جدول جو
جدول جو

معنی مطرز - جستجوی لغت در جدول جو

مطرز
نقش و نگاردار، گل و بوته دار، حاشیه دار
تصویری از مطرز
تصویر مطرز
فرهنگ فارسی عمید
مطرز
کسی که کارش نقش و نگار دادن به پارچه و جامه باشد، رفوگر
تصویری از مطرز
تصویر مطرز
فرهنگ فارسی عمید
مطرز
(مُ طَرْ رَ)
جامۀ با علم و نگار. (منتهی الارب). جامۀ منقش. (دهار). جامۀ با طراز و نگار. (ناظم الاطباء) ، زینت داده شده و طراز کرده شده. (غیاث) (آنندراج). نگارین کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ور بیابم آب در فکر آتش است
آبی از آتش مطرز کس ندید.
خاقانی.
و در آن جمله هزار جامه ششتری بود مطرز به القاب امیر سدید ملک منصور ولی النعم ابوالقاسم نوح بن منصور... و پانصد جامۀ مطرز به القاب شیخ جلیل ابوالحسن عبیدالله بن احمد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 48). آن کس که لباس وجود او به طرازسعادت مطرز است. (جهانگشای جوینی).
- مطرز کردن، نگارین کردن. زینت دادن:
مطرز کنند آنهمه مرز و بوم
به منسوج خوارزم و دیبای روم.
نظامی.
- مطرز گردانیدن، منقش ساختن با طراز و نگار گردانیدن چیزی را: و دیباچۀ آن را به القاب ما مطرز گردانید. (کلیله و دمنه). عصابۀ عصیان به پیشانی باز بستند و شهری که دارالاماره بود به دست فرو گرفتند و خطبه و سکه به نام سلطان و... مطرز گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 249). سکه و خطبه به نام همایون سلطان در شهور سنۀ... مطرز گردانیدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 339). چون مسلمانان حاضر آمدند امامت و خطابت به ذکر خلفاء راشدین و امیرالمؤمنین مطرز و موشح گردانید. (جهانگشای جوینی).
- مطرز گردیدن، زینت یافتن. نگارین شدن: و کسوت پادشاهی بدان مطرز گردد. (کلیله و دمنه).
گر حلۀ حیات مطرز نگرددت
اندیک در نماندت این کسوت از بها.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 12).
- مطرز گشتن، مطرز گردیدن:
وز مدحت ایشان نگر که ایدون
گشته ست مطرز پر مقالم.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 302).
و رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
مطرز
(مُ طَرْ رِ)
ابوعمرو مطرز، محمد بن عبدالواحد بن ابی هاشم. از ائمه لغت و علماء نحو است. اصلا از مردم ابیورد خراسان بود از این جهت او را در نسبت ’باوردی’ نویسند چه ابیورد را ’باورد’ نیز مینامند. در دارالسلام بغداد مقام داشت. در کسب هنر شیخ ابوالعباس تغلب نحوی را ملازم بود و چندان مواظبت حضرت آن استاد را نمود که در میان مردم به غلام تغلب معروف گردید از اینرو سمعانی وی را در ترجمه غلام تغلب از کتاب انساب ذکر کرده چون ابوعمرو در آغاز حال به حرفۀ تطریز که نگار کردن جامه است اشتغال داشت به لقب مطرز اشتهار یافت ولی پس از خوض در تحصیل علم قهراً از مزاولت آن عمل بازماند و از این جهت همواره درویش و نیازمند بود چنانکه قاضی احمد بن خلکان گفته: ’کان اشتغاله بالعلوم و اکتسابها قد منعه من اکتساب الرزق و التحصیل له فلم یزل مضیقا علیه’. ولادتش به سال 261 ه. ق. اتفاق افتاد و بر اقتضاء استعداد در طلب فضل شد. فن اعراب و صناعت لغت و علم حدیث را نیک متقن ساخت بخصوص در احاطت لغت عرب به جایی رسید که همگنان از قصور خبرت، او را به کذب و جعل متهم میداشتند. او راست: کتاب الیواقیت شرح کتاب فصیح. وفات وی در 344 یا 345 در بغداد اتفاق افتاد. وی مقابل صفۀ پیر بزرگوار معروف کرخی مدفون است. (از نامۀ دانشوران ج 2 ص 176 تا ص 180). و رجوع به اعلام زرکلی ج 7 ص 132 و صاحب تغلب و ریحانهالادب ج 2 ص 418 شود
لغت نامه دهخدا
مطرز
(مُ طَرْ رِ)
علم گر. نگارساز. (منتهی الارب). آنکه جامه را علم کند. (مهذب الاسماء). علم گر. (دهار). آن که جامه با طراز و نگار میسازد. (ناظم الاطباء). علم نگار. نگارساز. آنکه جامه را نگار کند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
هوا روی زمین را شد مطرز
به صافی آب دریا، نی به قرمز.
بدایعی بلخی.
دو مطرز به کیمیای سخن
تازه کردند نقدهای کهن.
نظامی
لغت نامه دهخدا
مطرز
نگارین زیور یافته گلدوخته گلدوزی شده جامه نگار گلدوز نقش و نگار داده. یا پارچه (جامهء) مطرز. پارچه (جامهء) نقش و نگار دار، مزین زینت داده: خطبه و سکه بنام او مطرز و مزین بود. آنکه در پارچه نقش و نگار ایجاد کند آنکه جامه را بخطوط و الوان زیبا بیاراید مانند قلابدوز: ... در آن ده مطرزی اوستاد بود که درآن ده مطرزگری کردی، رفوگر
فرهنگ لغت هوشیار
مطرز
((مُ طَ رَّ))
نقش و نگاردار
تصویری از مطرز
تصویر مطرز
فرهنگ فارسی معین
مطرز
نقش ونگاردار، گل وبوته دار، حاشیه دار، منقش، مزین
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مطرف
تصویر مطرف
جامۀ دوخته شده از خز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطرف
تصویر مطرف
آغاز و اول چیزی
اسبی که سر و دم او سیاه یا سفید باشد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبرز
تصویر مبرز
مستراح، مبال، مبرز، جایی، توالت، موضع قضای حاجت، آبریز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطرح
تصویر مطرح
طرح شده، موردبحث قرار گرفته، محل طرح کردن، محل انداختن، جای افکندن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطرق
تصویر مطرق
چکش، پتک، چوبی که با آن پشم یا پنبه بزنند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطرب
تصویر مطرب
به طرب آورنده، نوازنده، خواننده، رقاص
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطرد
تصویر مطرد
عام، شامل، روان، جاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطرد
تصویر مطرد
نیزۀ کوتاه، علم، درفش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممرز
تصویر ممرز
درختی جنگلی که از چوب آن در صنعت و از میوۀ آن برای تهیۀ روغن استفاده می شود، تغار، تغر، مرز، جلم
فرهنگ فارسی عمید
(مُ طَرْ / رِ زی ی)
نسبت است مر مطرز را که مربوط به دوخت و دوز اثواب ظریفه و دلربا است. (از الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(مُ طَرْ رِ)
مکنی به ابوالفتح یا ابوالمظفر، ناصر بن ابی المکارم عبدالسید بن علی المطرزی الخوارزمی متولد رجب سال 538 هجری قمری در جرجانیۀ خوارزم و متوفی در همین شهر در روز سه شنبه 21 جمادی الاولی 616. مطرزی در سال 597 در راه زیارت مکه به بغداد آمده در 601 نیز در این شهر بوده و در آنجا حوزۀ درس تشکیل داد و احتمالاً کتاب المعرب خود را در همین شهر بنا بدرخواست هواداران خود در سال 598 مرتب کرده به نام المغرب فی ترتیب المعرب و در اختیار جویندگان قرار داده است. دوستداران او در سوگ وی بیش از سیصد مرثیه به فارسی و عربی سروده اند. مطرزی شاگرد ابوالمؤید الموفق بن احمد المکی، خطیب خوارزم است او راست: 1- ایضاح مقامات الحریری که کتابی است معروف در ادب عرب و در 536 تألیف شده است و نسخه ای از آن که مکتوب به خط مؤلف است در کتاب خانه خصوصی بارون رودلف ارلانژه، پدربارون لئو ارلانژه، در لندن موجود است. 2- الاقناع لماحوی تحت القناع که کتابی است ناشناخته در لغت عرب که قدیمی ترین نسخۀ آن در کتاب خانه اسکوریال اسپانیا است. 3- المصباح که کتاب مختصر و معروفی است در نحو زبان عربی و قدیمی ترین نسخۀ آن در کتاب خانه آکسفورد انگلستان است. 4- المغرب فی ترتیب المعرب که کتابی است معروف در تفسیر لغات مربوط به آئین حنفی و در 598 تألیف شده است. (یادداشت لغت نامه: از علی شریفیان رضوی نقل به اختصار). و رجوع به اعلام زرکلی شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از بطرز
تصویر بطرز
بطریق بروش بمانند. توضیح لازم الاضافه است
فرهنگ لغت هوشیار
خز دوز، چادر خز داراک نو (مال نو)، گزافگر گزافکار دراز کار (زیاده روی کننده) چادر خز، آغاز: هر چیز لشکر کش پوشیده جامه پوشیده بدین مانک در تازی نیامده جامه و ردایی که از خز دوخته باشند، چادر خز چهارگوشه نگارین: جلال و مطرف و مهد عماری بگونه چون بنفشه جویباری. (و یس و رامین)، جمع مطارف. مال نو. آغاز هر چیز اول هر چیزی، اسبی که سر و دمش سیاه یا سفید باشد مخالف اعضای دیگر و ی. آنکه بر اطراف لشکرزند و جنگ کند
فرهنگ لغت هوشیار
درختی است از تیره غان ها که در جنگلهای شمالی ایران بفراوانی میروید و در حقیقت یکی از گونه های درخت اولس است جلم کرزل تغار تغر مرز
فرهنگ لغت هوشیار
تازه گشته، آبدار، پاکیزه تازه کرده شده، نم دار کرده، مصفی، تازه و تر
فرهنگ لغت هوشیار
سرود گوی، آنکه دیگری را به خوش صدایی و غنا بطرب آورد، رامشگر، رامشی
فرهنگ لغت هوشیار
جای و مقام و محل، جای نهادن چیزی و جای طرح، جایگاه، قرارگاه خاصه، جائی که حیوانات در آن بسر برند جای افکندن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطرد
تصویر مطرد
روان و جاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشرز
تصویر مشرز
از ریشه پارسی شیرازه دار شیرازه بند
فرهنگ لغت هوشیار
کوپین چکچ کوتینک کوبن چکش چکش، پتک، چوبی که بوسیله آن پنبه یا پشم را بزنند، جمع مطارق. پوشیده ملبس: ای باغ روی دوست بنسرین مغرقی و ز نوبهار باغ ارم برده رونقی... گه چون فلک بتاج مرصع متوجی گه چون چمن بقرطه رنگین مطرقی. (احمد بن محمد) توضیح باین معنی در عربی نیامده و ظاهرااین کلمه را از طریقه (نهالی دراز از پشم و جز آن بافته و گستردنی از موی و پشم بافته گرفته اند. نسخه بدل آن مقرطی آمده که با قوافی دیگر سازگار نیست
فرهنگ لغت هوشیار
گرد آورنده، گیرنده مزد، پناه دهنده، استوار کننده فراهم، پناه یافته، دریافت مزد گرفته، استوار درست فراهم آورده جمع کرده، پناه داده، بدست آورده، مسلم قطعی: وقوع این جرم محرز است. احراز کننده گرد آورنده، پناهگاه دهنده در حرز کننده، استوار کننده جمع محرزین. نگاه دارنده
فرهنگ لغت هوشیار
فاش کرده شده، نامه بازگشاده ظاهر و روشن، پیدا، پدیدار آبریز، جائی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محرز
تصویر محرز
((مُ رَ))
گرفته شده، به دست آورده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرز
تصویر محرز
((مُ رِ))
احراز کننده، گرد آورنده، پناهگاه دهنده، در حرز کننده، استوار کننده، جمع محرزین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبرز
تصویر مبرز
((مَ رَ))
مستراح
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبرز
تصویر مبرز
((مُ بَ رِّ))
برجسته، ممتاز
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محرز
تصویر محرز
آشکار
فرهنگ واژه فارسی سره