جدول جو
جدول جو

معنی مصراب - جستجوی لغت در جدول جو

مصراب
(مِ)
نصیرآباد. دهی است جزء دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 8هزارگزی خاور ورزقان، در مسیر شوسۀ تبریز به اهر، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهراب
تصویر مهراب
(پسرانه)
دوستدار آب، نام پادشاه کابل از نوادگان ضحاک در زمان حکومت سام نریمان و پدر رودابه مادر رستم پهلوان شاهنامه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از محراب
تصویر محراب
(پسرانه)
بخشی از یک از عبادتگاه که پیش روی نمازگزاران و عبادت کنندگان است و پیش نماز یا کشیش در آنجا می ایستند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مضراب
تصویر مضراب
قطعه ای کوچک از چوب، استخوان، فلز، پلاستیک و امثال آنکه برای نواختن سازهای زهی به کار می رود، نوعی دام به صورت کیسۀ توری دسته دار که با آن پرنده را در هوا یا روی زمین صید می کنند یا در آب با آن ماهی می گیرند، دام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصراع
تصویر مصراع
یک نیمه از یک بیت شعر، یک لنگۀ در
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از محراب
تصویر محراب
جای ایستادن پیش نماز، طاق مسجد که در سمت قبله است، قبله، بالای خانه، صدر مجلس، جایگاه شیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میراب
تصویر میراب
کسی که آب را به خانه ها و کشتزارها تقسیم می کند، نگهبان آب، آبیار
فرهنگ فارسی عمید
(مِ)
نام پادشاه کابل، جدمادری رستم، بدین توضیح که دختر وی رودابه از سیندخت، زن دستان زال بود و رستم از او بزاد:
من از دخت مهراب گریان شدم
چو بر آتش تیز بریان شدم.
فردوسی.
تو را بویۀ دخت مهراب خاست
دلت را هش سام زابل کجاست.
فردوسی.
یکی پادشا بود مهراب نام
زبردست با گنج و گسترده کام.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
به معنی تازه بختی باشد یعنی بخت و دولت تازه و نو، (برهان)، تازه بختی، (جهانگیری)، تازه و نو و مساعدت بخت، (آنندراج) (انجمن آرا)،
و رجوع به حاشیۀ همین صفحه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
مطیع و منقاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرمانبردار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
از دیه های ساوه است. (تاریخ قم ص 140)
لغت نامه دهخدا
(مُ صَرْ را)
ناقه و جز آن که آن را ندوشندتا شیر در پستانش جمع شده و در نظر مشتری بزرگ پستان و پرشیر نماید. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). آن شتر که ندوشند او را تا پستان او بزرگ نماید. (مهذب الاسماء). شتر ماده که مالک آن شیر آن ندوشد تا خریدار را فریب دهد. (یادداشت مؤلف). و رجوع به صری شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
رجل مطراب، مرد طربناک. مطرابه مثله. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد). امراءه مطراب،زن طربناک. و کذلک امراءه مطرابه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مِصْ)
مصیاف. دژ استواری است مشهور ازآن اسماعیلیه به ساحل شام نزدیک طرابلس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مَ لَ)
دهی است از دهستان نیم بلوک بخش قاین شهرستان بیرجند، در 32 هزارگزی شمال غربی قاین، در منطقۀ کوهستانی گرمسیر واقع و دارای 244 تن سکنه است. آبش از قنات و محصولش غلات و زعفران و شغل مردمش زراعت و مالداری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
به صیغۀ تثنیه، شهر کوفه و شهر بصره. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از غیاث). کوفه و بصره که عراقان نیز نامند. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
قسمی از خرمای هیچکاره. (از آنندراج) (ناظم الاطباء).
- مصران الفار، نوعی از خرمای هیچکاره. (منتهی الارب).
- مصران الفاره، نوعی است از خرمابن. (مهذب الاسماء).
، جمع واژۀ مصیر. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (بحر الجواهر). جمع واژۀ مصیر، به معنی روده. (آنندراج). رجوع به مصیر شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نیمۀ در که به هندی کواراست. (منتهی الارب). یک لنگه از دو لنگۀ در. ج، مصاریع. (ناظم الاطباء). یک پاره از دو پارۀ دری دولختی. (المعجم ص 30)... تختۀ در را گویند. (از کشاف اصطلاحات الفنون). یک لت از دو لت در. لت. لخت. لنگۀ در. (یادداشت مؤلف). طبقه. طبق. ج، مصارع. (مجمل اللغه). مصراع و مصرع هر دو درست است به معنی یک تخته در که آن را لخت در و طبقۀ در نیز گویند. و به هندی کوار نامند. (از غیاث) (آنندراج) : در آتشکده بکندند و آن دو مصراع بودند از طلا و آن را برکندند و به پیش حجاج بردند. (ترجمه تاریخ قم ص 90) ، (اصطلاح عروض) نیم بیت. (دهار). نیم بیت شعر. (مهذب الاسماء). نیمۀ شعر. (منتهی الارب). یک لنگه از شعر. (ناظم الاطباء). هر نیمه از دو نیمۀ بیت که در متحرکات و سواکن به هم نزدیک باشند و هر یک را بی دیگری بتوان انشا و انشاد کرد. (المعجم ص 30). نیمۀ بیت را از آن جهت مصراع خوانند که همچنانکه از در دو طبقه هر کدام طبقه را که خواهند باز و فراز توان کرد بی دیگری نتواند بود و چون هر دو طبقه را به هم فرازکنند یک در باشد، از بیت نیز هر کدام مصراع را که خوانند بی دیگری بیت نتواند بود. (غیاث) (آنندراج). مصراع نصف بیت را گویند. در اصطلاح بلغا آن است که از سه قالب یا چهار قالب مرکب شده باشد، کمتر و بیشتر روانیست که آن از قبیل نظم نبود، اگرچه منقول است که بزرگی یک مصراع برحسب قانون و مصراع دوم دراز گفته:
مصراع اول:
آب را و خاک را بر سر زنی سر نشکند.
مصراع دوم:
آب را و خاک را یک جا و اندر هم کنی خشتی پزی...
(از کشاف اصطلاحات الفنون).
یک نیمۀ شعر. نصف یک بیت، چنانکه ’چو ایران نباشد تن من مباد’ یک مصراع است و مصراع دوم آن ’بدین بوم و بر زنده یک تن مباد’ باشد که جمعاً یک بیت اند و مصراع صحیح است و به این معنی ظاهراً ’مصرع’ در عربی نیامده است. (یادداشت مؤلف). صاحب آنندراج گوید: رنگین، موزون، تند، شوخ، بلند، رسا، برجسته از صفات و انگشت، سر، نخل، کوچه از تشبیهات مصراع است. (از آنندراج) : چنانکه بیشتر فهلویات که اغلب ارباب طبع مصراعی از آن بر مفاعیلن مفاعیلن فعولن که از بحر هزج است می گویند و مصراعی بر فاعلاتن مفاعیلن فعولن که بحر مشاکل است از بحور مستحدث می گویند. (المعجم ص 28)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
رجل مصراد، مرد توانا بر سرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) ، مرد ضعیف بر سرما. (منتهی الارب) (آنندراج). (از لغات اضداد است). آنکه طاقت سرما ندارد. (مهذب الاسماء) ، سرما زده، سهم مصراد، تیر درگذرنده. زمین بی آب وگیاه. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان ’میان دربند’ است که در بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان واقع است و 300 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
محرب. (منتهی الارب). مردی محراب، مردی بسیار جنگ آور و دلیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ناودان. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از المعرب جوالیقی) ، کشتی دراز. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَ)
دهی است از دهستان ژاوه رود بخش دزاب شهرستان سنندج، واقع در 43هزارگزی جنوب خاوری دزاب و 2هزارگزی تنگی سربا. دارای 500 تن سکنه. آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
برواره. (منتهی الارب). بالاخانه و حجرۀ بالای حجره. غرفه. (اقرب الموارد). خانه. (غیاث) ، صدر مجلس. (ناظم الاطباء). پیشگاه. مقابل پایگاه. پیشگاه خانه. (از اقرب الموارد). صدر اطاق. پیشگاه مجلس و شریفترین موضع آن و فی الحدیث انه کان یکره المحاریب، ای انه لم یحب ان یجلس فی صدرالمجلس و یرفع علی الناس. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، جای نشستن پادشاهان که از مردمان دورو ممتاز باشند. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). مقصوره. شاه نشین. شریفترین جای نشیمن. (آنندراج) (منتهی الارب). شریف ترین جایگاه ملوک. (از اقرب الموارد). ج، محاریب، استادنگاه امام در مسجد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). جای امام در مسجد. (ترجمان علامۀ جرجانی). جای امام در مزکت. (مهذب الاسماء). شریفترین جای در مسجد. (دهار). طاق درون مسجد که به طرف قبله باشد چون طاق مذکور آلت حرب شیطان است لهذا محراب نام کردند. (غیاث). قبله. جایگاه امام در مسجد. (از اقرب الموارد). ج، محاریب:
چو از زلف شب باز شد تابها
فرومرد قندیل محرابها.
منوچهری.
و آنجا جاهای نماز و محرابها نیکو ساخته و خلقی از متصوفه همیشه آنجا مجاور باشند. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ دبیرسیاقی ص 33).
اینچنین بی هوش بر محراب و منبر کی شدی
گر ز چشم دل نه عامه جمله نابیناستی.
ناصرخسرو (دیوان ص 441).
اگر سگ به محراب اندر شود
مر آن را بزرگی سگ نشمریم.
ناصرخسرو.
سپس یار بد نماز مکن
که بخفته ست مار در محراب.
ناصرخسرو.
ابوالمظفر سلطان عالم ابراهیم
که خسروان را درگاه او بود محراب.
مسعودسعد.
امید خلق به درگاه او روا گردد
که خسروی را قبله است و ملک رامحراب.
مسعودسعد.
ز بس که از تو فغان میکنم به هر محراب
ز سوز سینه چو آتشکده ست محرابم.
خاقانی.
دیدۀ قبله چراغی چکند
تاش محراب ز بدرالظلم است.
خاقانی.
در آن محراب کو رکن عراق است
کمربند ستون انحراق است.
نظامی.
جنبش این مهد که محراب تست
طفل صفت از پی خوشخواب تست.
نظامی.
فلک جز عشق محرابی ندارد
جهان بی خاک عشق آبی ندارد.
نظامی.
گهی سجاده و محراب جستیم
گهی رندی و قلاشی گزیدیم.
عطار.
کی دعای تو مستجاب شود
که به یک روی در دو محرابی.
سعدی.
مرا روی تو محراب است در شهر مسلمانان
وگر جنگ مغول باشد نگردانی ز محرابم.
سعدی.
نگه کرد قندیل و محراب دید
بسوز از جگر ناله ای برکشید.
سعدی.
و پولاد انواع است... بهترین آن بلارک شاهی باشد که جوهرش بزرگتر باشد و روی آن بیشتر شکل محرابها بود. (عرایس الجواهر ص 236).
- محراب ابرو، خمیدگی ابرو. (یادداشت مرحوم دهخدا).
- ، ابروی معشوق.
- محراب اقصی،قبلۀ مسجد اقصی:
بگردانم ز بیت اﷲ قبله
به بیت المقدس و محراب اقصی.
خاقانی.
خبث ما را بارگاه قدس دور افکنداز آنک
خوک را محراب اقصی برنتابد بیش از این.
خاقانی.
رجوع به اقصی شود.
- محراب شکربوزه (بوره) ، کنایه از سنبوسۀ قندی است. (آنندراج).
، قبله. جهت عبادت. آنجا که روی بدان عبادت کنند:
به یک هفته بر پیش یزدان بدند
مپندار کآتش پرستان بدند
که آتش بدان گاه محراب بود
پرستنده را دیده پر آب بود.
فردوسی.
، این لفظ بر محل مقدس و هیکل دلالت مینمود که خدای تعالی مشیت خود را در آنجا برای بنی اسرائیل ظاهر میفرمود وگاهی از اوقات محراب قصد از تمام هیکل می باشد. (قاموس کتاب مقدس) ، آتشدان. (بیرونی). المجمره. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، محل اجتماع و نشستن مردم. (از اقرب الموارد) ، مذبح. (منتهی الارب) ، کاخ، عن ابی عمرو بن العلاء قال: دخلت محراباً من محاریب حمیر، که مقصود شاعر کاخ و یا چیزی شبیه آن است. (از اقرب الموارد). بیشه. (منتهی الارب). بیشۀ شیر. (اقرب الموارد). ج، محاریب، گردن ستور. (از منتهی الارب). ج، محاریب، شیخک. صوفی. امام (در سبحه). (یادداشت مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(نِ مَ دِ / دَ هََ دَ / دِ)
دادن و شیر ترش خورانیدن کسی را. (منتهی الارب) (آنندراج). اصراب مال کسی را، دادن مال را به وی. (ناظم الاطباء). اصراب مال به کسی،اعطای آن به وی. (قطر المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
ماده شتری که شیر آن کف نکند. (ناظم الاطباء) ، ماده شتر که چرا کند. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مصراع
تصویر مصراع
نیم بیت شعر را گویند
فرهنگ لغت هوشیار
آلت زدن، آلت کوچک فلزی است که بدان بعضی از سازها چون تار را نوازند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مزراب
تصویر مزراب
پارسی تازه گشته میزراب ناودان
فرهنگ لغت هوشیار
بالاخانه و حجره بالای حجره، صدر مجلس، جای ایستادن پیشنماز در مسجد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میراب
تصویر میراب
آبیار، نگهبان و ناظر تقسیم آب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مضراب
تصویر مضراب
((مِ))
زخمه، آلتی که از آن برای نواختن سازهای زهی استفاده می کنند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصراً
تصویر مصراً
((مُ صِ رَّ نْ))
بااصرار، باتأکید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصراع
تصویر مصراع
((مِ))
یک لنگه از دو لنگه در، یک نیمه از یک بیت شعر، جمع مصاریع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از محراب
تصویر محراب
((مِ))
بالای خانه و صدر مجلس، جای ایستادن پیشنماز در مسجد، بخشی از یک عبادتگاه که در هنگام عبادت رو به آن می ایستند، جمع محاریب
فرهنگ فارسی معین