جدول جو
جدول جو

معنی معتفق - جستجوی لغت در جدول جو

معتفق(مُ تَ فِ)
شیری که به تندی بگیرد شکار خود را. (ناظم الاطباء) ، آن که مشغول به شمشیر زدن و محافظت خود باشد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتفاق شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از متفق
تصویر متفق
با هم یکی شده، هماهنگ، کسی که با دیگری همراه و متحد باشد، هم عهد، کسی که قصد کاری را دارد، قصد کننده، برای مثال یکی متفق بود بر منکری / گذر کرد بر وی نکو محضری (سعدی۱ - ۱۹۲)، سازگار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از معتق
تصویر معتق
بندۀ آزاد شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ)
خواهندۀ خیر و روزی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بخشوده. عفو کرده شده:
مست و بنگی را طلاق و بیع نیست
همچو طفل است و معاف و معتفی است.
مولوی.
و رجوع به اعتفاء شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ)
عبد معتق، بندۀ آزاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). آزادکرده. آزاده شده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) (از اقرب الموارد) :
با کفش نامستحق و مستحق
معتقان رحمت اند از بند رق.
مولوی.
و رجوع به اعتاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ عَتْ تَ)
کهنه و دیرینه. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) :
با بخت جوان زیاد و با شادی
تا بوی بود می معتق را.
قطران (دیوان چ محمد نخجوانی ص 13).
و رجوع به تعتیق و معتقه شود
لغت نامه دهخدا
(مُتِ)
آزادکننده بنده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُتْ تَ فِ)
از ’وف ق’، همدیگر سازواری نماینده. (آنندراج). باهم سازواری نموده. سازوار و سازواری کننده. (ناظم الاطباء). ج، متفقین:
با بردباری طبع او متفق
با نیکنامی جود او مقترن.
فرخی.
، هم رای. هم عقیده:
به فضل تو گویندگان متفق
بشکر تو آزادگان مرتهن.
فرخی.
خلقند متفق که چو خاقانیی نزاد
این پانصدی که مدت دور کمال بود.
خاقانی.
علمای شریعت و حکمای هرامت متفق اند که مدت عمر عالم از هفت هزار سال بیش نیست. (ترجمه تاریخ یمینی).
تا چو سی کودک تواتر آن خبر
متفق گویند یابد مستقر.
مولوی.
جهان متفق بر الهیتش.
(بوستان).
، با هم یکی شونده. (آنندراج). با هم یکی شده... و با هم نزدیک گردیده. یکدل و یکجهت و یکسان و متحد و موافق. (ناظم الاطباء). با هم نزدیک گردیده. یار و همپشت. ج، متفقین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تنی چند از روندگان متفق سیاحت بودند. (گلستان).
کاین سیل متفق بکند روزی این درخت
وین باد مختلف بکشد روزی این چراغ.
سعدی.
- متفق الرأی، هم رای. هم داستان. (فرهنگستان).
- ، نزد محدثان حدیثی را نامند که بخاری و مسلم هر دوآن حدیث را در صحیح خود روایت کرده باشند. (از کشاف اصطلاحات الفنون).
- متفق القول، هم آواز. (فرهنگستان). هم لحن. یکدل. یک زبان. هم زبان. هم داستان.
- متفق الکلمه، هم داستان. یک زبان. هم زبان. متفق القول. هم آواز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : همه متفق الکلمه شدند که ما را جز مصاحبت و ملازمت تو اختیاری نیست. (ترجمه تاریخ یمینی). و ممکن نه که مجموع خلایق در جمیع قضایا متفق الکلمه باشند. (تاریخ رشیدی).
- متفق اللفظ، متفق القول. متفق الکلمه. یک سخن. هم سخن: آقا واینی و امرا و نوینان متفق اللفظ و متسق الکلمه شده اند که... (تاریخ غازانی چ کارل یان ص 55).
- متفق بودن، هم رأی و هم عقیده بودن.
- ، مصمم بودن:
یکی متفق بود بر منکری
گذر کرد بر وی نکومحضری.
سعدی.
و رجوع به ترکیب متفق شدن شود.
- متفق شدن، هم عقیده و هم رأی شدن. متحد شدن: آخرالامر بر آن متفق شدند. (سیاست نامه). همگان با او متفق شدند که او (بهرام چوبین) پادشاه باشد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 99). و متفق شدند که ناگاه بهرام چوبین را بکشند. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 102). طایفه ای از حکمای یونان متفق شدند که مر این درد را دوائی نیست.
از من گمان مبر که بیاید خلاف دوست
ور متفق شوند جهانی به دشمنی.
سعدی.
- ، مصمم شدن، عزم کردن:
متفق می شوم که دل ندهم
معتقد می شوم دگربارت.
سعدی.
- ، سازگار شدن:
این عید متفق نشود خلق را نشاط
عید آن که بر رسیدنت آذین کنند و زیب.
سعدی (کلیات، قصاید چ فروغی ص 8).
- متفق ٌ علیه، مقبول همگی. (ناظم الاطباء) : و روایاتی که در آن باب کرده باشند و کنند متساوی و متفق علیه نه. (رشیدی).
- متفق گردیدن، دست دادن. میسر شدن:
وصال ما و شما دیر متفق گردد
که من اسیر نیازم تو صاحب نازی.
سعدی.
، قبول شده و مقبول، مطابق، هم وثاق، هم عهد. هم نسبت و رفیق و شریک، با هم صادرشده، با هم ظاهر و هویدا گشته. (ناظم الاطباء) ، در اصطلاح عروضیان، حرفی است متحرک که بین حرف تأسیس و روی واقع گردد و عیناً التزام شود، و اگر التزام نگردد دخیل بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون) ، دایرۀ پنجم از پنج دایرۀ عروض. (ناظم الاطباء). و رجوع به متفقه شود، در اصطلاح اهل حدیث راویانی هستند که نام آنان و نام پدر آنان یکی بود چون خلیل بن احمد که بر شش تن گفته شود یا نام و نام پدر و جد آنان یکی بود چون محمد بن یعقوب بن یوسف، و یا در کنیت ونسبت متفق باشند چون ابوعمران جونی. (از کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
منتفک. استانی است در عراق که 38700 کیلومتر مربع مساحت و 286800 تن سکنه دارد و مرکز استان، شهر ناصریه است. (از المنجد). رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
در راه تنگ درآینده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به انتفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
مضطرب شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از محیطالمحیط). و رجوع به اعتفاس شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
گیرندۀ حق خود از کسی. (آنندراج) (ازمنتهی الارب) (از اقرب الموارد). آنکه به زور حق خودرا می گیرد. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتفاص شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ لِ)
عاشق شونده. (آنندراج) (از منتهی الارب). عاشق. (ناظم الاطباء). و رجوع به اعتلاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ نَ)
آن جایی که گردن کوهها از سر آب ظاهر و نمایان می گردد. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). ابتدای خارج شدن توده ریگهای دراز کشیده از سراب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آزادکرده شده. (آنندراج). آزادشده. ج، معاتیق و گویند لایجوز عبد معتوق. (ناظم الاطباء). عتیق و عاتق درست است و معتوق گفته نشود. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
کسی که اسب رها می نماید و تاخت می کند، آن که به سختی و شتاب شکار می کند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ رِ)
مرد کم گوشت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به اعتراق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَفِ)
در بربندنده بر خود و نخواهنده چیزی از کسی چندانکه بمیرد از گرسنگی و این در خشک سال می کنند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کسی که در به روی خود بندد و از کسی چیزی نخواهد تا بمیرد از گرسنگی چنانکه در زمان جاهلیت معمول تازیان بود که در خشکسالی چنین می کردند. (ناظم الاطباء) ، گرونده و اعتماد کننده و یقین نماینده. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). رجوع به اعتفاد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
بر زمین زننده. (آنندراج). آن که بر زمین می افکند کسی را. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد) ، خاک آلود. (آنندراج) (از منتهی الارب). آلوده شده به گرد و خاک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شیر که شکاری رابر خاک افکند. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). شیری که می رباید کسی را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
ثابت بر جای. (منتهی الارب). ثابت دائم. (متن اللغه) ، کسی که تکیه کند بر آرنج خود یا بر نازبالش. (آنندراج) (از متن اللغه). متکی. تکیه زننده. تکیه کننده. نعت فاعلی است از ارتفاق. رجوع به ارتفاق شود، مستعین. (از اقرب الموارد). رجوع به ارتفاق شود، حوض پر. (ناظم الاطباء). ممتلی تا نزدیک به امتلاء و پر شدن. ارتفق الشی ٔ، امتلاء. (از متن اللغه). رجوع به ارتفاق شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ فِ)
گوراب جنبنده و طپنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به اختفاق شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مرتفق
تصویر مرتفق
پشتی بالش، سود بخش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفق
تصویر متفق
با هم سازوار کردن، هماهنگ و هم عهد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معتق
تصویر معتق
آزاد شده برده آزاد شده کهنه دیرینه سالینه آزاد شده (بنده)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از معتوق
تصویر معتوق
آزاد شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متفق
تصویر متفق
((مُ تَّ فِ))
با هم یکی شده، یک دل و یک جهت، متحد شده، سازگار، همراه، مصمم، قصد کننده، القول هم صدا، هم کلام
متفق الرأی: کنایه از همدستان، هم رأی
فرهنگ فارسی معین
موتلف، متحد، موافق، همراه، همرای، هم مصلحت، یکدل، یک رای، هم عقیده، مصمم
فرهنگ واژه مترادف متضاد