جدول جو
جدول جو

معنی مصان - جستجوی لغت در جدول جو

مصان(مَصْ صا)
رجل مصان، مردی که شیر گوسپندی مکد از ناکسی. دشنام است که به مرد گویند ’یا مصان’ و به زن گویند ’یا مصانه’، یعنی ای مکندۀ تلاق مادر یا ای مکندۀ شیر از پستان گوسفند. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مهان
تصویر مهان
(پسرانه)
منسوب به ماه است، بزرگان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مصاص
تصویر مصاص
راز، سر، خالص چیزی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مهان
تصویر مهان
خوار شده، خوار وزار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاب
تصویر مصاب
مصبّ ها، محل هایی که آب رودخانه وارد دریا می شود، جاهای ریزش آب، جمع واژۀ مصبّ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصانع
تصویر مصانع
مصنع ها، جاهایی که آب باران در آن جمع شود مانند حوض ها، آب گیرها، آب انبارها، کارگاه ها، کارخانه ها، جمع واژۀ مصنع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میان
تصویر میان
وسط، درون، داخل، در علم زیست شناسی کمر، کمربند، غلاف
میان بستن: کمربند بستن، کنایه از آماده شدن برای کاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاب
تصویر مصاب
مصیبت زده، سختی دیده، راست و درست، به هدف رسیده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حصان
تصویر حصان
ویژگی زن پارسا و پاک دامن، ویژگی زن شوهردار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصاف
تصویر مصاف
جنگ، میدان جنگ، صف سپاه در میدان جنگ
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مران
تصویر مران
درختی با شاخه های راست، دراز، گره دار و محکم که از آن نیزه می سازند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از حصان
تصویر حصان
ویژگی اسب نجیب و قوی، اسب نر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متان
تصویر متان
گازی بی رنگ، بی بو، بی طعم، سبک تر از هوا و قابل احتراق که با شعلۀ زرد در هوا می سوزد و در مرداب، فاضلاب و معادن زغال سنگ یافت می شود، گاز مرداب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجان
تصویر مجان
رایگان، بی عوض، مفت، مجانی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصون
تصویر مصون
حفظ شده، نگه داری شده
فرهنگ فارسی عمید
(مُ نِ)
کسی که آسان فرامی گیرد کاری را و چیزی را. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَصْ صا نَ)
کلمه دشنام است که به زن گویند ’یا مصانه’، یعنی ای مکندۀ تلاق مادر. (ناظم الاطباء). و رجوع به مصان شود
لغت نامه دهخدا
(قُ)
جمع واژۀ قمیص. (اقرب الموارد). رجوع به قمیص شود
لغت نامه دهخدا
(خَ مَ)
مرد باریک شکم و گرسنه. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب). منه: رجل ٌ خمصان
لغت نامه دهخدا
(مَ نِ)
جمع واژۀ مصنع و مصنعه. (از منتهی الارب) (ترجمان القرآن جرجانی). جاها که آب باران در آن جمع شود. غدیرها و آبگیرهای طبیعی:
سل المصانع رکباً تهیم فی الفلوات
تو قدر آب چه دانی که در کنار فراتی ؟
سعدی.
، آبگیرها و آبدانهای ساخته شده به دست: چون راه آب بگشایند آب دریا در حوضها و مصانع رود. (سفرنامۀ ناصرخسرو چ 3 دبیرسیاقی ص 65). آب چاه های مکه همه شور و تلخ باشد اما حوضها و مصانع بزرگ بسیار کرده اند... و آن وقت به آب باران که از دره ها فرو می آید پر می کرده اند. (سفرنامه ایضاً ص 122). اضعاف آن بر عمارت و مساجد و معابد و اربطه و مدارس و قناطر و مصانع... صرف کرده است. (المعجم ص 12) ، قریه ها و کوشکها و قلعه ها. قوله تعالی: تتخذون مصانع لعلکم تخلدون. (ناظم الاطباء). رجوع به مصنع و مصنعه شود
لغت نامه دهخدا
جمع مصب، پیله ها پیلگان رنج رسیده رنجور، تموکیده (به هدف رسیده)، راست آمده جمع مصب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مران
تصویر مران
زغال اخته از گیاهان، درخت زبان گنجشک، نیزه استوار زغال اخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدان
تصویر مدان
شاهسپرم چینی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجان
تصویر مجان
بی عوض، رایگان
فرهنگ لغت هوشیار
گازی است بی بو و بی رنگ و قابل نفوذتر و سبکتر از هوا که اولین ترکیب سلسله هیدروکربورهای اشباع شده است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از صمان
تصویر صمان
جمع اصم، کران ناشنوایان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خصان
تصویر خصان
بزرگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حصان
تصویر حصان
زن پارسا و پاکدامن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمصان
تصویر خمصان
شکم باریک تکیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قمصان
تصویر قمصان
جمع قمیص، پیراهن ها
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مصنع و مصنعه، آبگیرها کلات ها کاخ ها ده ها کارگاه ها شمر ها جمع مصنع مصنعه: جاهایی که آب باران در آنها جمع شود آبگیرها: ... و اضعاف آن بر عمارت مساجد و معابد و اربطه و مدارس و قناطر ومصانع و مزارات متبرک و بقاع خیر صرف کرده است، دیهها قری، قلعه ها قصرها
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصون
تصویر مصون
محفوظ نگاهداشته، ایمن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مصانع
تصویر مصانع
((مَ نِ))
جاهایی که باران در آن جمع شود، آبگیرها، دیه ها، قلعه ها، قصرها
فرهنگ فارسی معین
تصویری از میان
تصویر میان
بین، وسط
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مکان
تصویر مکان
جا، جایگاه
فرهنگ واژه فارسی سره