جدول جو
جدول جو

معنی مصحاب - جستجوی لغت در جدول جو

مصحاب(مِ)
مطیع و منقاد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرمانبردار. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از صحاب
تصویر صحاب
صاحب ها، مالک ها، ملازم ها، معاشرها، یاران و دوستان، هم صحبت ها، جمع واژۀ صاحب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصحوب
تصویر مصحوب
هم صحبت شده، یاروهمراه شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاحب
تصویر مصاحب
هم صحبت، یار، همدم، ملازم، معاشر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاب
تصویر مصاب
مصبّ ها، محل هایی که آب رودخانه وارد دریا می شود، جاهای ریزش آب، جمع واژۀ مصبّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاب
تصویر مصاب
مصیبت زده، سختی دیده، راست و درست، به هدف رسیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اصحاب
تصویر اصحاب
صاحب، یاران
اصحاب رای: اصحاب ابوحنیفه نعمان بن ثابت که دربارۀ مسائلی که اثر یا حدیثی دربارۀ آن وجود نداشت به رای خود و قیاس رجوع می کردند، اصحاب قیاس
اصحاب قیاس: اصحاب ابوحنیفه نعمان بن ثابت که دربارۀ مسائلی که اثر یا حدیثی دربارۀ آن وجود نداشت به رای خود و قیاس رجوع می کردند، اصحاب رای
اصحاب شمال: در روایات بدکارانی که در روز قیامت نامۀ اعمالشان را در دست چپ خواهند داشت
اصحاب یمین: در روایات نیکوکارانی که در روز قیامت نامۀ اعمالشان را در دست راست خواهند داشت
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ حاب ب)
یکدیگر را دوست گیرنده. (آنندراج). دوست گرفته مر یکدیگر را. (ناظم الاطباء). و رجوع به تحاب شود
لغت نامه دهخدا
(مِ)
نصیرآباد. دهی است جزء دهستان اوزومدل بخش ورزقان شهرستان اهر واقع در 8هزارگزی خاور ورزقان، در مسیر شوسۀ تبریز به اهر، آب آن از چشمه و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مِصْ)
مصیاف. دژ استواری است مشهور ازآن اسماعیلیه به ساحل شام نزدیک طرابلس. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
آنکه در برابر بیماریها بایستد و مقاومت کند. مقابل ممراض. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آنچه به هشیاری و صحو کشاند. ما یدعو الی الصحو. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مِ)
خنور. (منتهی الارب) (آنندراج). پیاله. (ناظم الاطباء). ظرفی همانند جام که در آن آب نوشند. (از اقرب الموارد). آوند. (مهذب الاسماء). آبجامه. (از منتهی الارب) ، پیالۀ نقره گین. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
همصحبت گردیده. همراه شده. همراه و رفیق و یار. (ناظم الاطباء) ، مع. با. همراه کرده شده. فرستاده شده بوسیلۀ...: مصحوب پست، با پست. همراه پست. بوسیلۀ پست. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
نائینی. از شاعران قرن یازدهم هجری و اصل وی از قصبۀ نائین بوده ولی در اصفهان می زیسته. در برخی از علوم، خاصه علم رمالی متبحر بوده و طبعش به مطایبه رغبتی کامل داشته با آنکه زیاده از هفتاد سال عمر داشته به هزلیات می پرداخته است به مضمون الهزل فی الکلام کالملح فی الطعام. اینک چند بیتی از یک مطایبۀ او:
به کوچه ای گذرم بود چون نسیم سحر
فتاده در ره من عکس ماهی از منظر
ز اضطراب سراسیمه هر طرف دیدم
چو آفتاب نمودار شد یکی دختر
به گوشه ای بنشستم دو چشم خون پالا
گهی ستون زنخ دست و گه به زانو سر...
خموش باش مصاحب که در دیار هوس
از این مطایبه شد کام مرد و زن چو شکر
حکیم سوزنی از گفته منفعل گردد
اگر کند به سمرقند این قصیده گذر.
(از مجمعالفصحاء چ مصفا ج 2 بخش 1 ص 70 و 71). و رجوع به آتشکدۀ آذر ص 201 و فرهنگ سخنوران شود
لغت نامه دهخدا
(مُ حِ)
مصاحبت کننده. یار و رفیق. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). یار. همدم. دوست. هم صحبت و هم نشین و همدم و ملازم. (ناظم الاطباء). هم نشین. همراه. هم صحبت. معاشر. همکت. ندیم. (یادداشت مؤلف) : پسر برادرش یاقوتی و قتلمش بن اسرائیل پسرعمش هر دو مصاحب و ملازم او بودند. (سلجوقنامۀ ظهیری ص 18).
نخست موعظت پیر می فروش این است
که از مصاحب ناجنس احتراز کنید.
حافظ.
مصاحب و نایب و کارساز ابوالحسن ابوعلی بن نصر بن سالم بوده است. (ترجمه تاریخ قم ص 221). مسنوت، مصاحبی که بی سبب خشم گیرد بر تو. شعیر، یار و مصاحب. (منتهی الارب).
- مصاحب شدن، هم نشین شدن و هم صحبت گردیدن. (ناظم الاطباء).
، رام بعد از صعوبت و سرکشی. (منتهی الارب) (آنندراج). رام پس از سختی و سرکشی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ)
جمع واژۀ صاحب. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 63) (دهار). جمع واژۀ صحب است و صحب جمع واژۀ صاحب. و جمع واژۀ اصحاب، اصاحیب است. (از منتهی الارب). و این جمع صاحب نیست بلکه جمعالجمع صاحب است، چرا که اسم جمع صحب است جمع صحب اصحاب است و جمع اصحاب اصاحیب می آید. (از لطایف و صراح و سعدالدین تفتازانی). و جماعتی دیگر میگویند که اصحاب جمع صاحب است و اظهار جمع ظاهر و انصار جمع ناصر و اجهال جمع جاهل، و جاراﷲ زمخشری از این انکار دارد. واﷲ اعلم. (آنندراج) (غیاث اللغات). خداوندان. (آنندراج) (مؤید الفضلاء) (غیاث). صاحبان. دارندگان. مالکان:
اصحاب گنه را به گنه دیر بگیرد
آنگه که بگیرد زبر و زیر بگیرد.
منوچهری.
اصحاب تاج و تخت و نگین و کلاه را
اندر جهان به خدمت تو افتخار باد.
مسعود سعد.
اگر غفلتی ورزم به نزدیک اصحاب خرد معذور نباشم. (کلیله و دمنه). خلاف میان اصحاب ملتها هرچه ظاهرتر. (کلیله و دمنه). مکر اصحاب اغراض... بی اثر نباشد. (کلیله و دمنه). مراتب میان اصحاب مروت مشترک و متنازع است. (کلیله و دمنه).
ارباب شوق در طلبت بی دلند و هوش
اصحاب فهم در صفتت بی سرند و پا.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(صِ)
جمع واژۀ صاحب. (غیاث اللغات). و جمع آن در فارسی ’صحابان’ است:
نبی آفتاب و صحابان چو ماه
بهم بستنی یکدگر راست راه.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(نَ ظَ فَ)
یار کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 13) (زوزنی) (تاج المصادر بیهقی). همراه کردن.
لغت نامه دهخدا
همراه همدم، یار دوست هم صحبت گردیده همراه شده، یار رفیق، همراه مقرون: رقیمجات مفصل مصحوب ذوالفقار بیگ رسیده بود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اصحاب
تصویر اصحاب
یاران، همراه کردن، صاحب کار ومصاحب شدن
فرهنگ لغت هوشیار
همدامون همگوی همدم مصاحبت کننده، هم صحبت یار همدم: پسر برادرش یاقوتی وقتلمش بن اسرائیل پسر عمش هر دو مصاحب و ملازم او بودند. . ، جمع مصاحبین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متحاب
تصویر متحاب
همدوستار یکدیگر را دوست گیرنده
فرهنگ لغت هوشیار
جمع صاحب، یاران همنشینان جمع صاحب همنشینان، اصحاب پیغمبر ص. توضیح جمع این کلمه در فارسی صحابان است: نبی آفتاب و صحابان چو ماه بهم نسبتی (بستنی) یکدیگر راست راه
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مصب، پیله ها پیلگان رنج رسیده رنجور، تموکیده (به هدف رسیده)، راست آمده جمع مصب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصاحب
تصویر مصاحب
((مُ حِ))
هم صحبت، هم نشین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متحاب
تصویر متحاب
((مُ تَ))
یکدیگر را دوست گیرنده، دوست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصحاب
تصویر اصحاب
((اَ))
جمع صاحب، یاران، دمسازان، مالکان، صاحبان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصحاب
تصویر اصحاب
((اِ))
همراه کردن، به همراه فرستادن، یار کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصحوب
تصویر مصحوب
((مَ))
همراه شده، یار، رفیق، همراه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از صحاب
تصویر صحاب
((ص))
جمع صاحب
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مصاب
تصویر مصاب
((مُ))
مصیبت زده، راست و درست به هدف رسیده، صواب داشته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از اصحاب
تصویر اصحاب
یاران
فرهنگ واژه فارسی سره
جلیس، دمخور، دوست، رفیق، صحابه، قرین، محشور، معاشر، مقترن، مقرب، مونس، ندیم، همخوابه، همدم، هم صحبت، هم نشست، همنشین، یار
فرهنگ واژه مترادف متضاد
دمخوران، دمسازان، همراهان، همنشینان، یاران، پیروان، تابعین
فرهنگ واژه مترادف متضاد