جدول جو
جدول جو

معنی معثن - جستجوی لغت در جدول جو

معثن(مُ عَثْ ثَ)
مرد سطبر ریش و انبوه آن. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از معین
تصویر معین
(پسرانه)
یاریگر، کمک کننده، یاور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از معان
تصویر معان
منزل، جایگاه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معین
تصویر معین
یاری کننده، یار، مددکار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معین
تصویر معین
مخصوص و مقرر شده، مشخص، معلوم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معین
تصویر معین
جاری، روان، آب چشمه که بر روی زمین جاری شود
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معکن
تصویر معکن
کسی که از فربهی گوشت های شکمش بر روی هم افتاده باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معدن
تصویر معدن
مرکز چیزی، در علم زمین شناسی جا و مرکز فلزات و سنگ ها که در زیر یا روی زمین به طور طبیعی انباشته شده، کان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معلن
تصویر معلن
آشکار کننده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ جَ ثَ)
مجعثن الخلق، گرداندام. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرس مجعثن الخلق، اسبی که به ریشه درخت شبیه است در تنومندی و فربهی و پیه ناکی. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(شَ ثَ)
نام پدر ذؤیب صحابی است (منتهی الارب).. صحابی در فقه اسلامی، فردی است که حضور جسمی و معنوی در کنار پیامبر اسلام (ص) داشته و مؤمن به او بوده است. این همراهی تنها در ظاهر خلاصه نمی شود، بلکه باید با ایمان قلبی و پایبندی عملی همراه باشد. صحابه از مهم ترین منابع شناخت سیره و احکام پیامبر هستند. بررسی زندگی صحابه به فهم بهتر آموزه های اسلامی کمک می کند.
لغت نامه دهخدا
(مُ دَثْ ثِ)
مرغ پرنده و به شتاب فرودآینده جای به جای نزدیک به هم و نیز مرغ در درخت آشیانه گرفته. (ناظم الاطباء). رجوع به تدثین شود
لغت نامه دهخدا
سنبوسه. (یادداشت مؤلف از بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَثْ ثَ)
زمین باران رسیده. (آنندراج). رجوع به مرثنه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
تبر بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، کلند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَدْ دَ)
غرب معدن، دلو عدینه دوخته. (منتهی الارب). دلوی که چرم پاره بر بن آن دوخته باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دِ)
اصل و مرکز هر چیزی. (منتهی الارب). مکان و اصل و مرکز چیزی. ج، معادن. (آنندراج). اصل و مرکز هر چیزی و هر جایی که در آن چیزی باقی ماند. (ناظم الاطباء). جای. جایگاه. مکان. محل. مرکز هر چیز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مکان هر چیزاصل و مرکز آن است. (از اقرب الموارد) :
فرخار بزرگ نیک جایی است
گر معدن آن بت نوایی است.
رودکی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
قصبۀ این ناحیت شهر است که اسبیجاب خوانند شهری بزرگ است و با نعمت بسیار... و معدن بازرگانان همه جهان است. (حدود العالم). اندر دریا معدن مرجان است سخت بسیار. (حدود العالم). و در دریای کنافه معدن مروارید. (حدود العالم).
ز برد یمانی و تیغ یمن
دگر هرچه بد معدنش در عدن.
فردوسی.
از آن پس تن جانور خاک راست
سخنگوی جان معدن پاک راست.
فردوسی.
از ایرا ز شاهان سرت برتر است
که دریای تو معدن گوهر است.
فردوسی.
ما را گفتی میا بیش بدین معدنا
ما را دل سوخته ست عشق و ترا دامنا.
ابوالحسن اورمزدی.
ای سراپای معدن خرمی
چشم تو بردلم نهاده کمی.
خسروی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
چه گفت گفت مرا جایگاه بر فلک است
به معدنی که همی زیر من رود کیوان.
فرخی.
نه به یک شغل ستوده ست و به یک موضع
که به هرکار ستوده ست و به هر معدن.
فرخی.
معدن علمی چنانکه مکمن فضلی
مایۀ حلمی چنانکه اصل وقاری.
فرخی.
اندر آن ناحیت به معدن کوچ
دزدگه داشتند کوچ و بلوچ.
عنصری.
به معدنی که همی وهم حاسدان نرسد
همی رساند شاه جهان سپاه و حشر.
عنصری.
گردن هر قمریی معدن جیمی ز مشک
دیدۀ هر کبککی مسکن میمی ز دم.
منوچهری.
گر از دین ودانش چرا بایدت
سوی معدن دین و دانش بچم.
ناصرخسرو (دیوان چ سهیلی ص 263).
خاک خراسان که بود جای ادب
معدن دیوان ناکس اکنون شد.
ناصرخسرو.
داناش گفت معدن چون و چراست این
نادانش گفت نیست که این معدن چراست.
ناصرخسرو.
این جهان معدن رنج و غم و تاریکی است
نور و شادی و بهی نیست در این معدن.
ناصرخسرو.
روح حیوانی دل است... و معدن روح نفسانی دماغ است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). طبیبان می گویند که معدن حس دماغ است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). معدن این هر دو قوت تجویف نخستین است از دماغ لکن نیمۀ پیشین از این تجویف معدن حس مشترک است و نیمۀ پسین معدن قوه مخیله است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). ریاحین گوناگون که بر کوهسارها و دشتها رسته بود جمع کرد و بکشت و فرمودتا چهار دیوار گرد آن درکشیدند و آن را بوستان نام کرد یعنی معدن بویها. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 37). بیشه ای عظیم است همه درختان بلوط و... و معدن شیران است. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). زهر و تریاک از یک معدن می آید و سنبل و اراک هر دو از یک منبت می روید. (مرزبان نامه).
هر متاعی ز معدنی خیزد
شکر از مصر و سعدی از شیراز.
سعدی.
، کان جواهر از زر وسیم و جز آن بدان جهت که همواره اهل آن در آن قیام می دارند یا آن که حق تعالی جواهر را در آن ثبات داده. (منتهی الارب). کان زر و جواهر. (آنندراج). کان جواهر و زر و سیم و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). ترکیباتی است شیمیایی و نباتی که بمرور زمان درقعر زمین تشکیل شده و موادی را ساخته است که موسوم به زغال سنگ و آهن و سایر فلزات گردیده و بواسطۀ استخراج یا شکافهایی که در اثر زلزله یا آتشفشانی در زمین یافت شده از قعر به سطح آمده و قابل استفاده گردیده است. معادن بر دو قسم است: معادن مطبق و معادن شکافی. در معادن مطبق توده های معدنی بطور موازی روی هم قرار گرفته ولی در معادن شکافی مواد مزبور بطور رگه خارج می شود. معادن شکافی نیز بر دو قسم است: یکی منظم که معدن بطور رگ است و دومی غیرمنظم که توده ای از مواد معدنی در آن موجود می باشد. معادن از حیث وجوددر اعصار مختلف یکسان نبوده است. مثلاً آهن در تمام اعصار معرفهالارضی و مس در عهد اول و سوم، سرب در عهداول و دوم یافت می شود. (از جغرافیای اقتصادی کیهان ص 39) : و اندر کوههای وی معدن داروهاست. (حدود العالم).
یاقوت نباشدعجب از معدن یاقوت
گلبرگ نباشد عجب اندر مه آذار.
منوچهری.
رسیدم من به درگاهی که دولت
از آن خیزد چو رمانی ز معدن.
منوچهری.
در این فیروزه طشت از خون چشمم
همه آفاق شد بیجاده معدن.
خاقانی.
چون کوه خسته سینه کنندم به جرم آفتاب
فرزند آفتاب به معدن درآورم.
خاقانی.
معدن خاره است کوه و معدن گوهر
پیش حکیم و فقیه کوه مثالیم.
ناصرخسرو.
کان ز دستت خاک بر سر می کند یعنی که او
آب دریا برد و قصد خون معدن کرده است.
سلمان (از آنندراج).
ماه گرفته ست چشم جوهریان را
ورنه چو من گوهری نبود به معدن.
طالب آملی (از آنندراج).
، جسم مرکب از عناصرصاحب صورت نوعیه ای که ترکیب آن مانع انفکاک است. (از بحر الجواهر). و رجوع به کشاف اصطلاحات الفنون شود، جای باشش تابستان و زمستان. (منتهی الارب). جایی که در آن تابستان و زمستان مقیم و متوطن باشند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ عَدْ دِ)
کان کن که زر و سیم و جز آن را از کان برآرد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ دِ)
دهی از دهستان بارمعدن است که در بخش سرولایت شهرستان نیشابور واقع است و 1232 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از معدن
تصویر معدن
اصل و مرکز هر چیزی، جمع آن معادن است
فرهنگ لغت هوشیار
جایباش جایگاه جایگاه جای باش منزل: قومی همه جا معان معنی دلشان همه جا معان معنی. (مقدمه لباب الالباب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معین
تصویر معین
مقرر، مخصوص و مقرر کرده شده، ثابت یاری دهنده، مددکار و یاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معطن
تصویر معطن
آغل: نزدیک آب خوابگاه شتر، آغل گوسفند نزدیک آب، جمع معاطن
فرهنگ لغت هوشیار
گند زای بدبو گرداننده، در مخزن الادویه آمده: دوایی را گویند که بحرارت غریبه خود فاسد گرداند مزاج عضو را و رطوبات و ارواح آینده بسوی آن را متعفن گرداند و تمام آنرا بتحلیل برد و باقی را قابل اینکه بگردند جزو عضو نگرداند مانند زرنیخ (انتهی) هر ماده ای که موجب سلب حیات جزئی از یک بافت بشود و تولید نکروز کند
فرهنگ لغت هوشیار
فربه گوشتالود شکمدار آنکه از فربهی شکمش دارای چین و نورد باشد: نماز شامگاهی گشت صافی ز روی آسمان ابر معکن. (منوچهری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مرثن
تصویر مرثن
بارانخورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معین
تصویر معین
((مُ))
یاریگر، یاری کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معین
تصویر معین
((مُ عَ یَّ))
مشخص گردیده، تعیین شده، معلوم، مقرر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معکن
تصویر معکن
((مُ عَ کَّ))
بزرگ شکم، کسی که شکمش از فربهی چین و چروک دارد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معطن
تصویر معطن
((مَ طِ))
خوابگاه شتر، آغل گوسفند نزدیک آب، جمع معاطن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معین
تصویر معین
((مَ))
پاک، صاف، جاری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معدن
تصویر معدن
((مَ دَ یا دِ))
مرکزچیزی، جایی در زیر یا روی زمین که در آن فلزات یا سنگ های مخصوص انباشته شده، جمع معادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معان
تصویر معان
((مَ))
جایگاه، جای باش، منزل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از معدن
تصویر معدن
کان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از معین
تصویر معین
نشان زد
فرهنگ واژه فارسی سره