جای افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کشتی جای. (منتهی الارب) (آنندراج). جای کشتی. (ناظم الاطباء). کشتی گاه. ج، مصارع. (دهار) (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی) ، کنایه از قتلگاه یا محل وفات کسی: و اذکرن مصرع الحسین و زید و قتیلاً بجانب المهراس. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192). الامام الطاهر القادر باﷲ کرم اﷲ مضجعه و نور مصرعه الیه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301)
جای افکندن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) ، کُشتی جای. (منتهی الارب) (آنندراج). جای کشتی. (ناظم الاطباء). کشتی گاه. ج، مصارع. (دهار) (مهذب الاسماء) (السامی فی الاسامی) ، کنایه از قتلگاه یا محل وفات کسی: و اذکرن مصرع الحسین و زید و قتیلاً بجانب المهراس. (از تاریخ بیهقی چ ادیب ص 192). الامام الطاهر القادر باﷲ کرم اﷲ مضجعه و نور مصرعه الیه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 301)
برزمین افکنده. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح بدیع) بیتی را گویند که در هر دو مصراع قافیت نگاه داشته آید. (حدائق السحر فی دقایق الشعر). بیتی باشد که عروض و ضرب آن در وزن و حروف قافیت متفقند. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم). مصرع بیتی است که قافیۀ هر دو مصراع در حروف و حرکات یکی باشند مانند مطلعقصیده و غزل و هر بیت مثنوی. (از یادداشت مؤلف)
برزمین افکنده. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح بدیع) بیتی را گویند که در هر دو مصراع قافیت نگاه داشته آید. (حدائق السحر فی دقایق الشعر). بیتی باشد که عروض و ضرب آن در وزن و حروف قافیت متفقند. (از المعجم فی معاییر اشعار العجم). مصرع بیتی است که قافیۀ هر دو مصراع در حروف و حرکات یکی باشند مانند مطلعقصیده و غزل و هر بیت مثنوی. (از یادداشت مؤلف)
نیمۀ در. (منتهی الارب). یک تخته از دو تختۀ در. (ناظم الاطباء). مصراع. لت در. یک لخت از در دولختی. لنگۀ در، (اصطلاح عروض) نیمه ای از دو نیمۀ بیت که در حرکات و سواکن به هم نزدیک باشند. نیمۀ شعر. (منتهی الارب). یک نیمه از شعر. (ناظم الاطباء). مصرع به معنی مصراع، لنگه ای از یک بیت شعر ظاهراً در عربی نیامده است. (از یادداشت مؤلف) : کوچۀ مصرع ز غوغای جنونم پر تهی است خویش را دیوانۀ طفلان معنی میکنم. محمداسحاق شوکت (از آنندراج). - مصرع آمده، مصرع برجسته. مصرع تند. مصرع تیز. مصرع خوبی که بی فکر و رویت به هم رسد. (آنندراج) : مصرع آمده ای چون قد خود موزونی سرو عاشق سخنی تازه غزلخوان شده ای. میر محمدافضل ثابت (از آنندراج). و رجوع به مصرع برجسته شود. - مصرع برجسته، مصرع آمده. مصرع تند. مصرع تیز. مصرع خوبی که بی فکر و رویت به هم رسد. (آنندراج) : دیوان پر از مصرع برجستۀ شوخی آن ترکش پرتیر بدان قامت موزون. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). و رجوع به مصرع آمده شود. - مصرع پرکن، لفظ زایدی که در معنی دخل نداشته باشد و به اصطلاح ارباب معنی آن را حشو متوسط می گویند. (آنندراج) : مزن گل بر سر ای شیرین شمایل که مصرع پرکن آن قامت نخواهد. محسن تأثیر. و رجوع به حشو شود. - ، به اصطلاح میرزایان دفتر، آن است که چون محررچیزی از کاغذ دررباید جایش را به قاعده محرری پر کند تا راز برملا نیفتد. (آنندراج). - مصرع پیچان، مصرع پیچیده. مصرع که بی فکر و بی تأمل نتوان گفت. (آنندراج). مقابل مصرع آمده و مصرع برجسته: مصرع پیچانم از من اهل دانش بگذرید عقده از دل واشود گر پی به مضمونم برید. رضی دانش (از آنندراج). - مصرع پیچیده، مصرع پیچان. مصرع که بی فکر و بی تأمل نتوان گفت. (آنندراج). مقابل مصرع آمده: هر کسی بیرون نمی آرد سری از زلف او شانه داند معنی این مصرع پیچیده را. سلیم (از آنندراج). و رجوع به مصرع پیچان شود. - مصرع تند، مصرع برجسته. (آنندراج). مصرع آمده. رجوع به ترکیب مصرع برجسته و مصرع آمده شود. - مصرع تنگ،مصرع کوتاه. (آنندراج). که عرصۀ عرض کلمات بسیار ندارد: دهم در یکی مصرع تنگ جا در و خلعت و باغ و اسب و سرا. ظهوری (از آنندراج). - مصرع تیز، مصرع ریخته. مصرع برجسته. (آنندراج). رجوع به مصرع برجسته شود. - مصرع ریخته، مصرع تیز و مصرع برجسته. (از آنندراج). رجوع به مصرع برجسته شود. - دومصرع، بیت. بیتی از شعر. (یادداشت مؤلف) : در سخن به دومصرع چنان لطیف ببندم که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را. سعدی
نیمۀ در. (منتهی الارب). یک تخته از دو تختۀ در. (ناظم الاطباء). مصراع. لت در. یک لخت از در دولختی. لنگۀ در، (اصطلاح عروض) نیمه ای از دو نیمۀ بیت که در حرکات و سواکن به هم نزدیک باشند. نیمۀ شعر. (منتهی الارب). یک نیمه از شعر. (ناظم الاطباء). مصرع به معنی مصراع، لنگه ای از یک بیت شعر ظاهراً در عربی نیامده است. (از یادداشت مؤلف) : کوچۀ مصرع ز غوغای جنونم پر تهی است خویش را دیوانۀ طفلان معنی میکنم. محمداسحاق شوکت (از آنندراج). - مصرع ِ آمده، مصرع برجسته. مصرع تند. مصرع تیز. مصرع خوبی که بی فکر و رویت به هم رسد. (آنندراج) : مصرع آمده ای چون قد خود موزونی سرو عاشق سخنی تازه غزلخوان شده ای. میر محمدافضل ثابت (از آنندراج). و رجوع به مصرع برجسته شود. - مصرع برجسته، مصرع آمده. مصرع تند. مصرع تیز. مصرع خوبی که بی فکر و رویت به هم رسد. (آنندراج) : دیوان پر از مصرع برجستۀ شوخی آن ترکش پرتیر بدان قامت موزون. میرزا طاهر وحید (از آنندراج). و رجوع به مصرع آمده شود. - مصرع پرکن، لفظ زایدی که در معنی دخل نداشته باشد و به اصطلاح ارباب معنی آن را حشو متوسط می گویند. (آنندراج) : مزن گل بر سر ای شیرین شمایل که مصرع پرکن آن قامت نخواهد. محسن تأثیر. و رجوع به حشو شود. - ، به اصطلاح میرزایان دفتر، آن است که چون محررچیزی از کاغذ دررباید جایش را به قاعده محرری پر کند تا راز برملا نیفتد. (آنندراج). - مصرع پیچان، مصرع پیچیده. مصرع که بی فکر و بی تأمل نتوان گفت. (آنندراج). مقابل مصرع آمده و مصرع برجسته: مصرع پیچانم از من اهل دانش بگذرید عقده از دل واشود گر پی به مضمونم برید. رضی دانش (از آنندراج). - مصرع پیچیده، مصرع پیچان. مصرع که بی فکر و بی تأمل نتوان گفت. (آنندراج). مقابل مصرع آمده: هر کسی بیرون نمی آرد سری از زلف او شانه داند معنی این مصرع پیچیده را. سلیم (از آنندراج). و رجوع به مصرع پیچان شود. - مصرع تند، مصرع برجسته. (آنندراج). مصرع آمده. رجوع به ترکیب مصرع برجسته و مصرع آمده شود. - مصرع تنگ،مصرع کوتاه. (آنندراج). که عرصۀ عرض کلمات بسیار ندارد: دهم در یکی مصرع تنگ جا در و خلعت و باغ و اسب و سرا. ظهوری (از آنندراج). - مصرع تیز، مصرع ریخته. مصرع برجسته. (آنندراج). رجوع به مصرع برجسته شود. - مصرع ریخته، مصرع تیز و مصرع برجسته. (از آنندراج). رجوع به مصرع برجسته شود. - دومصرع، بیت. بیتی از شعر. (یادداشت مؤلف) : در سخن به دومصرع چنان لطیف ببندم که شاید اهل معانی که ورد خود کند این را. سعدی
کاهیده مصراع: بند مصراع: زمن بحضرت آصف که می برد پیغام که یادگیرد و مصرع زمن بنظم دری. (حافظ) برجسته مصرعی است ز دیوان زندگی چون نی ز عمر آنچه مرا در فغان گذشت (صائب) توضیح در عربی مصراع آمده نه مصرع ولی کلمه اخیر در فارسی مستعمل است. یا مصرع آمده. مصراع خوبی که بی فکر و رویت بهم رسد: مصرع آمده ای چون قد خود موزونی سرو عاشق سخنی تازه غزل خوان شده ای. (محمد افضل ثابت) یامصرع پیچان. مصراعی که بی تامل وتفکر نتوان گفت: مصرع پیچانم از من اهل دانش بگذرید عقده از دل و اشود گر پی بمضمونم برید. (رضی دانش) یا مصرع تنگ. مصراع کوتاه: دهم در یکی مصرع تنگ جا زر و خلعت باغ و اسب و سرا. (نورالدین ظهوری) (شعر) بیتی که هر دو مصراعش قافیه دار باشد، توضیح مطلع در قصیده و غزل مصرع است ولی ممکن است بیت غیر مطلع نیز بدین صفت متصف باشد
کاهیده مصراع: بند مصراع: زمن بحضرت آصف که می برد پیغام که یادگیرد و مصرع زمن بنظم دری. (حافظ) برجسته مصرعی است ز دیوان زندگی چون نی ز عمر آنچه مرا در فغان گذشت (صائب) توضیح در عربی مصراع آمده نه مصرع ولی کلمه اخیر در فارسی مستعمل است. یا مصرع آمده. مصراع خوبی که بی فکر و رویت بهم رسد: مصرع آمده ای چون قد خود موزونی سرو عاشق سخنی تازه غزل خوان شده ای. (محمد افضل ثابت) یامصرع پیچان. مصراعی که بی تامل وتفکر نتوان گفت: مصرع پیچانم از من اهل دانش بگذرید عقده از دل و اشود گر پی بمضمونم برید. (رضی دانش) یا مصرع تنگ. مصراع کوتاه: دهم در یکی مصرع تنگ جا زر و خلعت باغ و اسب و سرا. (نورالدین ظهوری) (شعر) بیتی که هر دو مصراعش قافیه دار باشد، توضیح مطلع در قصیده و غزل مصرع است ولی ممکن است بیت غیر مطلع نیز بدین صفت متصف باشد
آزاری (گویش گیلکی) دیو کلوچ صرع زده مبتلی به صرع: ... آب را اگر چه پیوسته دست باد در سلسله میکشید اما چون مصروعان بسر میرفت. . ، جمع مصروعین. یا مصروع خاوری. آفتاب
آزاری (گویش گیلکی) دیو کلوچ صرع زده مبتلی به صرع: ... آب را اگر چه پیوسته دست باد در سلسله میکشید اما چون مصروعان بسر میرفت. . ، جمع مصروعین. یا مصروع خاوری. آفتاب
موزراییک: گیبتو مسری منسوب به مصر: ، از مردم مصر اهل مصر، جمع مصریان. یا شمشیر مصری. نوعی شمشیر که در مصر ساخته میشد: آلت او شمشیر است و آن چهارده گونه است: یکی یمانی دوم هندی... یازدهم مصری، نبات (خوردنی) منسوب به مصر، شمشیر، قلم، تریاک
موزراییک: گیبتو مسری منسوب به مصر: ، از مردم مصر اهل مصر، جمع مصریان. یا شمشیر مصری. نوعی شمشیر که در مصر ساخته میشد: آلت او شمشیر است و آن چهارده گونه است: یکی یمانی دوم هندی... یازدهم مصری، نبات (خوردنی) منسوب به مصر، شمشیر، قلم، تریاک
کار گاه، ده، کلات، کاخ، آبگیر شمر شمرهای او چون چراغ بهشت (فردوسی) محلی که آب باران در آن جمع شود جای گرد آمدن آب باران آبگیر: عرضگاه دشت موقف عرض جناتست از آنک مصنع او کوثر و سقاش رضوان دیده اند. (خاقانی)، ده قریه، قلعه، کارخانه کارگاه، جمع مصانع
کار گاه، ده، کلات، کاخ، آبگیر شمر شمرهای او چون چراغ بهشت (فردوسی) محلی که آب باران در آن جمع شود جای گرد آمدن آب باران آبگیر: عرضگاه دشت موقف عرض جناتست از آنک مصنع او کوثر و سقاش رضوان دیده اند. (خاقانی)، ده قریه، قلعه، کارخانه کارگاه، جمع مصانع