معجزه گونه، معجزه مانند. شبیه به معجزه. - معجزه بخشی، معجزه بخشیدن. معجزه نشان دادن: کیمیاسازی است چبود کیمیا معجزه بخشی است چبود سیمیا. مولوی. - معجزه زایی، ایجاد معجزه. انشاء معجزه: بربط نگر آبستن و نالنده چو مریم زائیدۀ روحی که کند معجزه زایی. خاقانی. - معجزۀ مسیح، مرده زنده کردن عیسی را گویند. (برهان) (آنندراج). - ، کنایه ازمائده ای باشد که از آسمان به جهت عیسی و مریم نازل شده. (برهان) (آنندراج). ، کار بسیار شگفتی انگیز. امری خارق عادت. کاری فوق عادت و عرف: دولت شاه جهان را به جهان معجزه هاست اولین معجزه ها خواجه به دیوان اندر. فرخی. تا شاه خسروان سفر سومنات کرد کردارخویش را علم معجزات کرد. عسجدی. معجزاتش ز دست سلطان است که فلک زیر پای سلطان باد. مسعودسعد. و در آیات براعت و معجزات صناعت... تأملی بسزا رود و شناخته گردد... (کلیله و دمنه). کافر که رخش بیند با معجزۀ لعلش تسبیح درآموزد زنار دراندازد. خاقانی. نی نی اگر چه معجزه دارم که عاجزم بخت نهفته را نتوان آشکار کرد. خاقانی. اگر خری دم از این معجزه زند که مراست دمش ببند که خر گنگ بهتر از گویا. خاقانی. جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف تراست معجزه و نام تو سلیمان است. خاقانی. معجزۀ مروت و برهان فتوت اوجز به شهادت مشاهده و بینۀ عیان مقرر نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 363). ترسم تو به سحر غمزه یک روز دعوی بکنی که معجزات است. سعدی. و رجوع به معجزه و معجز شود. - معجزه انشا کردن، کاری خارق العاده و شگفتی انگیز انجام دادن. امری فوق عرف و عادت آشکار ساختن: از سر خامه کنم معجزه انشا به خدای گر چنین معجزه بینند سران یا شنوند. خاقانی
چون خرق عادتی از نبی صادر شود که خلق از آوردن مثل آن عاجز آید آن را معجزه گویند و چون از ولی خرق عادتی پیدا گردد آن را کرامت خوانند و چون خرق عادتی از کافر به ظهور آید آن را استدراج گویند. (آنندراج) (غیاث). آن چیزی که مردم از آوردن آن عاجز باشند مانند خرق عادتی که از انبیا صادر می گرددو شگفت و چمراس و فرجود نیز گویند. (ناظم الاطباء). امر خارق العاده ای که مایۀ خیر و سعادت باشد مقرون به دعوی نبوت و غرض از آن آشکار ساختن صدق کسی است که مدعی رسالت از جانب خداست. (از تعریفات جرجانی). امر خارق العاده اعم از ترک یا فعل مقرون به تحدی با عدم معارضه، و به عبارت دیگر معجزه امر خارق العاده ای است که بر دست مدعی نبوت ظاهر شود موافق دعوی او. (ازکشاف اصطلاحات الفنون). ج، معجزات: پس قوه پیغمبران معجزات آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 93). پیغمبری ولیک نمی بینم چیزیت معجزات مگر غوغا. ناصرخسرو. ماند فتوح تو ز عجایب به معجزات هر کس که معجزات تو بشنید بگروید. امیر معزی (از آنندراج). معجزات تو شود آن آب و آتش زآنکه تو چون خلیل و چون کلیم از آب و آتش بگذری. سنائی. نه چون تو بذل کند هر که نعمتی دارد نه معجزات بود هر که را عصا باشد. ادیب صابر. و به معجزات ظاهرو دلایل واضح مخصوص گردانید. (کلیله و دمنه). و آنکه خارج بود از مکرمتش روی و ریا همچو از معجزه های نبوی زرق و حیل. انوری. عیسی از معجزه برسازد رنگ او چه محتاج به نیل و بقم است. خاقانی. انبیا و رسل را به تبلیغ رسالت... و اظهار معجزات فرمود. (سندبادنامه ص 6). هر نبیی اندراین راه درست معجزه بنمود یاران را نخست. مولوی. سحر با معجزه پهلو نزند دل خوش دار سامری کیست که دست از ید بیضا ببرد. حافظ. - معجزه آسا، معجزه گونه، معجزه مانند. شبیه به معجزه. - معجزه بخشی، معجزه بخشیدن. معجزه نشان دادن: کیمیاسازی است چبود کیمیا معجزه بخشی است چبود سیمیا. مولوی. - معجزه زایی، ایجاد معجزه. انشاء معجزه: بربط نگر آبستن و نالنده چو مریم زائیدۀ روحی که کند معجزه زایی. خاقانی. - معجزۀ مسیح، مرده زنده کردن عیسی را گویند. (برهان) (آنندراج). - ، کنایه ازمائده ای باشد که از آسمان به جهت عیسی و مریم نازل شده. (برهان) (آنندراج). ، کار بسیار شگفتی انگیز. امری خارق عادت. کاری فوق عادت و عرف: دولت شاه جهان را به جهان معجزه هاست اولین معجزه ها خواجه به دیوان اندر. فرخی. تا شاه خسروان سفر سومنات کرد کردارخویش را علم معجزات کرد. عسجدی. معجزاتش ز دست سلطان است که فلک زیر پای سلطان باد. مسعودسعد. و در آیات براعت و معجزات صناعت... تأملی بسزا رود و شناخته گردد... (کلیله و دمنه). کافر که رخش بیند با معجزۀ لعلش تسبیح درآموزد زنار دراندازد. خاقانی. نی نی اگر چه معجزه دارم که عاجزم بخت نهفته را نتوان آشکار کرد. خاقانی. اگر خری دم از این معجزه زند که مراست دمش ببند که خر گنگ بهتر از گویا. خاقانی. جهان حسن تو داری به زیر خاتم زلف تراست معجزه و نام تو سلیمان است. خاقانی. معجزۀ مروت و برهان فتوت اوجز به شهادت مشاهده و بینۀ عیان مقرر نگردد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 363). ترسم تو به سحر غمزه یک روز دعوی بکنی که معجزات است. سعدی. و رجوع به معجزه و مُعجِز شود. - معجزه انشا کردن، کاری خارق العاده و شگفتی انگیز انجام دادن. امری فوق عرف و عادت آشکار ساختن: از سر خامه کنم معجزه انشا به خدای گر چنین معجزه بینند سران یا شنوند. خاقانی
آنچه نبی عاجز کند بدان خصم را وقت غلبه جستن در دعوی. ج، معجزات. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). امر خارق العاده ای که مردم را از آوردن نظیر آن عاجز می کند و عادهً مقرون به دعوی نبوت است و در این کلمه هاء برای مبالغه باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به معجزه شود
آنچه نبی عاجز کند بدان خصم را وقت غلبه جستن در دعوی. ج، معجزات. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). امر خارق العاده ای که مردم را از آوردن نظیر آن عاجز می کند و عادهً مقرون به دعوی نبوت است و در این کلمه هاء برای مبالغه باشد. (از اقرب الموارد). و رجوع به معجزه شود
رجوع به معجز (م ج / م ج ) شود، {{اسم}} جایی که در آن از کسب عاجز باشند و منه الحدیث: ولاتلبثوا بدار معجزه، یعنی در جایی که از کسب عاجز باشید اقامت نکنید. (از منتهی الارب). جایی که در آن از کسب عاجز باشند. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
رجوع به معجز (م َ ج َ / م َ ج ِ) شود، {{اِسم}} جایی که در آن از کسب عاجز باشند و منه الحدیث: ولاتلبثوا بدار معجزه، یعنی در جایی که از کسب عاجز باشید اقامت نکنید. (از منتهی الارب). جایی که در آن از کسب عاجز باشند. (آنندراج) (ناظم الاطباء)
معجمه در فارسی مونث معجم بنگرید به معجم مونث معجم: رفع ابهام شده ازاله التباس گردیده، مرتب بترتیب حروف تهجی، حرف منقوط نقطه دار مانند: ز ذ ش مقابل مهمله. یا حروف معجمه. حروف نقطه دار حروف تهجیحروف الفبا
معجمه در فارسی مونث معجم بنگرید به معجم مونث معجم: رفع ابهام شده ازاله التباس گردیده، مرتب بترتیب حروف تهجی، حرف منقوط نقطه دار مانند: ز ذ ش مقابل مهمله. یا حروف معجمه. حروف نقطه دار حروف تهجیحروف الفبا
معطله در فارسی (واژه بدینگونه آمده است در لاروس و رمن معطل دانسته شده پیروان مذهب تعطیل) درنگیدن این نام بر گروه هایی نهاده شده که باور دارند خداوند دارای نام و زاب نیست یا به گفته فردوسی: ز نام و نشان و گمان برتر است. این گروه ها رو در روی مانند کنندگانند (مشهبه) برخی به نادرست اینان را نیگران خداوند نامیده اند، بیکاره مونث معطل آلت معطله. مونث معطل
معطله در فارسی (واژه بدینگونه آمده است در لاروس و رمن معطل دانسته شده پیروان مذهب تعطیل) درنگیدن این نام بر گروه هایی نهاده شده که باور دارند خداوند دارای نام و زاب نیست یا به گفته فردوسی: ز نام و نشان و گمان برتر است. این گروه ها رو در روی مانند کنندگانند (مشهبه) برخی به نادرست اینان را نیگران خداوند نامیده اند، بیکاره مونث معطل آلت معطله. مونث معطل