جدول جو
جدول جو

معنی مطنفسه - جستجوی لغت در جدول جو

مطنفسه
(مُ طَ فِ سَ)
آسمان ابردار. (ناظم الاطباء). مطرفسه. (اقرب الموارد). مستغمده. مطرفسه. پوشیده. گرفته (آسمان) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مطرفسه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماناسه
تصویر ماناسه
(پسرانه)
صورتی از منسی نام برادر بزرگ یوسف (ع)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مکنسه
تصویر مکنسه
جارو، آلتی برای تمیز کردن خاک و خاشاک و زباله از روی زمین که از برخی گیاهان یا الیاف مصنوعی تهیه می شود، خاک روب، جاروب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طنفسه
تصویر طنفسه
بساط، گستردنی، فرش، زیلو، حصیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفسخ
تصویر منفسخ
فسخ شده، لغوشده، برانداخته شده، از اثر افتاده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منفسح
تصویر منفسح
گشوده، وسیع، گشاده دل، شاد و خرم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متنفس
تصویر متنفس
نفس کش، جاندار، زنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منافسه
تصویر منافسه
رقابت کردن، هم چشمی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ نَفْ فِ سَ)
آلات و ادوات دم برزننده. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل و تنفس شود
لغت نامه دهخدا
(عَ قَ لَ)
با کسی مزاحمت کردن در رغبت چیزی. (المصادر زوزنی). رغبت کردن در چیزی بطریق مبارات. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). رغبت کردن در چیزی به طریق مبارات در کرم. نفاس. (از اقرب الموارد). رجوع به منافسه و منافست شود، هم نفسی کردن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فَ / فِسَ / سِ)
رغبت کردن در چیزی به طریق مساوات و معارضه کردن و حسد بردن. (غیاث). منافسه. مبارات. رغبت کردن به چیزی از رقابت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : در او منافسه و مناقشه کردند... چون گفتاگوی بسیار شد قرار دادند بر قرعه. (تفسیر ابوالفتوح، یادداشت ایضاً). رجوع به منافسه و منافست شود
لغت نامه دهخدا
(یَ)
همدیگر مروسیدن. (منتهی الارب). همدیگر را مروسیدن. (ناظم الاطباء). چاره و معالجه کردن و گویند، بات یعافس الأمور. (ازاقرب الموارد) ، پای فانشستنگاه کسی زدن. (تاج المصادر بیهقی). پای بر سرین کسی زدن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، بازی کردن با زن خویش. (از اقرب الموارد). و رجوع به معافزه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
مؤنث مطموس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ جَ نَ / نِ)
چیزهای بریان کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و طعام او، گوشت بزغاله و مرغ خانگی و تذرو و طیهوج... مطنجنه. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت ایضاً). و قلیۀ خشک و اسفیدباها و گوشت بریان و مطنجنه و کباب و قلیه و آبکامه باید خورد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت ایضاً). و طعام گوشتهای بریان و مطنجنه و قلیۀ خشک خورند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) (یادداشت ایضاً). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
تأنیث منفوس. زاده. زائیده. و منه الحدیث: ما من نفس منفوسه الا و قد کتب مکانها من الجنه او النار. (از منتهی الارب). رجوع به منفوس شود
لغت نامه دهخدا
(مِ کُ)
شهری است در مغرب دربلاد بربر و میان آن و مراکش 14 منزل فاصله است. (ازمعجم البلدان). شهری در مغرب اقصی که در 60کیلومتری جنوب غربی فاس قرار دارد. شهری است قدیمی و بارها پایتخت مغرب اقصی بوده است. (از قاموس الاعلام ترکی). ورجوع به مکناس و قاموس الاعلام و معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
فرس مکنوسه، سپل شتر تابان شکم یا پشم ریخته. (منتهی الارب) (ازآنندراج) (ناظم الاطباء). سپل شتر که اندرون آن صاف و نرم یا پشم ریخته باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(طَ فَ سَ / طِ فَ سَ / طُ فَ سَ / طَ فِ سَ)
گستردنی. (منتهی الارب) : زیلو، فرش پیشگاه، طنفسه ای بود که پیش خانه بازافکنند از فرش. (لغت نامۀ اسدی). بوریامانندی از شاخ خرما بر پهن یک گز. ج، طنافس. (منتهی الارب). از فارسی تبسه، حصیری از سعف که عرض آن ذراعی است. مصلای مانند حصیر که از برگ خرما بافند. (منتخب اللغات). نهالی. (دهار). نهالی از ابریشم. (مهذب الاسماء). توشک. بساط. (تفلیسی)، جامه. (منتهی الارب) : و از وی (از ناحیت روم) جامۀ دیباو سندس و میسانی و طنفسه و جورب و شلواربندهای با قیمت بسیار خیزد. (حدود العالم). طنفسه، روی جامه از ابریشم. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ فِ سَ)
رجوع به منفس شود
لغت نامه دهخدا
زشت خوی گردیدن بعد نیکخوئی، پوشیدن جامه های بسیار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ فَ سَ)
پوشیده. یقال السماء مطرفسه مطنفسه، ای مستغمده فی السحاب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از محیطالمحیط). پوشیده. (آنندراج). پوشیده. گرفته. مطنفسه. مستغمده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مطفحه
تصویر مطفحه
کفگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصنفه
تصویر مصنفه
مصنفه در فارسی: نوشته نامه ماتیکان مونث مصنف، جمع مصنفات
فرهنگ لغت هوشیار
منافسه و منافست در فارسی در افتادن همچشمی همالش هم چشمی کردن رقابت کردن، برقابت هم بچیزی رغبت کردن، رقابت، رغبت بچیزی برقابت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنفذه
تصویر متنفذه
مونث متنفذ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مانوسه
تصویر مانوسه
مانوسه در فارسی مونث مانوس: خو گر مونث مانوس جمع مانوسات
فرهنگ لغت هوشیار
به خود بنفس خود بذات خویش بذاته خودش. بنی آدم: فرزندان آدم (ع) آدمیان مردمان: (شغل عمارت از معظمات امور عالم و مهمات جمهور بنی آدم است)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منفسخه
تصویر منفسخه
مونث منفسخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطفئه
تصویر مطفئه
آتش نشان شیر آتش نشانی، پوشینه آتش نشانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طنفسه
تصویر طنفسه
پارسی تازی گشته تنبسه: زیغگونه ای از برگ خرما، نهالی دوشک، جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طنبسه
تصویر طنبسه
پارسی تازی گشته تنبسه: زیغگونه ای از برگ خرما، نهالی دوشک، جامه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متنفس
تصویر متنفس
دم بر زننده، نفس کشنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منافسه
تصویر منافسه
((مُ فَ سَ))
هم چشمی کردن، رقابت کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طنفسه
تصویر طنفسه
زشت، خوی گردیدن پس از نیک خویی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از طنفسه
تصویر طنفسه
((طَ فَ س ِ یا سَ))
بوریا مانندی از شاخه خرما، زیلو، فرش، نهالی، تشک، جامه، جمع طنافس
فرهنگ فارسی معین