فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطاوع، عبید، منقاد
فَرمان بُردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند فَرمان بَر، فَرمان پَذیر، فَرمان شِنو، فَرمان نیوش، سَر به راه، سَر بر خَط، سَر سِپرده، نَرم گَردن، طاعَت پیشه، طاعَت وَر، مُطیع، طایِع، مُطاوِع، عَبید، مُنقاد
واقف و هوشمند و آگاه. (ناظم الاطباء) ، آن که مطالعه کند. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). مطالعه کننده. خوانندۀ کتاب و جز آن: همانا که مستمعان و مطالعان این تاریخ این معانی را از قبیل احسن الشعر اکذبه دانند. (جهانگشای جوینی) ، مطالع بلد، مطالعی است که طالع شود با قوسهای فلک البروج از افق آن بلد. (مفاتیح، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مطالع مستقیم فلک، مطالعی است که طالع شود با قوسهای فلک البروج از معدل النهار در خط استواء و آن را به فارسی جوی راست گویند. (مفاتیح، یادداشت مرحوم دهخدا)
واقف و هوشمند و آگاه. (ناظم الاطباء) ، آن که مطالعه کند. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). مطالعه کننده. خوانندۀ کتاب و جز آن: همانا که مستمعان و مطالعان این تاریخ این معانی را از قبیل احسن الشعر اکذبه دانند. (جهانگشای جوینی) ، مطالع بلد، مطالعی است که طالع شود با قوسهای فلک البروج از افق آن بلد. (مفاتیح، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مطالع مستقیم فلک، مطالعی است که طالع شود با قوسهای فلک البروج از معدل النهار در خط استواء و آن را به فارسی جوی راست گویند. (مفاتیح، یادداشت مرحوم دهخدا)
زنی که امیدوار کند و قادر نگرداند بر نفس خود. (منتهی الارب) (آنندراج). آن زن که طمع نماید و دست ندهد. (مهذب الاسماء). زنی که مرد را امیدوار کند و سپس تمکین از وی نکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
زنی که امیدوار کند و قادر نگرداند بر نفس خود. (منتهی الارب) (آنندراج). آن زن که طمع نماید و دست ندهد. (مهذب الاسماء). زنی که مرد را امیدوار کند و سپس تمکین از وی نکند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
فرمانبردار. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج). فرمانبردار و مطیع. (ناظم الاطباء). مطواعه. مطیع. (اقرب الموارد). بسیار فرمانبردار. سخت مطیع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یک بندۀ مطواع به از سیصد فرزند کاین مرگ پدر خواهد و آن عمر خداوند. رودکی (یادداشت ایضاً). مکره بگه بخل تو باشی و نه مطواع مطواع گه جود تو باشی و نه مکره. منوچهری. تا جهان باشد جبار نگهبان توباشد بخت مطواع تو و چرخ به فرمان تو باشد. منوچهری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خواهم که ز من بندۀ مطواع سلامی پوینده و یابنده چویک درّ معمر. ناصرخسرو. صد بندۀ مطواع فرو بست به درگاه از قیصری و مکری و بغدادی و خانیش. ناصرخسرو. هیکلت بس شگرف گاه طلاع کودکان را چرا شوی مطواع. سنائی. هر چند عدد مرد ایشان زیادت از هفتاد هزار بود مطواع او شدند. (جهانگشای جوینی). در سرّا و ضرّا امیر جیوش را مطواع نه به توقع جامگی و اقطاع. (جهانگشای جوینی)
فرمانبردار. (منتهی الارب) (دهار) (آنندراج). فرمانبردار و مطیع. (ناظم الاطباء). مطواعه. مطیع. (اقرب الموارد). بسیار فرمانبردار. سخت مطیع. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : یک بندۀ مطواع به از سیصد فرزند کاین مرگ پدر خواهد و آن عمر خداوند. رودکی (یادداشت ایضاً). مکره بگه بخل تو باشی و نه مطواع مطواع گه جود تو باشی و نه مکره. منوچهری. تا جهان باشد جبار نگهبان توباشد بخت مطواع تو و چرخ به فرمان تو باشد. منوچهری (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خواهم که ز من بندۀ مطواع سلامی پوینده و یابنده چویک درّ معمر. ناصرخسرو. صد بندۀ مطواع فرو بست به درگاه از قیصری و مکری و بغدادی و خانیش. ناصرخسرو. هیکلت بس شگرف گاه طلاع کودکان را چرا شوی مطواع. سنائی. هر چند عدد مرد ایشان زیادت از هفتاد هزار بود مطواع او شدند. (جهانگشای جوینی). در سرّا و ضرّا امیر جیوش را مطواع نه به توقع جامگی و اقطاع. (جهانگشای جوینی)
کلاسنگ. (تفلیسی). فلاخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آلتی که بدان سنگ بیندازند و آن را چوپانان بکاردارند. ج، مقالیع. (از اقرب الموارد). قلماسنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بیل و ابزاری که بدان زمین را انباشته می کنند. (ناظم الاطباء)
کلاسنگ. (تفلیسی). فلاخن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). آلتی که بدان سنگ بیندازند و آن را چوپانان بکاردارند. ج، مقالیع. (از اقرب الموارد). قلماسنگ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بیل و ابزاری که بدان زمین را انباشته می کنند. (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ مطلع. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) : و از مشارق ممالک و مطالع مسالک او شموس انصاف و... را طلوع داد. (سندبادنامه ص 8). به مهر خاتم دل در اصابعالرحمن به مهر خاتم وحی از مطالعالاعراب. خاقانی. و رجوع به مطلع شود
جَمعِ واژۀ مطلع. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) : و از مشارق ممالک و مطالع مسالک او شموس انصاف و... را طلوع داد. (سندبادنامه ص 8). به مهر خاتم دل در اصابعالرحمن به مهر خاتم وحی از مطالعالاعراب. خاقانی. و رجوع به مطلع شود
اطلاع امر، دانستن آن. (از اقرب الموارد). اطلاع بر چیزی، دانستن آن و دیده ور شدن بدان. (از متن اللغه). اطلاع بر باطن چیزی، واقف گردیدن و دیده ور شدن بر آن. (منتهی الارب) ، آشکار شدن آن نزد کسی. (از اقرب الموارد). دیده ور شدن و واقف گردیدن بر کاری. (آنندراج). واقف گردیدن و دیده ور شدن بر باطن چیزی. (ناظم الاطباء).
اطلاع امر، دانستن آن. (از اقرب الموارد). اطلاع بر چیزی، دانستن آن و دیده ور شدن بدان. (از متن اللغه). اطلاع بر باطن چیزی، واقف گردیدن و دیده ور شدن بر آن. (منتهی الارب) ، آشکار شدن آن نزد کسی. (از اقرب الموارد). دیده ور شدن و واقف گردیدن بر کاری. (آنندراج). واقف گردیدن و دیده ور شدن بر باطن چیزی. (ناظم الاطباء).
بنگرید به مطلی: و فارسی گویان گمان کرده اند که این واژه با طلا در پیوند و همخانواده است از این روی آن را با زر اندود یا زر و مال برابر دانسته اند. طلا نادرست نویسی تلای پارسی است که همان زر است در تازی به تلا ذهب می گویند و این واژه باآرش یا مانک زر اندود یا اندوده در تازی نیامده است. اندود شده، فلزی که روی آن طلاکشیده باشند زراندود شده طلا کشیده. زرنگار، مذهب و پوشیده شده از طلا
بنگرید به مطلی: و فارسی گویان گمان کرده اند که این واژه با طلا در پیوند و همخانواده است از این روی آن را با زر اندود یا زر و مال برابر دانسته اند. طلا نادرست نویسی تلای پارسی است که همان زر است در تازی به تلا ذهب می گویند و این واژه باآرش یا مانک زر اندود یا اندوده در تازی نیامده است. اندود شده، فلزی که روی آن طلاکشیده باشند زراندود شده طلا کشیده. زرنگار، مذهب و پوشیده شده از طلا