جدول جو
جدول جو

معنی مطامع - جستجوی لغت در جدول جو

مطامع
مطمع ها، چیزهایی که به آن طمع کنند، چیزهایی که مورد طمع و رغبت واقع شود، مورد حرص و آز ها، جمع واژۀ مطمع
تصویری از مطامع
تصویر مطامع
فرهنگ فارسی عمید
مطامع
(مَ مِ)
آرزوها و طمعها. جمع واژۀ مطمع. (ناظم الاطباء). جمع واژۀ طمع. خلاف قیاس چنانکه محاسن جمع حسن. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
مطامع
جمع مطمع، دیده گاه ها دید ها، جمع مطمع، آزگاه ها آز انگیزه ها جمع مطمع
فرهنگ لغت هوشیار
مطامع
((مَ مِ))
جمع مطمع
تصویری از مطامع
تصویر مطامع
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مدامع
تصویر مدامع
مدمع ها، گوشه های چشم که اشک از آن می ریزد، مجاری اشک، جمع واژۀ مدمع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجامع
تصویر مجامع
مجمع ها، جاهای جمع شدن، محل های اجتماع، انجمن ها، جمع واژۀ مجمع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسامع
تصویر مسامع
مسمع ها، گوش ها، جمع واژۀ مسمع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مقامع
تصویر مقامع
مقمعه ها، گرزهای آهنین، کوپال ها، جمع واژۀ مقمعه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطالع
تصویر مطالع
مطلع ها، جاهای برآمدن، جاها یا جهات طلوع ستارگان، آغاز کلام ها، جمع واژۀ مطلع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطاوع
تصویر مطاوع
سازگار، فرمان بردار، آنکه فرمان کسی را می پذیرد یا اجرا می کند، فرمان بر، فرمان پذیر، فرمان شنو، فرمان نیوش، سر به راه، سر بر خط، سر سپرده، نرم گردن، طاعت پیشه، طاعت ور، مطیع، طایع، مطواع، عبید، منقاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطاعم
تصویر مطاعم
مطعم ها، جاهای غذا خوردن، خوراک ها، خوردنی ها، جمع واژۀ مطعم
فرهنگ فارسی عمید
(مَ مِ)
جمع واژۀ مطمر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به مطمر شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
محلهای اشک. مجراهای اشک. (فرهنگ فارسی معین). کنج های چشم. (آنندراج). دنبال چشم. (فرهنگ خطی). جمع واژۀ مدمع. رجوع به مدمع شود: بعضی آب صفت از راه منافذ مدامع خرج کند. (سندبادنامه ص 150) ، اشکها. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به فرهنگ فارسی معین شود
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
ج مسمع. (اقرب الموارد). گوشها. (غیاث). سمعها. رجوع به مسمع شود: چون زورق خورشید به واسطۀ دریای فلک رسید ندای تکبیر احزاب دین به مسامع اهل علیین رسید. (ترجمه تاریخ یمینی ص 286). من ابیات سیف الدوله حمدانی که در حق برادر خویش ناصرالدوله گفته بود به مسامع امیر اسماعیل رسانیدم. (ترجمه تاریخ یمینی ص 190). از اطراف و جوانب مردم جامع غلغلۀ دعا و ثنای آن حضرت به مسامع سکان صوامع عالم بالا رسانید. (ظفرنامۀ یزدی ج 2 ص 396) ، هر نوع شکافی در بدن انسان چون چشمان و دو سوراخ بینی و غیره. و در این معنی آن را مفرد نباشد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
جمع واژۀ مجمع (م م / م م ) . (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد) (آنندراج). جاهای جمع شدن. (غیاث). مواضع گرد آمدن مردم. جاهای فراهم آمدن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : هم از گرد راه قصد جامع کردم و روی بدان مجامع آوردم. (مقامات حمیدی). سلطان جاسوسان برگماشت واز مواضع و مجامع ایشان تجسس کرد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 398). صیت کرم اعراق و لطف اخلاق به اطراف و آفاق رسانیده و مسامع و مجامع را به نشر محامد اوصاف مطیب گردانیده. (مرزبان نامه چ قزوینی ص 122) .و رجوع به مجمع شود، در شاهد زیر بمعنی جمیع آمده است: و بفرمود تامقنعه از سر وی فرو کشیدند... تا شرم دارد و حرکتی کند و او را از آن حالت مستکره آید که مجامع سر و روی او برهنه باشد. (چهارمقاله ص 114)
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
جنگها و کارهای سترگ و بزرگ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). جنگها و فتنه ها و کارهای بزرگ. (از اقرب الموارد) ، میل بعض مردم بر بعض و ستم یکدیگر و گروه گروه شدگی قوم به جهت عصبیت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ مِ)
جمع واژۀ مطمح. نمایشها و تماشاها و مطمح ها. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
واقف و هوشمند و آگاه. (ناظم الاطباء) ، آن که مطالعه کند. (یادداشت به خطمرحوم دهخدا). مطالعه کننده. خوانندۀ کتاب و جز آن: همانا که مستمعان و مطالعان این تاریخ این معانی را از قبیل احسن الشعر اکذبه دانند. (جهانگشای جوینی) ، مطالع بلد، مطالعی است که طالع شود با قوسهای فلک البروج از افق آن بلد. (مفاتیح، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مطالع مستقیم فلک، مطالعی است که طالع شود با قوسهای فلک البروج از معدل النهار در خط استواء و آن را به فارسی جوی راست گویند. (مفاتیح، یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ)
جمع واژۀ مطلع. (آنندراج) (غیاث) (ناظم الاطباء) : و از مشارق ممالک و مطالع مسالک او شموس انصاف و... را طلوع داد. (سندبادنامه ص 8).
به مهر خاتم دل در اصابعالرحمن
به مهر خاتم وحی از مطالعالاعراب.
خاقانی.
و رجوع به مطلع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ بِ)
جمع واژۀ مطبعه. (اقرب الموارد). و رجوع به مطبعه شود
لغت نامه دهخدا
(مَ عِ)
خوردنیها و طعام ها. جمع واژۀ مطعم. (غیاث) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خوردنیها. ج مطعم. مطاعم و مشارب، مأکول و مشروب، خوردنیها و آشامیدنیها. (ناظم الاطباء). و رجوع به مطعم شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مطابع
تصویر مطابع
جمع مطبع، چاپخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطاعم
تصویر مطاعم
جمع مطعم، خوردنگاه ها خوردنگاهان خوردنی ها خواره ها جمع مطعم
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مطلع، بر آمد گاهان آغازه ها جمع مطلع: ناگاه بخت خفته بیدار گشت و طلوع کوکب سعدی از افق مطالعم روی نمود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطامح
تصویر مطامح
جمع مطمح
فرهنگ لغت هوشیار
فرمانبردار رام سازگار فرمانبردار مطیع، موافق سازگار جمع مطاوعین، (لغت) تابع: لوتسوی... و این از باب تفعل است مطاوع سوی
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مسمع و مسمعه، گوش ها جمع مسمع و مسمعه گوشها: و از اطراف وجوانب مردم جامع غلغله دعا و ثنای آن حضرت بمسامع سکان صوامع عالم بالارسانید
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مدمع، کنج چشم ها اشک ها اشکجای ها جمع مدمع: محلهای اشک مجراهای اشک، کنج چشمها، اشکها: شبی از شبهای زمستان که مزاج هوا افسره بود و مفاصل زمین درهم افسره سیلان از مدامع سبلان منقطع شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجامع
تصویر مجامع
جاهای جمع شدن، جاهای فراهم آمدن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطالع
تصویر مطالع
((مَ لِ عِ))
جمع مطلع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطابع
تصویر مطابع
((مَ بِ))
جمع مطبعه و مطبع، چاپخانه ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطاوع
تصویر مطاوع
((مُ وِ))
فرمانبردار، مطیع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسامع
تصویر مسامع
((مَ مِ))
جمع مسمع، گوش ها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجامع
تصویر مجامع
((مَ مِ))
جمع مجمع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدامع
تصویر مدامع
((مَ مِ))
جمع مدمع، چشمه ها، مجرای اشک، کنج چشم
فرهنگ فارسی معین