جدول جو
جدول جو

معنی مصلوق - جستجوی لغت در جدول جو

مصلوق(مَ)
آب دیرماندۀ آلوده شده به واسطۀ آمدشد ستوران. (از ناظم الاطباء). صلاقه. مصلوقه. (منتهی الارب) ، آب پز. آب پخت. پخته. جوشانده. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مصدوق
تصویر مصدوق
مصدیق کرده شده، راست گفته شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مخلوق
تصویر مخلوق
مقابل خالق، آفریده شده، ساخته شده، انسان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصلوب
تصویر مصلوب
به دارآویخته شده
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
آویخته شده. (ناظم الاطباء) ، آنکه در حلق او زلوک چسبیده باشد. (منتهی الارب) (آنندراج). کسی که در حلق وی زلو چسبیده باشد. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
خطیب بلیغ. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). مسلاق. (یادداشت مؤلف). رجوع به مصقع و مصقل و مسلاق و مصلق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
زبن برکنده (گوش و بینی). ازبن بریده. (از اقرب الموارد) (یادداشت مؤلف) : ذهب الحمار یطلب الفرنین فعاد مصلوم الاذنین. (یادداشت مؤلف). مصلم. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بردارکشیده شده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). آویخته. درآویخته. برآویخته. بیاویخته. به چلیپا برکرده. به چلیپا برزده. بردارزده. بردارکشیده. بردارشده. دارزده. به دارکشیده. (یادداشت مؤلف) ، سخت تب زده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج).
- مصلوب شدن، به دار آویخته شدن. آویخته گشتن. بر دار کشیده شدن.
- مصلوب کردن، به دار آویختن. بر دار زدن. آویختن
لغت نامه دهخدا
(مُ)
آنکه از وی چیزی آویزند. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). هرآنچه بر وی چیزی آویزند خواه گوشت باشد و یا خرما و انگور و یا مشک و مطاره. ج، معالیق. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
فرس مملوق الذکر، اسبی که به تازگی گشنی کرده باشد. (ناظم الاطباء). اسبی تازه عهد بجستن بر ماده. (از شرح قاموس)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
برچفسیده شده. (آنندراج). برچسبیده و پیوسته. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
کلیدانه. ج، مغالیق. (منتهی الارب) (آنندراج). کلیدان. (ناظم الاطباء). آنچه بدان در را بندند. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان دربقاضی بخش حومه شهرستان نیشابور، واقع در 12هزارگزی جنوب نیشابور با 119 تن سکنه، آب آن از قنات و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد گرفتار به اولق که نوعی از دیوانگی است. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
تصدیق کرده شده و راست. (ناظم الاطباء) ، راست گفته شده. سخن که به راستی گفته شده است، موافق وعده بجا آورده شده
لغت نامه دهخدا
(مَ)
شتر داغ فلقه کرده. (منتهی الارب). شتری که در بناگوش آن داغ فلقه کرده باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
در بسته. (منتهی الارب) (آنندراج) (غیاث) : باب مغلوق، در بسته. (ناظم الاطباء) ، اهاب مغلوق، پوست پیراسته به غلقه. (منتهی الارب) (ازناظم الاطباء). پوست دباغی شده به غلقه. (از اقرب الموارد). پوست پیراسته به غلقه که درختی است خرد تلخ در حجاز و تهامه که به وی پوست پیرایند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نام جایی مربوط به روزی از ایام معروفۀ عرب. (سمعانی) : یوم مسلوق، روزی است از روزهای عربان. (منتهی الارب). نام یکی از ایام و جنگهای عرب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آفریده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ازاقرب الموارد). آفریده. (دهار). آفریده شده و ساخته شده. (ناظم الاطباء). ج، مخلوقات و مخلوقین:
به مدحت کردن مخلوق روی خویش بشخودم
نکوهش را سزاوارم که جز مخلوق نستودم.
کسائی.
ای آنکه ترا پیشه پرستیدن مخلوق
چون خویشتنی را چه بری بیش پرسته.
کسائی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 504).
و هر مخلوقی... چرا که می داند که خدا عوض می دهد به او همصحبتی پیغمبران نیکوکار را. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 310).
همچو ما روزگار مخلوق است
گله کردن ز روزگار چراست.
مسعودسعد.
کس نبینی از مخلوقان که نه در وی نقصان است. (کشف الاسرار). و کدام اعجاز از این فراتر که اگر مخلوقی خواستی که این معانی در عبارت آرد بسی کاغذ مستغرق گشتی. (کلیله و دمنه چ مینوی ص 7).
به سیمرغ مانم ز روی حقیقت
که از هیچ مخلوق همدم ندارم.
خاقانی.
خدمت حق کن به هر مقام که باشی
خدمت مخلوق افتخار ندارد.
عطار.
هر که خلق خدای را بیازارد تا دل مخلوقی به دست آرد حق جل وعلا همان مخلوق را برگمارد تا دمار از روزگارش برآرد. (گلستان).
پارسایان روی در مخلوق
پشت بر قبله می کنند نماز.
سعدی (گلستان).
بلند آسمان پیش قدرت خجل
تو مخلوق و آدم هنوز آب و گل.
سعدی (بوستان).
، املس و نرم گردانیده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نرم و املس کرده شده. (ناظم الاطباء) ، جامۀ کهنه. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کهنه شده. (ناظم الاطباء). رجوع به خلق شود، نسبت داده شده شعر کسی به دیگری. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مَ قَ)
تأنیث مصلوق. (یادداشت مؤلف). آب دیرماندۀ پاسپرکردۀ ستوران. (منتهی الارب). صلاقه. و رجوع به مصلوق شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
خطیب بلیغ. (منتهی الارب) (آنندراج). صلاق. مصلاق. (منتهی الارب). و رجوع به مصقل و مصقع و مصلاق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
موی سترده. (آنندراج). تراشیده شده. (ناظم الاطباء). روت. (یادداشت مرحوم دهخدا). حلیق. (منتهی الارب). رجوع به حلیق شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
جوشیده. (ناظم الاطباء). لحم مسلوق، گوشت یخنی. (بحرالجواهر). پخته. به آب پخته. آب پز. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، برشته کرده. بریان کرده. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، البیض المسلوق، خایۀ جوشیده. (مهذب الاسماء). تخم آب پز. نیم پز. نیم بندکرده (خایه). کوازه کرده (خایه). (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مصدوق
تصویر مصدوق
راست در آمده راست گفته شده، موافق وعده بجاآورده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصلوب
تصویر مصلوب
بدار آویخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مخلوق
تصویر مخلوق
آفریده شده، ساخته شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از محلوق
تصویر محلوق
موی سترده موی سترده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملصوق
تصویر ملصوق
بر چسبیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصدوق
تصویر مصدوق
((مُ صَ دِّ))
راست گفته شده، موافق وعده بجا آورده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصلوب
تصویر مصلوب
((مَ))
به صلیب کشیده شده، به دار آویخته
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخلوق
تصویر مخلوق
((مَ))
آفریده شده، موجود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محلوق
تصویر محلوق
((مَ))
موی سترده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مخلوق
تصویر مخلوق
آفریده
فرهنگ واژه فارسی سره
آفریده، بنده، خلق، موجود، محدث، مبدع
متضاد: خالق
فرهنگ واژه مترادف متضاد
به صلیب آویخته شده، دارزده شده، به دارآویخته
فرهنگ واژه مترادف متضاد