جدول جو
جدول جو

معنی مضبع - جستجوی لغت در جدول جو

مضبع
(مُ بَ)
ناقۀ آرزومند به فحل. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به مضبعه شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسبع
تصویر مسبع
مسمطی که هر بند آن هفت مصراع دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مضیع
تصویر مضیع
ضایع کننده، تباه سازنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منبع
تصویر منبع
اصل، منشا، ماخذ، جای جوشیدن و بیرون آمدن آب از زمین، چشمه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متبع
تصویر متبع
آنکه از او پیروی کنند، آنچه در پی آن بروند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشبع
تصویر مشبع
اشباع شده، سیر شده، کامل، به طور کامل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مربع
تصویر مربع
چهار گوش، چهار گوشه، در ریاضیات شکلی هندسی که دارای چهار ضلع مساوی و چهار زاویۀ قائمه باشد، چهارسو
در ادبیات در فن بدیع آن است که شاعر چهار مصراع بگوید که هم افقی خوانده شود و هم عمودی، برای مثال از چهرۀ، افروخته، گل را، مشکن/، افروخته، رخ مرو تو، دیگر، به چمن، گل را، دیگر، خجل مکن، ای مه من/، مشکن، به چمن، ای مه من قدر سمن، چهار زانو
در علوم ادبی در علم عروض مسمطی که هر بند آن چهار مصراع داشته باشد
در موسیقی سازی از ردۀ رباب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مربع
تصویر مربع
باران بهاری، جای اقامت در فصل بهار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبضع
تصویر مبضع
چاقوی جراحی، نیشتر، ابزار نوک تیز که با آن رگ می زنند، وسیلۀ رگ زدن،
نشتر، نیسو، نیشو، کلک
فرهنگ فارسی عمید
(مَ بَ عَ)
گوشت پارۀ زیر بغل به جانب پیش. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از آنندراج). گوشت پارۀ زیر بغل از کنار پیش. (ناظم الاطباء). گوشت که به زیر بغل است. (یادداشت مؤلف). اللحمه التی تحت الابط. (بحر الجواهر)
جمع واژۀ ضبع و ضبع. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء). و رجوع به ضبع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ بِ عَ)
ناقه او اًمراءه مضبعه، ماده شتر یا زنی که آرزومند نر شده باشد. (از لسان العرب) (از ذیل اقرب الموارد) (از منتهی الارب). حیوان ماده و یا زنی که آرزومند نر شده باشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ ضَبْ بَ عَ)
ناقه مضبعه، ناقه ای که سینۀآن پیش شده باشد و هر دو بازوی آن باز گردیده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مطبع
تصویر مطبع
چاپخانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضاع
تصویر مضاع
خاییدن، خاییدنی
فرهنگ لغت هوشیار
تباه کننده تبست تباهیده آسیب یافته تباه کننده، زمانکش سستکار ضایع کرده شده ضایع کننده تباه سازنده، تلف کننده وقت اهمال کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منبع
تصویر منبع
چشمه سر چشمه، خاستگاه خاستا چشمه، اصل منشا: (سنجر... خطه خراسان در عهد او مقصد جهانیان بود و منشا علوم و منبع فضایل و معدن هنر و فرهنگ) (سلجوقنامه ظهیری. چا. خاور. 45)، جمع منابع
فرهنگ لغت هوشیار
مضبه در فارسی سوسمار ناک زمین پر سوسمار زمینی که در آن سوسمار فراوان باشد، جمع مضاب
فرهنگ لغت هوشیار
خوابگاه، آرامگاه گور خوابگاه: ... نه چون گله و رمه گوسفندانم که م، جمع ومضجع بیک جای دارند، قبر آرامگاه، جمع مضاجع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مربع
تصویر مربع
هر چیز چهار گوشه را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
سیر گشته فرجامیده سیر سیر شده، پر شده لبریز مشت (گویش اراکی) سیر کننده، پر کننده سیر کرده شده، فتحه و کسره و ضمه آن قدر پر خوانده شده که از فتحه الف و از کسره یاء و از ضمه واو حاصل گردد، سیر و پر مفصل: و در علم خط اسراری چند که تا این غایت کس اظهار آن نکرده است فصلی مشبع بگویم نظما و نثرا، سیر و پر بطور تفصیل مفصل: موش گفت: این فصل اگرچ مشبع گفتی اما مرا سیری نمیکند. سیرکننده، پرکننده
فرهنگ لغت هوشیار
هفتع ماهه نوزاد هفت ماهه، دایه پرورد، خوشگذران، پسر خوانده هفت گوشه، هفت بندی کودکی که هفت ماهه بدنیا آمده، بچه ای که مادرش مرده و دیگری او را شیر داده. هفت کرده شده، (شعر) نوعی از مسمط که هر بندآن دارای هفت مصراع باشد
فرهنگ لغت هوشیار
پیشرو پیشوا پیرو آنچه که در پی آن رفته باشند کسی یا چیزی که ازو پیروی کنند پیشوا مقتدا: ... الناس علی دین ملوکهم نصی متبع و امری منتفع دانست. . ، جمع متبعین در پی رونده پیرو جمع متبعین
فرهنگ لغت هوشیار
نشتر فصاد: شب چو فصادی که ماهش مبضع و گردونش طشت طشت کرده سرنگون خون ازدکان انگیخته. (خاقانی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اضبع
تصویر اضبع
ماچه کفتار شاخ شکسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متبع
تصویر متبع
((مُ تَّ بِ))
در پی رونده، پیرو، جمع متبعین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متبع
تصویر متبع
((مُ تَّ بَ))
آن چه که در پی آن رفته باشند، کسی یا چیزی که ازو پیروی کنند، پیشوا، مقتدا، جمع متبعین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مبضع
تصویر مبضع
((مِ ضَ))
نشتر فصاد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مربع
تصویر مربع
((مُ رَ بَّ))
چهارگوش، متوازی الاضلاعی که چهار ضلعش با هم برابر و زاویه هایش قائمه باشند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسبع
تصویر مسبع
((مُ بَ))
کودکی که هفت ماهه به دنیا آمده، بچه ای که مادرش مرده و دیگری به او شیر داده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشبع
تصویر مشبع
((مُ بِ))
سیر کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشبع
تصویر مشبع
((مُ بَ))
سیر کرده شده، اشباع شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضیع
تصویر مضیع
((مُ ضَ یَّ))
ضایع کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضجع
تصویر مضجع
((مَ جَ))
خوابگاه، جای خفتن، قبر، آرامگاه، جمع مضاجع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مربع
تصویر مربع
چهارگوش
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از منبع
تصویر منبع
آبشخور، بن مایه، سرچشمه
فرهنگ واژه فارسی سره