معنی، در علوم ادبی علمی که دربارۀ تاثیرات کلام و زیبایی های آن بحث می کند و شامل مباحثی است از قبیل اسناد، قصر، انشا، وصل و فصل، ایجاز و اطناب و مساوات
معنی، در علوم ادبی علمی که دربارۀ تاثیرات کلام و زیبایی های آن بحث می کند و شامل مباحثی است از قبیل اسناد، قصر، انشا، وصل و فصل، ایجاز و اطناب و مساوات
منجنیق ها، چوب بست های بلندی که برای کارهای بنایی درست می کنند، آلتی که در جنگ های قدیم برای پرتاب کردن سنگ یا گلوله های آتش به کار می رفته، جمع واژۀ منجنیق
منجنیق ها، چوب بست های بلندی که برای کارهای بنایی درست می کنند، آلتی که در جنگ های قدیم برای پرتاب کردن سنگ یا گلوله های آتش به کار می رفته، جمعِ واژۀ منجنیق
جمع واژۀ معنی. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معنی ها. مفهومها. منظورها. مدلولها. مضمونها: همه یاوه همه خام و همه سست معانی با حکایت تا پساوند. لبیبی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حدیث او معانی در معانی رسوم او فضایل در فضایل. منوچهری. این لفظی است کوتاه با معانی بسیار. (تاریخ بیهقی). نرسد بر چنین معانی آنک حب دنیا رخانش بمخاید. ناصرخسرو. هرگاه در آن اشتباهی افتاد ادراک معانی ممکن نگردد. (کلیله و دمنه). سخن بلیغ با معانی بسیار از زبان مرغان و بهایم و وحوش جمع کردند. (کلیله و دمنه). خوانندگان این کتاب را باید که همت بر تفهیم معانی مقصور گردانند. (کلیله و دمنه). و هر عالم محقق... که عدت اختراع مبانی فکر و قوت اختراع معانی بکر دارد... داند که این غایت ابداع است در صور عبارت نگاشتن و ارواح معانی را زنده داشتن. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 176). فلک را از سر خنجر زبانی تراشیدی ز سر موی معانی. نظامی. شعر ترا سدره نشانی دهد سلطنت ملک معانی دهد. نظامی. معانی را بدو ده سربلندی سعادت را بدو کن نقش بندی. نظامی. در معانی قسمت و اعداد نیست درمعانی تجزیه و افراد نیست. مولوی. معانی این سخن را به عربی با شامیان همی گفتم و تعجب همی کردند. (گلستان). عشق و شباب و رندی مجموعۀ مراد است چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد. حافظ. - اسماء معانی. رجوع به معنی شود. - اهل معانی، صاحبان معانی. آنانکه با معانی سروکار دارند. معنی شناسان: در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را. سعدی (کلیات چ فروغی، قصاید ص 7). - حروف معانی، حروفی است که معنی دارد چون من و علی (ع لا) . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقابل حروف مبانی. رجوع به ترکیب ’حروف مبانی’ذیل مبانی شود. ، بابها. ابواب. موضوعات. مواضیع. مطالب: خداوند سلطان، عبدوس را نزد من فرستاد و در این معانی فرمان داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). محال باشد مرا که از این معانی سخن گویم که خرما به بصره برده باشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 164). و در همه معانی ترتیبهای نیکو فرمود و موبد موبدان را بر قضا و مظالم گماشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92). آنچه شیر برای تو می سگالد از این معانی که بر شمردی... نیست. (کلیله و دمنه). پادشاه را در همه معانی... تأمل و تثبت واجب است. (کلیله و دمنه). و آفات عارضی چون مار و کژدم و سباع و گرما و سرما... درکمین... و قصد خصمان و بدسگالی دشمنان بر اثر و آنگاه خود که از این معانی هیچ نیستی و با او شرایط مؤکد... رفتستی که به سلامت بخواهد زیست. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 55)، فضیلتها. فضایل: ای سرو حدیقۀمعانی جانی و لطیفۀ جهانی. سنائی. مدتی دراز بجستند آخر برزویه نام جوانی یافتند که این معانی در وی جمع بود (کلیله و دمنه). و این معانی در تو جمع است. (کلیله و دمنه). اگر در شرح معانی و معالی ذات معظم این خواجۀ مکرم و وزیر بی نظیر که بدان ممتاز است بسطی رود به استغراق... به پایان نرسد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 19). با وزرا و کتاب ایشان مجالس و معاشر و به مآثر و مفاخر و معالی و معانی ایشان متحلی شده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 280). جهان از فضل و معالی ومعانی و مکارم خویش عاطل گذاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 441). عقل شرف جز به معانی نداد قدر به پیری و جوانی نداد. نظامی. کلاه تکبر بینداختند به تاج معانی سرافراختند. سعدی (بوستان). - اهل معانی، اهل معنی. رجوع به همین کلمه شود: نظر به چشم ارادت مکن به صورت زیبا که التفات نکردند به روی اهل معانی. سعدی (کلیات چ مصفا ص 841). - پر معانی، پر فضیلت. سرشار از فضل و دانش: ز دعوی پری ز آن تهی می روی تهی آی تا پر معانی روی. سعدی. ، علمی است که شناخته می شود به آن احوال لفظ عربی و غیره به نهجی که به سبب آن مطابق باشد لفظ مقتضای حال را و آنچه نگاه دارد از وقوع خطا در ادای معانی مطلوبه و آنچه بازدارد از دشواری مضمون و بداسلوبی عبارت و حاصل می شود بدان بلاغت کلام و آن منحصر می شود بر هشت باب: باب اول در احوال اسناد، ثانی در احوال مسندٌالیه به حذف آن و عدم حذف آن، ثالث در احوال مسند به حذف و غیرحذف آن، رابع در احوال متعلقات فعل چنانکه حذف مفعول و تقدیم آن بر فعل وغیر ذلک، خامس در قصر با لفظ استثنا و از قسم حصر است، سادس در بیان انشاء و انواع آن کثیر است از آن جمله تمنی و ترجی و استفهام و قسم و تعجب و امر و نهی و غیره، سابع در بیان وصل و فصل چنانکه عطف بعضی جمله بر بعض و ترک آن، ثامن در ایجاز یعنی آوردن کلام مختصر که حاوی معانی کثیره باشد و به حذف مضاف و غیره در اطناب و مساوات و آن برای ایضاًح و تفصیل اجمال باشد... (غیاث) (آنندراج). علم معانی علم به اصول و قواعدی است که به یاری آنها کیفیت مطابقۀ کلام با مقتضای حال و مقام شناخته می شود. موضوع آن الفاظی است که رسانندۀ مقصود متکلم باشد و فایدۀ آن آگهی بر اسرار بلاغت است در نظم و نثر. در این علم از چند مبحث اساسی که هر یک منقسم به اقسامی می شود بحث می کنند زیرا کلام یا خبری است و یا انشائی در صورت اول بحث در ’اسناد’ و تحقیق در ’مسندالیه’ و متعلقات آن پیش می آید. اسناد ممکن است به نحو ’قصر یا حصر’ صورت پذیردو جمله های خبری و انشائی که در کنار یکدیگر قرار گیرند می توانند به هم معطوف گردند (وصل) و یا به نحو انفصال از یکدیگر آورده شوند (فصل) و همچنین می توان معنی مقصود را در کمترین کلمات (ایجاز) و یا در کلمات بسیار (اطناب) و یا در کلماتی که مساوی معنی باشد (مساوات) آورد. بنابراین مباحث زیر در علم معانی موردبحث قرار می گیرد: 1- اسناد خبری (خبر - مسندالیه، مسند) 2- قصر. 3- انشاء. 4- وصل و فصل. 5- ایجاز و اطناب و مساوات. (از آیین سخن تألیف دکتر صفا چ سوم ص 10). و رجوع به نفایس الفنون فن ششم از مقالۀ اولی شود. - معانی و بیان، دو فن ’معانی’ و ’بیان’ را با هم ’معانی و بیان’ گویند. و رجوع به بیان شود
جَمعِ واژۀ معنی. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء). معنی ها. مفهومها. منظورها. مدلولها. مضمونها: همه یاوه همه خام و همه سست معانی با حکایت تا پساوند. لبیبی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). حدیث او معانی در معانی رسوم او فضایل در فضایل. منوچهری. این لفظی است کوتاه با معانی بسیار. (تاریخ بیهقی). نرسد بر چنین معانی آنک حب دنیا رخانش بمخاید. ناصرخسرو. هرگاه در آن اشتباهی افتاد ادراک معانی ممکن نگردد. (کلیله و دمنه). سخن بلیغ با معانی بسیار از زبان مرغان و بهایم و وحوش جمع کردند. (کلیله و دمنه). خوانندگان این کتاب را باید که همت بر تفهیم معانی مقصور گردانند. (کلیله و دمنه). و هر عالم محقق... که عدت اختراع مبانی فکر و قوت اختراع معانی بکر دارد... داند که این غایت ابداع است در صور عبارت نگاشتن و ارواح معانی را زنده داشتن. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 176). فلک را از سر خنجر زبانی تراشیدی ز سر موی معانی. نظامی. شعر ترا سدره نشانی دهد سلطنت ملک معانی دهد. نظامی. معانی را بدو ده سربلندی سعادت را بدو کن نقش بندی. نظامی. در معانی قسمت و اعداد نیست درمعانی تجزیه و افراد نیست. مولوی. معانی این سخن را به عربی با شامیان همی گفتم و تعجب همی کردند. (گلستان). عشق و شباب و رندی مجموعۀ مراد است چون جمع شد معانی گوی بیان توان زد. حافظ. - اسماء معانی. رجوع به معنی شود. - اهل معانی، صاحبان معانی. آنانکه با معانی سروکار دارند. معنی شناسان: در سخن به دو مصرع چنان لطیف ببندم که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را. سعدی (کلیات چ فروغی، قصاید ص 7). - حروف معانی، حروفی است که معنی دارد چون مَن و علی (ع َ لا) . (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مقابل حروف مبانی. رجوع به ترکیب ’حروف مبانی’ذیل مبانی شود. ، بابها. ابواب. موضوعات. مواضیع. مطالب: خداوند سلطان، عبدوس را نزد من فرستاد و در این معانی فرمان داد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 350). محال باشد مرا که از این معانی سخن گویم که خرما به بصره برده باشم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 164). و در همه معانی ترتیبهای نیکو فرمود و موبد موبدان را بر قضا و مظالم گماشت. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 92). آنچه شیر برای تو می سگالد از این معانی که بر شمردی... نیست. (کلیله و دمنه). پادشاه را در همه معانی... تأمل و تثبت واجب است. (کلیله و دمنه). و آفات عارضی چون مار و کژدم و سباع و گرما و سرما... درکمین... و قصد خصمان و بدسگالی دشمنان بر اثر و آنگاه خود که از این معانی هیچ نیستی و با او شرایط مؤکد... رفتستی که به سلامت بخواهد زیست. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 55)، فضیلتها. فضایل: ای سرو حدیقۀمعانی جانی و لطیفۀ جهانی. سنائی. مدتی دراز بجستند آخر برزویه نام جوانی یافتند که این معانی در وی جمع بود (کلیله و دمنه). و این معانی در تو جمع است. (کلیله و دمنه). اگر در شرح معانی و معالی ذات معظم این خواجۀ مکرم و وزیر بی نظیر که بدان ممتاز است بسطی رود به استغراق... به پایان نرسد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 19). با وزرا و کتاب ایشان مجالس و معاشر و به مآثر و مفاخر و معالی و معانی ایشان متحلی شده. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 280). جهان از فضل و معالی ومعانی و مکارم خویش عاطل گذاشت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 441). عقل شرف جز به معانی نداد قدر به پیری و جوانی نداد. نظامی. کلاه تکبر بینداختند به تاج معانی سرافراختند. سعدی (بوستان). - اهل معانی، اهل معنی. رجوع به همین کلمه شود: نظر به چشم ارادت مکن به صورت زیبا که التفات نکردند به روی اهل معانی. سعدی (کلیات چ مصفا ص 841). - پر معانی، پر فضیلت. سرشار از فضل و دانش: ز دعوی پری ز آن تهی می روی تهی آی تا پر معانی روی. سعدی. ، علمی است که شناخته می شود به آن احوال لفظ عربی و غیره به نهجی که به سبب آن مطابق باشد لفظ مقتضای حال را و آنچه نگاه دارد از وقوع خطا در ادای معانی مطلوبه و آنچه بازدارد از دشواری مضمون و بداسلوبی عبارت و حاصل می شود بدان بلاغت کلام و آن منحصر می شود بر هشت باب: باب اول در احوال اسناد، ثانی در احوال مسندٌالیه به حذف آن و عدم حذف آن، ثالث در احوال مسند به حذف و غیرحذف آن، رابع در احوال متعلقات فعل چنانکه حذف مفعول و تقدیم آن بر فعل وغیر ذلک، خامس در قصر با لفظ استثنا و از قسم حصر است، سادس در بیان انشاء و انواع آن کثیر است از آن جمله تمنی و ترجی و استفهام و قسم و تعجب و امر و نهی و غیره، سابع در بیان وصل و فصل چنانکه عطف بعضی جمله بر بعض و ترک آن، ثامن در ایجاز یعنی آوردن کلام مختصر که حاوی معانی کثیره باشد و به حذف مضاف و غیره در اطناب و مساوات و آن برای ایضاًح و تفصیل اجمال باشد... (غیاث) (آنندراج). علم معانی علم به اصول و قواعدی است که به یاری آنها کیفیت مطابقۀ کلام با مقتضای حال و مقام شناخته می شود. موضوع آن الفاظی است که رسانندۀ مقصود متکلم باشد و فایدۀ آن آگهی بر اسرار بلاغت است در نظم و نثر. در این علم از چند مبحث اساسی که هر یک منقسم به اقسامی می شود بحث می کنند زیرا کلام یا خبری است و یا انشائی در صورت اول بحث در ’اسناد’ و تحقیق در ’مسندالیه’ و متعلقات آن پیش می آید. اسناد ممکن است به نحو ’قصر یا حصر’ صورت پذیردو جمله های خبری و انشائی که در کنار یکدیگر قرار گیرند می توانند به هم معطوف گردند (وصل) و یا به نحو انفصال از یکدیگر آورده شوند (فصل) و همچنین می توان معنی مقصود را در کمترین کلمات (ایجاز) و یا در کلمات بسیار (اطناب) و یا در کلماتی که مساوی معنی باشد (مساوات) آورد. بنابراین مباحث زیر در علم معانی موردبحث قرار می گیرد: 1- اسناد خبری (خبر - مسندالیه، مسند) 2- قصر. 3- انشاء. 4- وصل و فصل. 5- ایجاز و اطناب و مساوات. (از آیین سخن تألیف دکتر صفا چ سوم ص 10). و رجوع به نفایس الفنون فن ششم از مقالۀ اولی شود. - معانی و بیان، دو فن ’معانی’ و ’بیان’ را با هم ’معانی و بیان’ گویند. و رجوع به بیان شود
دختران دوشیزۀجوان، چه این جمع معنس است که مصدر میمی باشد به معنی فاعل که عانس است مأخوذ از عنس و عنوس که به معنی دیر ماندن زن است بعد بلوغ به خانه پدر بی شوی (غیاث) (آنندراج). و رجوع به عانس و عنوس و عناس شود
دختران دوشیزۀجوان، چه این جمع معنس است که مصدر میمی باشد به معنی فاعل که عانس است مأخوذ از عنس و عنوس که به معنی دیر ماندن زن است بعد بلوغ به خانه پدر بی شوی (غیاث) (آنندراج). و رجوع به عانس و عنوس و عناس شود
ستیهنده. (دهار). عنادکننده و دشمن. (غیاث) (آنندراج). خودسر و سرکش و گردنکش و متمرد و نافرمان و دشمن و ژکاره. (ناظم الاطباء). معارض به خلاف نه به وفاق. ستیزه کننده. آن که عناد کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : برانداختن بی دینان و بر خاک مالیدن بینی معاندان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). بعضی بر خانه موالی خویش خروج کردند و به معاندان آن دولت التجا ساختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 10). چون عرصۀ خراسان از معاندان پاک گردانید و دشمنان آن سامان را نیست کرد ایلک خان ماوراءالنهر با تصرف گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 275). و استرضاء جوانب از موءالف و مجانب... و موالی و معاند... و منافق و مناصح... به اتمام رسانید. (مرزبان نامه). معاندان به حسد در حق وی خوضی کرده اند. (گلستان). ولیکن معاندان در کمین اند و مدعیان گوشه نشین. (گلستان). چون به حکایت ملک او رسیم ذکر رود که ملک و سریر و دیهیم پدر با چندان معاندو معارض از اقربا و برادران چگونه به دست آورد. (تاریخ ابن اسفندیار) ، از هم جدا گردیده وکرانه گزیده، برخلاف مکافات کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به معانده شود
ستیهنده. (دهار). عنادکننده و دشمن. (غیاث) (آنندراج). خودسر و سرکش و گردنکش و متمرد و نافرمان و دشمن و ژکاره. (ناظم الاطباء). معارض به خلاف نه به وفاق. ستیزه کننده. آن که عناد کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : برانداختن بی دینان و بر خاک مالیدن بینی معاندان. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). بعضی بر خانه موالی خویش خروج کردند و به معاندان آن دولت التجا ساختند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 10). چون عرصۀ خراسان از معاندان پاک گردانید و دشمنان آن سامان را نیست کرد ایلک خان ماوراءالنهر با تصرف گرفت. (ترجمه تاریخ یمینی ایضاً ص 275). و استرضاء جوانب از موءالف و مجانب... و موالی و معاند... و منافق و مناصح... به اتمام رسانید. (مرزبان نامه). معاندان به حسد در حق وی خوضی کرده اند. (گلستان). ولیکن معاندان در کمین اند و مدعیان گوشه نشین. (گلستان). چون به حکایت ملک او رسیم ذکر رود که ملک و سریر و دیهیم پدر با چندان معاندو معارض از اقربا و برادران چگونه به دست آورد. (تاریخ ابن اسفندیار) ، از هم جدا گردیده وکرانه گزیده، برخلاف مکافات کرده. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب). و رجوع به معانده شود
عناق. دست به گردن یکدیگر کردن. (المصادر زوزنی). دست به گردن همدیگر افگندن به محبت و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دست به گردن کسی کردن و با او هم آغوش شدن و به خود چسباندن و آن خاص محبت است. (از اقرب الموارد) ، به رفتار عنق رفتن شتر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
عِناق. دست به گردن یکدیگر کردن. (المصادر زوزنی). دست به گردن همدیگر افگندن به محبت و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دست به گردن کسی کردن و با او هم آغوش شدن و به خود چسباندن و آن خاص محبت است. (از اقرب الموارد) ، به رفتار عنق رفتن شتر و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
با هم گردن مقارن ساختن و با هم بغل گیر شدن. (غیاث). روبوسی یکدیگر و بغل گیری همدیگر را. (ناظم الاطباء). دست به گردن یکدیگر درآوردن. دست به گردن شدن. یکدیگر را در کنارگرفتن. یکدیگر را بغل کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا آسمان... هر نیم شب سیاه صدهزارقطرۀ شیر سپید بر جامه نماید و پستان پدید نه و پیکر زمین را چون کودک سیاه چرده در کنار دارد و معانقه نه. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 2). به وقت معانقۀوداعی بر لفظ اشرف صدر امام گذشت که ما را برادری باشد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 98). و خاک ری نیز به حکم الفی که با این ضعیف داشت معانقۀ سخت کرد چنانکه از تنگی معانقه عارضۀ عظیم دیدار آمد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 285). و رجوع به معانقه شود. - معانقه کردن، یکدیگر را در برگرفتن. یکدیگر را در آغوش گرفتن. دست به گردن هم انداختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مأمون مشعوف تر گشت، دست بیازید و در انبساط باز کرد تا مگر معانقه کند. (چهارمقاله ص 36)
با هم گردن مقارن ساختن و با هم بغل گیر شدن. (غیاث). روبوسی یکدیگر و بغل گیری همدیگر را. (ناظم الاطباء). دست به گردن یکدیگر درآوردن. دست به گردن شدن. یکدیگر را در کنارگرفتن. یکدیگر را بغل کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : تا آسمان... هر نیم شب سیاه صدهزارقطرۀ شیر سپید بر جامه نماید و پستان پدید نه و پیکر زمین را چون کودک سیاه چرده در کنار دارد و معانقه نه. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 2). به وقت معانقۀوداعی بر لفظ اشرف صدر امام گذشت که ما را برادری باشد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 98). و خاک ری نیز به حکم الْفی که با این ضعیف داشت معانقۀ سخت کرد چنانکه از تنگی معانقه عارضۀ عظیم دیدار آمد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 285). و رجوع به معانقه شود. - معانقه کردن، یکدیگر را در برگرفتن. یکدیگر را در آغوش گرفتن. دست به گردن هم انداختن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مأمون مشعوف تر گشت، دست بیازید و درِ انبساط باز کرد تا مگر معانقه کند. (چهارمقاله ص 36)