جدول جو
جدول جو

معنی منفسخ

منفسخ
فسخ شده، لغوشده، برانداخته شده، از اثر افتاده
تصویری از منفسخ
تصویر منفسخ
فرهنگ فارسی عمید

واژه‌های مرتبط با منفسخ

منفسخ

منفسخ
گشاده دلباز بر انداخته فسخ شده بر انداخته شده لغو شده (عهد بیع نکاح و جز آنها)
فرهنگ لغت هوشیار

منفسخ

منفسخ
فسخ شده، برانداخته شده، لغو شده (عهد، بیع، نکاح و جز آن ها)
منفسخ
فرهنگ فارسی معین

منفسخ

منفسخ
برانداخته شده از عهد و بیع و نکاح و جز آن. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). قراردادی که فک شده باشد. (ترمینولوژی حقوق تألیف جعفری لنگرودی). فسخ شده. لغوشده. باطل شده، فاسد و تباه. (غیاث) ، گسیخته. ازهم بازشده. متلاشی شده. ازهم پاشیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : بر عصبهایی نهند که منفسخ شده باشد سود دارد. (الابنیه چ دانشگاه ص 40).
- منفسخ شدن، از هم پاشیدن. شکسته شدن. از هم گسیختن. (از یادداشت مرحوم دهخدا) : طینتم چون عهد جوانی منفسخ شد. (منشآت خاقانی چ محمد روشن ص 108)
لغت نامه دهخدا

منتسخ

منتسخ
بر اندازنده، پاجینگر نسخ کرده شده، نسخه گرفته شده، نسخه. نسخ کننده زایل کننده، نسخه (کتاب) گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار