گمان برده شده و دانسته شده. (آنندراج). گمان برده شده و گمان کرده شده. مشکوک. نامعلوم و نامحقق و یقین ناشده و شبهه دار و گمان برده شده و پنداشته شده و گمان و پندار. (ناظم الاطباء). ظنین. متهم. گمان رفته. گمان شده. به گمان آمده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در لغت به معنی گمان برده شده است ولی گاهی آن را به معنی گمان برنده یعنی بجای ظان استعمال کنند. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 2 شمارۀ 1)
گمان برده شده و دانسته شده. (آنندراج). گمان برده شده و گمان کرده شده. مشکوک. نامعلوم و نامحقق و یقین ناشده و شبهه دار و گمان برده شده و پنداشته شده و گمان و پندار. (ناظم الاطباء). ظنین. متهم. گمان رفته. گمان شده. به گمان آمده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در لغت به معنی گمان برده شده است ولی گاهی آن را به معنی گمان برنده یعنی بجای ظان استعمال کنند. (نشریۀ دانشکدۀ ادبیات تبریز سال 2 شمارۀ 1)
دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ناتوان، افسون شده و جادوشده و به افسون نامرد شده، آنکه قاضی بر وی حکم به نامردی کند، محبوس در حظیره. (ناظم الاطباء)
دیوانه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، ناتوان، افسون شده و جادوشده و به افسون نامرد شده، آنکه قاضی بر وی حکم به نامردی کند، محبوس در حظیره. (ناظم الاطباء)
عنوان کرده شده یعنی دیباچه کرده شده. (غیاث) (آنندراج). کتاب دیباچه نوشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، عنوان کرده شده، دارای عنوان. (ناظم الاطباء). شخصی دارای عنوان و مقام: مرد معنونی است
عنوان کرده شده یعنی دیباچه کرده شده. (غیاث) (آنندراج). کتاب دیباچه نوشته. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، عنوان کرده شده، دارای عنوان. (ناظم الاطباء). شخصی دارای عنوان و مقام: مرد معنونی است
غالیه که بر سر و ریش بمالند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). غالیه. (مهذب الاسماء). غالیه و غالیه ای که بر سر و ریش مالند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود
غالیه که بر سر و ریش بمالند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). غالیه. (مهذب الاسماء). غالیه و غالیه ای که بر سر و ریش مالند. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ بعد شود
پنهان داشته شده و این صیغۀ اسم مفعول است مأخوذ از کن ّ که به معنی پوشیدن است و چون گوهر قیمتی و خوش آب را به محافظت پوشیده دارند لهذا مجازاً گوهر مکنون گوهر قیمتی و خوش آب را گویند. (غیاث) (آنندراج). پنهان داشته. (ناظم الاطباء). نهفته. نهان. نهان داشته. پنهان داشته. پوشیده. کنین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر مضمون و مکنون او وقوف یافت. (چهار مقاله چ معین ص 41). نشاید او را در بحر جلال قرآن شدن، و استنباط جواهر مکنون آن کردن. (کشف الاسرار ج 1 ص 612 و 613). اگر از صحایف لطایفی... که در خزاین ملوک جهان محفوظ و مکنون است باز گفته شود همانا... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 9). چون ملک زاده کنانۀ خاطر از مکنون سر و مکتوم دل بپرداخت. (مرزبان نامه ایضاً ص 32). بوی را پوشیده و مکنون کند چشم مست خویشتن را چون کند. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 245). آنچه در کانها نیز مکنون است بدان منضم شود بدان مقدار وفا نکند. (تاریخ غازان ص 315). به افشای اسرار ربوبیت که مکنون خزانۀ غیرت اند مبالات ننماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 136). چه بسیار از اسما که در خزانۀ عزت مکنون درج غیرت است و هیچکس را جز عالم الغیب بر آن اطلاع نه. (مصباح الهدایه چ همایی ص 24). - درّ مکنون، مروارید قیمتی خوش آب و اعلا. (ناظم الاطباء). لؤلؤ مکنون. مروارید پوشیده در صدف، لیکن ’مکنون’ در این ترکیب از معنی لغوی منسلخ شده و معنی دیگری یافته است از آن جمله گرانبها، قیمتی، آبدار و درخشان: زهد و عدالت سفال گشت و حجر جهل و سفه زر و در مکنون شد. ناصرخسرو. گرت مدح بنده پسند آید ای شه کنم در مکنون مقفی و موزون. سوزنی. خزانۀ مدیح تو را در گشادم به صحرا نهادم بسی در مکنون. سوزنی. زآنکه ز اقبال او هر آینه من صدف چند در مکنونم. انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 225). طارم زر بین که درج در مکنون کرده اند طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند. مجیرالدین بیلقانی. گر آن گنج آید از ویرانه بیرون به تاجش برنهم چون در مکنون. نظامی. خواهم که به یاد عشق مجنون رانی سخنی چو در مکنون. نظامی. قطره ای را در مکنون می دهد نقطه ای را دور گردون می دهد. عطار. با خطی چون در مکنون و نظمی چون زر موزون. (لباب الالباب چ نفیسی ص 35). تو آن در مکنون یکدانه ای که پیرایۀ سلطنت خانه ای. سعدی (بوستان). از فروغ گوهر شهوار تاج خسرویت چشم حاسد چون صدف پر در مکنون باد و هست. ابن یمین. این در مکنون را که در بحر خاطر مخزون بود، در رشتۀ بیان کشد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 5). - لؤلؤ مکنون، در مکنون. رجوع به ترکیب قبل شود: ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله نسترن لؤلؤی مکنون دارد اندر گوشوار. فرخی. گر کف او را مسخرستی دریا خوارترستی ز سنگ لؤلؤ مکنون. فرخی. گر آید گوشوار و تاج نه شگفت از لطیف آبی که هم زآن لؤلؤ مکنون و در شاهوار آید. لامعی. به جای قطرۀ باران، هوا او را دهد لؤلؤ به عرض لؤلؤ مکنون، زمین او را دهد مینا. ازرقی. همی سازند تاج فرق نرگس به زرین حقه و لؤلؤی مکنون. ناصرخسرو. و آن ابر همچو کلبۀ ندافان اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است. ناصرخسرو. هر چه برآمد ز خاک تیره به نوروز مخنقه دارد کنون ز لؤلؤ مکنون. ناصرخسرو. چون به دریای معانی و معالی بگذشت کرد چون لؤلؤ مکنون سخن من به سخا. امیرمعزی. جز کریمی نکند لؤلؤ مکنون ز سخن جز کلیمی نکند صورت ثعبان ز عصا. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 20). گرفته ای تو به یاقوت لؤلؤ مکنون نهفته ای تو به هاروت زهرۀ زهرا. امیرمعزی. جناح نسر و سلاح سماک هردو شدند ز دست چرخ مرصع به لؤلؤ مکنون. رشید وطواط. - مکنون خاطر، در یاد نهاده. (ناظم الاطباء). آنچه در خاطر نهفته باشند. مکنون ضمیر. - مکنون ضمایر، مکنون ضمیرها. مکنون خاطرها. آنچه در دلها نهفته دارند: یگانه عالم در دین پروری، دانای مکنون ضمایردر خصومت و داوری. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 38). رجوع به ترکیب قبل شود. - مکنون ضمیر، مکنون خاطر: شاه پیلان چون مضمون نامه برخواند و برمکنون ضمیر خصم وقوف یافت هفت اعضای او از عداوت و بغضا ممتلی شد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 211). و رجوع به ترکیب قبل شود. ، علم پنهان داشته شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
پنهان داشته شده و این صیغۀ اسم مفعول است مأخوذ از کَن ّ که به معنی پوشیدن است و چون گوهر قیمتی و خوش آب را به محافظت پوشیده دارند لهذا مجازاً گوهر مکنون گوهر قیمتی و خوش آب را گویند. (غیاث) (آنندراج). پنهان داشته. (ناظم الاطباء). نهفته. نهان. نهان داشته. پنهان داشته. پوشیده. کنین. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : بر مضمون و مکنون او وقوف یافت. (چهار مقاله چ معین ص 41). نشاید او را در بحر جلال قرآن شدن، و استنباط جواهر مکنون آن کردن. (کشف الاسرار ج 1 ص 612 و 613). اگر از صحایف لطایفی... که در خزاین ملوک جهان محفوظ و مکنون است باز گفته شود همانا... (مرزبان نامه چ قزوینی ص 9). چون ملک زاده کنانۀ خاطر از مکنون سر و مکتوم دل بپرداخت. (مرزبان نامه ایضاً ص 32). بوی را پوشیده و مکنون کند چشم مست خویشتن را چون کند. مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 245). آنچه در کانها نیز مکنون است بدان منضم شود بدان مقدار وفا نکند. (تاریخ غازان ص 315). به افشای اسرار ربوبیت که مکنون خزانۀ غیرت اند مبالات ننماید. (مصباح الهدایه چ همایی ص 136). چه بسیار از اسما که در خزانۀ عزت مکنون درج غیرت است و هیچکس را جز عالم الغیب بر آن اطلاع نه. (مصباح الهدایه چ همایی ص 24). - دُرِّ مکنون، مروارید قیمتی خوش آب و اعلا. (ناظم الاطباء). لؤلؤ مکنون. مروارید پوشیده در صدف، لیکن ’مکنون’ در این ترکیب از معنی لغوی منسلخ شده و معنی دیگری یافته است از آن جمله گرانبها، قیمتی، آبدار و درخشان: زهد و عدالت سفال گشت و حجر جهل و سفه زر و در مکنون شد. ناصرخسرو. گرت مدح بنده پسند آید ای شه کنم در مکنون مقفی و موزون. سوزنی. خزانۀ مدیح تو را در گشادم به صحرا نهادم بسی در مکنون. سوزنی. زآنکه ز اقبال او هر آینه من صدف چند در مکنونم. انوری (دیوان چ سعید نفیسی ص 225). طارم زر بین که درج در مکنون کرده اند طاق ازرق بین که جفت گنج قارون کرده اند. مجیرالدین بیلقانی. گر آن گنج آید از ویرانه بیرون به تاجش برنهم چون در مکنون. نظامی. خواهم که به یاد عشق مجنون رانی سخنی چو در مکنون. نظامی. قطره ای را در مکنون می دهد نقطه ای را دور گردون می دهد. عطار. با خطی چون در مکنون و نظمی چون زر موزون. (لباب الالباب چ نفیسی ص 35). تو آن در مکنون یکدانه ای که پیرایۀ سلطنت خانه ای. سعدی (بوستان). از فروغ گوهر شهوار تاج خسرویت چشم حاسد چون صدف پر در مکنون باد و هست. ابن یمین. این در مکنون را که در بحر خاطر مخزون بود، در رشتۀ بیان کشد. (حبیب السیر چ خیام ج 1 ص 5). - لؤلؤ مکنون، در مکنون. رجوع به ترکیب قبل شود: ارغوان لعل بدخشی دارد اندر مرسله نسترن لؤلؤی مکنون دارد اندر گوشوار. فرخی. گر کف او را مسخرستی دریا خوارترستی ز سنگ لؤلؤ مکنون. فرخی. گر آید گوشوار و تاج نه شگفت از لطیف آبی که هم زآن لؤلؤ مکنون و در شاهوار آید. لامعی. به جای قطرۀ باران، هوا او را دهد لؤلؤ به عرض لؤلؤ مکنون، زمین او را دهد مینا. ازرقی. همی سازند تاج فرق نرگس به زرین حقه و لؤلؤی مکنون. ناصرخسرو. و آن ابر همچو کلبۀ ندافان اکنون چو گنج لؤلؤ مکنون است. ناصرخسرو. هر چه برآمد ز خاک تیره به نوروز مخنقه دارد کنون ز لؤلؤ مکنون. ناصرخسرو. چون به دریای معانی و معالی بگذشت کرد چون لؤلؤ مکنون سخن من به سخا. امیرمعزی. جز کریمی نکند لؤلؤ مکنون ز سخن جز کلیمی نکند صورت ثعبان ز عصا. امیرمعزی (دیوان چ اقبال ص 20). گرفته ای تو به یاقوت لؤلؤ مکنون نهفته ای تو به هاروت زهرۀ زهرا. امیرمعزی. جناح نسر و سلاح سماک هردو شدند ز دست چرخ مرصع به لؤلؤ مکنون. رشید وطواط. - مکنون خاطر، در یاد نهاده. (ناظم الاطباء). آنچه در خاطر نهفته باشند. مکنون ضمیر. - مکنون ضمایر، مکنون ضمیرها. مکنون خاطرها. آنچه در دلها نهفته دارند: یگانه عالم در دین پروری، دانای مکنون ضمایردر خصومت و داوری. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 38). رجوع به ترکیب قبل شود. - مکنون ضمیر، مکنون خاطر: شاه پیلان چون مضمون نامه برخواند و برمکنون ضمیر خصم وقوف یافت هفت اعضای او از عداوت و بغضا ممتلی شد. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 211). و رجوع به ترکیب قبل شود. ، علم پنهان داشته شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
عاشق لیلی بود. (غیاث). قیس که عاشق لیلی بود. (آنندراج). لقب قیس بن ملوح است که از بنی جعده بود. از شدت عشق لیلی دیوانه شد و بدان جهت مجنونش خواندند. (از انساب سمعانی) : لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند مجنون داند که حال مجنون چون است. منسوب به رودکی (ازامثال و حکم ج 3 ص 1502). لیلی چو قمر به روشنی چست مجنون چو قصب بر ابرش سست. نظامی. لیلی سمن خزان ندیده مجنون چمن خزان رسیده. نظامی. لیلی به کرشمه زلف بر دوش مجنون به وفاش حلقه در گوش. نظامی. لیلی سر زلف شانه می کرد مجنون در اشک دانه می کرد. نظامی. لیلی چو گل شکفته می رست مجنون به گلاب دیده می شست. نظامی. گفت با لیلی خلیفه کاین تویی کز تو شد مجنون پریشان و غوی از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت خامش چون تو مجنون نیستی. مولوی. یکی را از ملوک عرب حکایت عشق مجنون به لیلی و شورش حال وی بگفتند. (گلستان سعدی). هرآن عاقل که با مجنون نشیند نباید کردنش جز ذکر لیلی. سعدی (گلستان). مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد از خویش بمردم من پس رخت به حی بردم. اوحدی. دور مجنون گذشت و نوبت ماست هر کسی پنج روز نوبت اوست. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 40). شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوب بی همتا ترا عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد. ؟ و رجوع به قیس بنی عامر در همین لغت نامه و الشعرو الشعراء ابن قتیبه صص 220-224 و فوات الوفیات ج 2 صص 136-138 و ریاض العارفین ص 128 و فهرست عیون الاخبار و اعلام زرکلی ج 2 ص 802 و ج 3 ص 838 شود. - مثل مجنون، آشفته. پریشان. نزار. (امثال و حکم ج 3 ص 1486)
عاشق لیلی بود. (غیاث). قیس که عاشق لیلی بود. (آنندراج). لقب قیس بن ملوح است که از بنی جعده بود. از شدت عشق لیلی دیوانه شد و بدان جهت مجنونش خواندند. (از انساب سمعانی) : لیلی صفتان ز حال ما بی خبرند مجنون داند که حال مجنون چون است. منسوب به رودکی (ازامثال و حکم ج 3 ص 1502). لیلی چو قمر به روشنی چست مجنون چو قصب بر ابرش سست. نظامی. لیلی سمن خزان ندیده مجنون چمن خزان رسیده. نظامی. لیلی به کرشمه زلف بر دوش مجنون به وفاش حلقه در گوش. نظامی. لیلی سر زلف شانه می کرد مجنون در اشک دانه می کرد. نظامی. لیلی چو گل شکفته می رست مجنون به گلاب دیده می شست. نظامی. گفت با لیلی خلیفه کاین تویی کز تو شد مجنون پریشان و غوی از دگر خوبان تو افزون نیستی گفت خامش چون تو مجنون نیستی. مولوی. یکی را از ملوک عرب حکایت عشق مجنون به لیلی و شورش حال وی بگفتند. (گلستان سعدی). هرآن عاقل که با مجنون نشیند نباید کردنش جز ذکر لیلی. سعدی (گلستان). مجنون رخ لیلی از مرگ نیندیشد از خویش بمردم من پس رخت به حی بردم. اوحدی. دور مجنون گذشت و نوبت ماست هر کسی پنج روز نوبت اوست. حافظ (دیوان چ قزوینی ص 40). شبی مجنون به لیلی گفت کای محبوب بی همتا ترا عاشق شود پیدا ولی مجنون نخواهد شد. ؟ و رجوع به قیس بنی عامر در همین لغت نامه و الشعرو الشعراء ابن قتیبه صص 220-224 و فوات الوفیات ج 2 صص 136-138 و ریاض العارفین ص 128 و فهرست عیون الاخبار و اعلام زرکلی ج 2 ص 802 و ج 3 ص 838 شود. - مثل مجنون، آشفته. پریشان. نزار. (امثال و حکم ج 3 ص 1486)
دهی از دهستان چالدران است که در بخش سیه چشمۀ شهرستان ماکو واقع است و 221 تن سکنه دارد. این ده در دو محل به فاصله پانصد گز به نام مجنون بالا و مجنون پائین مشهور است و سکنۀ مجنون بالا 125 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
دهی از دهستان چالدران است که در بخش سیه چشمۀ شهرستان ماکو واقع است و 221 تن سکنه دارد. این ده در دو محل به فاصله پانصد گز به نام مجنون بالا و مجنون پائین مشهور است و سکنۀ مجنون بالا 125 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
جنون زده و دیوانه. (غیاث) (آنندراج). آنکه عقل وی زایل یا فاسد شده باشد. مؤنث آن مجنونه. (از اقرب الموارد). دیوانه شده. دیوانه کرده شده. دیوانه و شوریده و بی عقل. ج، مجانین. (ناظم الاطباء). دیوزده. پری زده. مألوس. دیوانه. مقابل عاقل و فرزانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قالوا یا ایهاالذی نزل علیه الذکرانک لمجنون. (قرآن 6/15). فذکرفما انت بنعمه ربک بکاهن و لا مجنون. (قرآن 29/52). و ان یکاد الذین کفروالیزلقونک بابصارهم لما سمعوا الذکر و یقولون انه لمجنون و ما هو الا ذکر للعالمین. (قرآن 51/68 و 52). هر که بدین آب مرد و زنده شداو را زنده نخواندمگر که جاهل و مجنون. ناصرخسرو. عاقل ومجنون حقم یاد آر در چنین بی خویشیم معذور دار. مولوی. - امثال: خلق مجنونند و مجنون عاقل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مجنون شدن، دیوانه شدن. جنون پیداکردن: زرّ و نقره چیست تا مفتون شوی چیست صورت تا چنین مجنون شوی. مولوی. ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید گرت آسودگی باید برو مجنون شو ای عاقل. سعدی. - مجنون کردن،دیوانه کردن: گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی پشت پیش این و آن از چه همی چون نون کنی. ناصرخسرو. گر تو خود مجنونی از بی دانشی پس خویشتن چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی. ناصرخسرو. - بید مجنون، بید نگون. بید مولّه . بید ناز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، (اصطلاح فقهی و قانون مدنی) کسی که فاقد تشخیص نفع و ضرر و حسن و قبح است، احراز جنون با دادگاه است. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). - مجنون ادواری، کسی که بطور متناوب در حال جنون باشد یعنی مدت کمی عاقل باشد و مدتی دیوانه. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). - مجنون دائمی، کسی که بدون انقطاع در حال جنون بسر برد. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). - مجنون مطبق، مجنون دائمی. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). و رجوع به ترکیب قبل شود. ، نادان، دارای وسواس، دارای مانیا، جن زده، گرفتار عشق، ظالم و ستمگر. (ناظم الاطباء)
جنون زده و دیوانه. (غیاث) (آنندراج). آنکه عقل وی زایل یا فاسد شده باشد. مؤنث آن مَجنونَه. (از اقرب الموارد). دیوانه شده. دیوانه کرده شده. دیوانه و شوریده و بی عقل. ج، مَجانین. (ناظم الاطباء). دیوزده. پری زده. مألوس. دیوانه. مقابل عاقل و فرزانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و قالوا یا ایهاالذی نزل علیه الذکرانک لمجنون. (قرآن 6/15). فذکرفما انت بنعمه ربک بکاهن و لا مجنون. (قرآن 29/52). و ان یکاد الذین کفروالیزلقونک بابصارهم لما سمعوا الذکر و یقولون انه لمجنون و ما هو الا ذکر للعالمین. (قرآن 51/68 و 52). هر که بدین آب مرد و زنده شداو را زنده نخواندمگر که جاهل و مجنون. ناصرخسرو. عاقل ومجنون حقم یاد آر در چنین بی خویشیم معذور دار. مولوی. - امثال: خلق مجنونند و مجنون عاقل است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مجنون شدن، دیوانه شدن. جنون پیداکردن: زرّ و نقره چیست تا مفتون شوی چیست صورت تا چنین مجنون شوی. مولوی. ز عقل اندیشه ها زاید که مردم را بفرساید گرت آسودگی باید برو مجنون شو ای عاقل. سعدی. - مجنون کردن،دیوانه کردن: گر نخواهی ای پسر تا خویشتن مجنون کنی پشت پیش این و آن از چه همی چون نون کنی. ناصرخسرو. گر تو خود مجنونی از بی دانشی پس خویشتن چون به می خوردن دگرباره همی مجنون کنی. ناصرخسرو. - بید مجنون، بید نگون. بید مُوَلَّه ْ. بید ناز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ، (اصطلاح فقهی و قانون مدنی) کسی که فاقد تشخیص نفع و ضرر و حسن و قبح است، احراز جنون با دادگاه است. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). - مجنون ادواری، کسی که بطور متناوب در حال جنون باشد یعنی مدت کمی عاقل باشد و مدتی دیوانه. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). - مجنون دائمی، کسی که بدون انقطاع در حال جنون بسر برد. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). - مجنون مطبق، مجنون دائمی. (ترمینولوژی حقوق تألیف دکتر جعفری لنگرودی). و رجوع به ترکیب قبل شود. ، نادان، دارای وسواس، دارای مانیا، جن زده، گرفتار عشق، ظالم و ستمگر. (ناظم الاطباء)
مشورت کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، تیزکرده از کارد و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). تیزکرده و صیقل زده از کارد و جز آن. (ناظم الاطباء). تیز: سنان مسنون، سنانی تیز. (مهذب الاسماء) (دهار)، آراسته کرده. روشن و تابان نموده. (منتهی الارب) .روشن و تابان گشته، هر چیز املس شده. (ناظم الاطباء)، تابان روی: رجل مسنون الوجه، مرد تابان روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، آن که در روی و بینی او درازی باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). روئی کشیده. (مهذب الاسماء). آن که رو و بینی او دراز باشد، راه رفته و سیرکرده شده، سنت شده و ختنه شده. (ناظم الاطباء). سنت کرده شده، مشروع و موافق شرع و سنت آن حضرت، یعنی پیغمبر اسلام {{صفت}}. (ناظم الاطباء). وارد شده در سنت. سنت شده. جایز، مستحب. مندوب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بعد از این غسل ها (واجب) همه مسنون است و آن دوازده اند: غسل آدینه، غسل هر دو عید، غسل آفتاب و ماه گرفتن... (کشف الاسرار ج 2 ص 517)، بوی ناک: حماء مسنون، گل و لای بوناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). متغیر. (ناظم الاطباء) : ماء مسنون، آبی متغیرشده. (مهذب الاسماء). بوی ناک و گنده. گندیده. متغیرشده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - خاک مسنون، خاک بوی ناک و گندیده: آدم جهل و جفا و شومی را جان تو بدبخت خاک مسنون شد. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 79). بر آن تربت که بارد خشم ایزد بلا روید نبات از خاک مسنون. ناصرخسرو. - گل مسنون، گل بوی ناک و متعفن: بلکه به جان است نه به تن شرف مرد نیست جسدها همه مگر گل مسنون. ناصرخسرو. گر همی گوئی که خانه ست این گل مسنون ترا چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی. ناصرخسرو. ، روغنی. نان در روغن پخته. (دهار)
مشورت کرده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، تیزکرده از کارد و جز آن. (منتهی الارب) (آنندراج). تیزکرده و صیقل زده از کارد و جز آن. (ناظم الاطباء). تیز: سنان مسنون، سنانی تیز. (مهذب الاسماء) (دهار)، آراسته کرده. روشن و تابان نموده. (منتهی الارب) .روشن و تابان گشته، هر چیز املس شده. (ناظم الاطباء)، تابان روی: رجل مسنون الوجه، مرد تابان روی. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)، آن که در روی و بینی او درازی باشد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). روئی کشیده. (مهذب الاسماء). آن که رو و بینی او دراز باشد، راه رفته و سیرکرده شده، سنت شده و ختنه شده. (ناظم الاطباء). سنت کرده شده، مشروع و موافق شرع و سنت آن حضرت، یعنی پیغمبر اسلام {{صِفَت}}. (ناظم الاطباء). وارد شده در سنت. سنت شده. جایز، مستحب. مندوب. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بعد از این غسل ها (واجب) همه مسنون است و آن دوازده اند: غسل آدینه، غسل هر دو عید، غسل آفتاب و ماه گرفتن... (کشف الاسرار ج 2 ص 517)، بوی ناک: حماء مسنون، گل و لای بوناک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). متغیر. (ناظم الاطباء) : ماء مسنون، آبی متغیرشده. (مهذب الاسماء). بوی ناک و گنده. گندیده. متغیرشده. (یادداشت مرحوم دهخدا). - خاک مسنون، خاک بوی ناک و گندیده: آدم جهل و جفا و شومی را جان تو بدبخت خاک مسنون شد. ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 79). بر آن تربت که بارد خشم ایزد بلا روید نبات از خاک مسنون. ناصرخسرو. - گِل مسنون، گل بوی ناک و متعفن: بلکه به جان است نه به تن شرف مرد نیست جسدها همه مگر گل مسنون. ناصرخسرو. گر همی گوئی که خانه ست این گل مسنون ترا چون همه کوشش ز بهر این گل مسنون کنی. ناصرخسرو. ، روغنی. نان در روغن پخته. (دهار)
مرد سست، مرد توانا. از اضداد است. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بهترین و اقصی از هر چیزی که نزد کسی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بهترین از هر چیزی که نزد کسی باشد، بریده شده. قطعشده. (از ناظم الاطباء). مقطوع. (اقرب الموارد) : پر من بگشای تا بیرون پرم در حدیقۀ ذکر ناممنون پرم. مولوی (مثنوی). - اجر غیرممنون، پاداش ابدی و سرمدی و همیشگی. (ناظم الاطباء) : ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات لهم اجر غیرممنون. (قرآن 8/41). - اجر ناممنون، اجر غیرممنون: بعداز این از اجر ناممنون بده هرکه خواهد گوهر مکنون بده. مولوی (مثنوی). ، نعمت داده شده و منت نهاده شده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). احسان کرده شده. (ناظم الاطباء). سپاسدار. سپاسگزار. سپاس پذیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). - غیرممنون، بی منت: کریمانه بخشی و منت نخواهی عطای کریمان بود غیرممنون. سوزنی. غیرممنون شناس بخشش او گرچه بخشش کند بغیر حساب. سوزنی. - ممنون شدن، منت دار شدن و احسان و نیکویی پذیرفتن. (ناظم الاطباء). - ممنون کردن، احسان و نیکویی کردن و منت نهادن. (ناظم الاطباء). - امثال: دارم و نمی دهم ممنون هم باش. (امثال و حکم ص 679)
مرد سست، مرد توانا. از اضداد است. (از منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، بهترین و اقصی از هر چیزی که نزد کسی باشد. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). بهترین از هر چیزی که نزد کسی باشد، بریده شده. قطعشده. (از ناظم الاطباء). مقطوع. (اقرب الموارد) : پر من بگشای تا بیرون پرم در حدیقۀ ذکر ناممنون پرم. مولوی (مثنوی). - اجر غیرممنون، پاداش ابدی و سرمدی و همیشگی. (ناظم الاطباء) : ان الذین آمنوا و عملوا الصالحات لهم اجر غیرممنون. (قرآن 8/41). - اجر ناممنون، اجر غیرممنون: بعداز این از اجر ناممنون بده هرکه خواهد گوهر مکنون بده. مولوی (مثنوی). ، نعمت داده شده و منت نهاده شده. (غیاث اللغات) (آنندراج) (ناظم الاطباء). احسان کرده شده. (ناظم الاطباء). سپاسدار. سپاسگزار. سپاس پذیر. (یادداشت مرحوم دهخدا). - غیرممنون، بی منت: کریمانه بخشی و منت نخواهی عطای کریمان بود غیرممنون. سوزنی. غیرممنون شناس بخشش او گرچه بخشش کند بغیر حساب. سوزنی. - ممنون شدن، منت دار شدن و احسان و نیکویی پذیرفتن. (ناظم الاطباء). - ممنون کردن، احسان و نیکویی کردن و منت نهادن. (ناظم الاطباء). - امثال: دارم و نمی دهم ممنون هم باش. (امثال و حکم ص 679)
هنیده، سپاسگزار، مرد سست، مرد توانا، از واژگان دو پهلو نعمت داده و منت نهاده: (... مراحم صاحبقران پاک اعتقاد خواست تربیت او بنوعی فرماید که مجموع اهل آن دیار ممنون منت باشند) (ظفرنامه یزدی. چا. امیر کبیر 398: 2)
هنیده، سپاسگزار، مرد سست، مرد توانا، از واژگان دو پهلو نعمت داده و منت نهاده: (... مراحم صاحبقران پاک اعتقاد خواست تربیت او بنوعی فرماید که مجموع اهل آن دیار ممنون منت باشند) (ظفرنامه یزدی. چا. امیر کبیر 398: 2)