مردی که زنا کند با هر زنی، اصیل باشد یا کنیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج). مردی که زنا کند با زنی، خواه آزاد باشد آن زن و یا کنیز. (ناظم الاطباء). آنکه با زنی از کنیز و حره تباه کاری کند. (یادداشت مؤلف)
مردی که زنا کند با هر زنی، اصیل باشد یا کنیزی. (منتهی الارب) (از آنندراج). مردی که زنا کند با زنی، خواه آزاد باشد آن زن و یا کنیز. (ناظم الاطباء). آنکه با زنی از کنیز و حره تباه کاری کند. (یادداشت مؤلف)
مصلحتها، جمع واژۀ مصلحه کنایه از چیزهایی که برای انجام کاری یا ساختن چیزی لازم است مقابل مفاسد، امور شایسته و خوب مصالح ساختمانی: موادی مانند سیمان، چوب، آجر، گچ، آهن و امثال آنکه در ساختمان سازی به کار می رود
مصلحتها، جمعِ واژۀ مصلَحَه کنایه از چیزهایی که برای انجام کاری یا ساختن چیزی لازم است مقابلِ مفاسد، امور شایسته و خوب مصالح ساختمانی: موادی مانندِ سیمان، چوب، آجر، گچ، آهن و امثال آنکه در ساختمان سازی به کار می رود
یکدیگر را دست گرفتن. (زوزنی). همدیگر دست گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دست یکدیگر گرفتن و این قائم مقام معانقه است. (غیاث اللغات) (آنندراج). گرفتن هر یک دست یار خود را و گذاشتن کف دست خود بر کف دست دیگری چنانکه در ملاقات وتسلیم عمل کنند. (از قطر المحیط) ، بهم آمدن بعض مژگان بر بعضی دیگر. (از اقرب الموارد)
یکدیگر را دست گرفتن. (زوزنی). همدیگر دست گرفتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). دست یکدیگر گرفتن و این قائم مقام معانقه است. (غیاث اللغات) (آنندراج). گرفتن هر یک دست یار خود را و گذاشتن کف دست خود بر کف دست دیگری چنانکه در ملاقات وتسلیم عمل کنند. (از قطر المحیط) ، بهم آمدن بعض مژگان بر بعضی دیگر. (از اقرب الموارد)
آنکه مصالحه کند. مصالحه کننده. سازش کننده. (از یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح حقوق) آنکه مالی یا حقی را به دیگری صلح کند و واگذارد اعم از آنکه معوض باشد یا غیرمعوض. آنکه طرف ایجاد عقد صلح واقع گردد. کسی که مالی یا امری را به دیگری واگذار کند
آنکه مصالحه کند. مصالحه کننده. سازش کننده. (از یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح حقوق) آنکه مالی یا حقی را به دیگری صلح کند و واگذارد اعم از آنکه معوض باشد یا غیرمعوض. آنکه طرف ایجاد عقد صلح واقع گردد. کسی که مالی یا امری را به دیگری واگذار کند
جمع واژۀ مصفی ̍. (ناظم الاطباء). رجوع به مصفی شود، جمع واژۀ مصفاه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (دهار). جمع واژۀ مصفاه به معنی پالونه. (آنندراج). رجوع به مصفاه شود
جَمعِ واژۀ مِصفی ̍. (ناظم الاطباء). رجوع به مصفی شود، جَمعِ واژۀ مِصفاه. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (دهار). جَمعِ واژۀ مصفاه به معنی پالونه. (آنندراج). رجوع به مصفاه شود
جمع واژۀ مصلحه. نیکیها. (منتهی الارب) (غیاث) (ناظم الاطباء). جمع واژۀ مصلحت به معنی صلاح و خیر کار. آنچه موجب آسایش و سود باشد. (از یادداشت مؤلف). عبدالواسع در شرح بوستان نوشته که مصالح به فتح لام مقلوب ما صلح است از قسم محاصل به معنی ماحصل و همچنین مواجب به معنی ماوجب، صیغۀ جمع نیست و نزد مؤلف غالب آن است که ما صلح در اصل ما صلح به باشد یعنی آنچه مصلح باشد چیزی را و می تواند که مصالح جمع مصلح باشد که به ضم میم و کسر لام صیغۀ اسم فاعل است از صلاح چنانکه مطافل و مشادن، جمع مطفل و مشدن. (از غیاث) : گوش به مثال کدخدای دار که بر اثر در رسددر هرچه به مصالح پیوندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم خدمت می کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). داناست به مصالح جمع ساختن پراکندگی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت... مصالح تو و مانندۀ تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). ثواب آن مصالح بدان جهان او را حاصل شود. (سیاستنامه چ اقبال ص 4). آنکه سعی برای مصالح دنیا مصروف دارد زندگانی بروی وبال باشد. (کلیله و دمنه). ذات بی همال خویش را برنصرت دین اسلام و مراعات مصالح خلق وقف کرد. (کلیله و دمنه). تو شنوندۀ دعایی و عالمی به مصالح بندگان. (تفسیر ابوالفتوح رازی). از برای مصالح معاد... انبیا را بعث کرد. (سندبادنامه ص 3). مصالح بلاد از سلک نظم... متفرق گردد. (سندبادنامه ص 5). از افکار مجازی بکلی اعراض کند و آن فکرهایی بود که عنایات آن راجع به مصالح معاش فانی باشد. (اوصاف الاشراف ص 33). سلطان مصالح خویش در هلاک من همی بیند. (گلستان). دیگران هم... به مصالح اعمال شما اقتدا کنند. (گلستان). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا، گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویشتن مقدم دارند. (گلستان). - مصالح دیدن، مصلحت دیدن. صلاح دیدن. نیکو و صواب دانستن: چو مرد این سخن گفت و صالح شنید دگربودن آنجا مصالح ندید. سعدی (بوستان). - مصالح معاش و معاد (معاد و معاش) ، چیزهایی که خیر و مصلحت دنیا و آخرت با آن توأم است: به دقایق حیله گرد آن می گشتند که مجموعی سازند مشتمل بر مناظم حال و مآل، و مصالح معاد و معاش. (کلیله و دمنه). مصالح معاش و معاد... بدو بازبسته است. (کلیله و دمنه). اگر حجابی افتد مصالح معاش و معاد خلل پذیرد. (کلیله و دمنه). - مصالح ملک (مملکت و ثغور آن) ، آنچه خیر وصلاح ملک و کشور است. آنچه مصلحت مملکت بدان وابسته است. خیرها و مصلحتهای مملکتی. (یادداشت مؤلف) : بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را در آنچه بر مصالح مملکت پیوندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). بوبکر را نیز مثالی دادند تا آنچه خواجه صواب بیند و به مصالح ملک بازگردد هر روز به سلطان می نویسد. (تاریخ بیهقی). پدر ما امیر ماضی... وی را سخت نیکو و عزیز داشتی و احوال مصالح ملک با وی گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). خواجۀ بزرگ زمانی اندیشید پس گفت... که در هیچ چیز از مصالح ملک خیانت نکنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 221). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت مصالح ملک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). اندیشۀ مصالح ملک تو داشتش واندوه سوزیان و غم خانمان نداشت. مسعودسعد. همه ساله همه مصالح ملک در بیان تو و بنان تو باد. مسعودسعد. هر مال و کراع که آن را خداوندی پدید نبودی بر... مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 91). وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند. (گلستان). - مصالح ولایت، مصلحتهای مربوط به ناحیه ای از کشور. آنچه خیر و صلاح ولایت بدان بسته است: در هر چیزی که مصالح ولایت و... بر آن گردد اندر آن موافقت کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 132). ، چیزهایی که بدان اصلاح چیزها دهند. ضد مفاسد، ج مصلحت (ولی فارسیان در این مقام مصلحت را به معنی مصلح که صیغۀ اسم فاعل است استعمال نمایند چرا که مصالح را به معنی اسباب و سامان چیزی مستعمل کنند). (غیاث) (از منتخب اللغه). شایسته ها. مقابل مفاسد و ناشایسته ها، کارهایی که به خیر و صلاح کار مردم است. آنچه خیر و مصلحت کار بر آن مربوط است: من چون وزیرم و مصالح کار مسلمانان و دوست و دشمن می باید داشت ناچار در این ابواب سخن گویم تا شمشیرها در نیام شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596) ، فارسیان به معنی مفرد و به معنی ضروریات تیاری چیزی دیگر استعمال نمایند. ضروریات تیاری هر چیز. لوازم اکمال هر چیز. (از آنندراج). - مصالح هر چیزی، اجزای آن چیز. (ناظم الاطباء). لوازم آن چیز، چنانکه روغن برای چراغ: در چراغ مه ز اول شب مصالح شد تمام طی نشد افسانه های درد جانفرسای من. ملا شانی تکلو (آنندراج). ، آنچه برای آگندن شکنبه و روده و ترتیب کوفته لازم باشد. (فرهنگ بسحاق اطعمه). داروهای مانند هیل و دارچین و ریشه جوز و خلال بادام و پسته و خلال مرکبات و زعفران و گوشت قیمه کرده با لپۀ نخود و برنج که در گیپا و جز آن آگنده کنند. (ناظم الاطباء) ، در تداول فارسی، آجر و گچ و سنگ و آهک و خاک سیمان و جز آن که برای بنایی تهیه کنند. (یادداشت مؤلف). ضروریات تیاری عمارت مثل چوب و خشت و غیره. (از آنندراج). ضروریات عمارت مثل چوب و خشت و آهک. (از غیاث) : دو عیش خانه به یک بینوا نمی سازد مصالح نفسم را زآشیان بردار؟ ؟ (از آنندراج). نشد چرخ فیروزه با دست یار مصالح نزد بوسه بر پای کار. ملا طغرا (در تعریف کاخ، از آنندراج). - مصالح بنایی، گچ و آجر و آهک و خشت و هر چیزی که در بنای عمارت لازم است. (ناظم الاطباء). - مصالح کار، وسایل و ابزاری که در کار بنایی و راهسازی و چاه کنی و نقاشی و جز آن مورد استفاده قرار می گیرد. (از یادداشت مؤلف). ، طراز و سجاف و حاشیه و یراق طلا و نقره. (ناظم الاطباء)
جَمعِ واژۀ مصلحه. نیکیها. (منتهی الارب) (غیاث) (ناظم الاطباء). جَمعِ واژۀ مصلحت به معنی صلاح و خیر کار. آنچه موجب آسایش و سود باشد. (از یادداشت مؤلف). عبدالواسع در شرح بوستان نوشته که مصالح به فتح لام مقلوب ما صلح است از قسم محاصل به معنی ماحصل و همچنین مواجب به معنی ماوجب، صیغۀ جمع نیست و نزد مؤلف غالب آن است که ما صلح در اصل ما صلح به باشد یعنی آنچه مصلح باشد چیزی را و می تواند که مصالح جمع مصلح باشد که به ضم میم و کسر لام صیغۀ اسم فاعل است از صلاح چنانکه مطافل و مشادن، جمع مطفل و مشدن. (از غیاث) : گوش به مثال کدخدای دار که بر اثر در رسددر هرچه به مصالح پیوندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283). اعتقاد نیکوی خویش را که همیشه در مصالح وی داشته ایم خدمت می کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 333). داناست به مصالح جمع ساختن پراکندگی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 315). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت... مصالح تو و مانندۀ تو. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). ثواب آن مصالح بدان جهان او را حاصل شود. (سیاستنامه چ اقبال ص 4). آنکه سعی برای مصالح دنیا مصروف دارد زندگانی بروی وبال باشد. (کلیله و دمنه). ذات بی همال خویش را برنصرت دین اسلام و مراعات مصالح خلق وقف کرد. (کلیله و دمنه). تو شنوندۀ دعایی و عالمی به مصالح بندگان. (تفسیر ابوالفتوح رازی). از برای مصالح معاد... انبیا را بعث کرد. (سندبادنامه ص 3). مصالح بلاد از سلک نظم... متفرق گردد. (سندبادنامه ص 5). از افکار مجازی بکلی اعراض کند و آن فکرهایی بود که عنایات آن راجع به مصالح معاش فانی باشد. (اوصاف الاشراف ص 33). سلطان مصالح خویش در هلاک من همی بیند. (گلستان). دیگران هم... به مصالح اعمال شما اقتدا کنند. (گلستان). بزرگی را پرسیدم از سیرت اخوان صفا، گفت کمینه آنکه مراد خاطر یاران بر مصالح خویشتن مقدم دارند. (گلستان). - مصالح دیدن، مصلحت دیدن. صلاح دیدن. نیکو و صواب دانستن: چو مرد این سخن گفت و صالح شنید دگربودن آنجا مصالح ندید. سعدی (بوستان). - مصالح معاش و معاد (معاد و معاش) ، چیزهایی که خیر و مصلحت دنیا و آخرت با آن توأم است: به دقایق حیله گرد آن می گشتند که مجموعی سازند مشتمل بر مناظم حال و مآل، و مصالح معاد و معاش. (کلیله و دمنه). مصالح معاش و معاد... بدو بازبسته است. (کلیله و دمنه). اگر حجابی افتد مصالح معاش و معاد خلل پذیرد. (کلیله و دمنه). - مصالح ملک (مملکت و ثغور آن) ، آنچه خیر وصلاح ملک و کشور است. آنچه مصلحت مملکت بدان وابسته است. خیرها و مصلحتهای مملکتی. (یادداشت مؤلف) : بر مثال تو کار باید کرد لشکری و رعیت را در آنچه بر مصالح مملکت پیوندد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 398). بوبکر را نیز مثالی دادند تا آنچه خواجه صواب بیند و به مصالح ملک بازگردد هر روز به سلطان می نویسد. (تاریخ بیهقی). پدر ما امیر ماضی... وی را سخت نیکو و عزیز داشتی و احوال مصالح ملک با وی گفتی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 209). خواجۀ بزرگ زمانی اندیشید پس گفت... که در هیچ چیز از مصالح ملک خیانت نکنم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 221). مرا چاره ای نباشد از نگاهداشت مصالح ملک. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 272). اندیشۀ مصالح ملک تو داشتش واندوه سوزیان و غم خانمان نداشت. مسعودسعد. همه ساله همه مصالح ملک در بیان تو و بنان تو باد. مسعودسعد. هر مال و کراع که آن را خداوندی پدید نبودی بر... مصالح ثغور قسمت و بخش کرد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 91). وزرای انوشیروان در مهمی از مصالح ملک اندیشه همی کردند. (گلستان). - مصالح ولایت، مصلحتهای مربوط به ناحیه ای از کشور. آنچه خیر و صلاح ولایت بدان بسته است: در هر چیزی که مصالح ولایت و... بر آن گردد اندر آن موافقت کنیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 132). ، چیزهایی که بدان اصلاح چیزها دهند. ضد مفاسد، ج ِمصلحت (ولی فارسیان در این مقام مصلحت را به معنی مصلح که صیغۀ اسم فاعل است استعمال نمایند چرا که مصالح را به معنی اسباب و سامان چیزی مستعمل کنند). (غیاث) (از منتخب اللغه). شایسته ها. مقابل مفاسد و ناشایسته ها، کارهایی که به خیر و صلاح کار مردم است. آنچه خیر و مصلحت کار بر آن مربوط است: من چون وزیرم و مصالح کار مسلمانان و دوست و دشمن می باید داشت ناچار در این ابواب سخن گویم تا شمشیرها در نیام شود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 596) ، فارسیان به معنی مفرد و به معنی ضروریات تیاری چیزی دیگر استعمال نمایند. ضروریات تیاری هر چیز. لوازم اکمال هر چیز. (از آنندراج). - مصالح هر چیزی، اجزای آن چیز. (ناظم الاطباء). لوازم آن چیز، چنانکه روغن برای چراغ: در چراغ مه ز اول شب مصالح شد تمام طی نشد افسانه های درد جانفرسای من. ملا شانی تکلو (آنندراج). ، آنچه برای آگندن شکنبه و روده و ترتیب کوفته لازم باشد. (فرهنگ بسحاق اطعمه). داروهای مانند هیل و دارچین و ریشه جوز و خلال بادام و پسته و خلال مرکبات و زعفران و گوشت قیمه کرده با لپۀ نخود و برنج که در گیپا و جز آن آگنده کنند. (ناظم الاطباء) ، در تداول فارسی، آجر و گچ و سنگ و آهک و خاک سیمان و جز آن که برای بنایی تهیه کنند. (یادداشت مؤلف). ضروریات تیاری عمارت مثل چوب و خشت و غیره. (از آنندراج). ضروریات عمارت مثل چوب و خشت و آهک. (از غیاث) : دو عیش خانه به یک بینوا نمی سازد مصالح نفسم را زآشیان بردار؟ ؟ (از آنندراج). نشد چرخ فیروزه با دست یار مصالح نزد بوسه بر پای کار. ملا طغرا (در تعریف کاخ، از آنندراج). - مصالح بنایی، گچ و آجر و آهک و خشت و هر چیزی که در بنای عمارت لازم است. (ناظم الاطباء). - مصالح کار، وسایل و ابزاری که در کار بنایی و راهسازی و چاه کنی و نقاشی و جز آن مورد استفاده قرار می گیرد. (از یادداشت مؤلف). ، طراز و سجاف و حاشیه و یراق طلا و نقره. (ناظم الاطباء)
جمع واژۀ مصحف (م / م / م ح ) . (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). به معنی کراسه ها. جمع واژۀ مصحف. (آنندراج) (غیاث) (دهار). کتابها و کراسه ها، قرآنها: پر طاوس در اوراق مصاحف دیدم گفتم این منزلت ازقدر تو می بینم بیش. سعدی (گلستان). و رجوع به مصحف شود
جَمعِ واژۀ مصحف (م َ / م ِ / م ُ ح َ) . (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء). به معنی کراسه ها. جَمعِ واژۀ مُصْحَف. (آنندراج) (غیاث) (دهار). کتابها و کراسه ها، قرآنها: پر طاوس در اوراق مصاحف دیدم گفتم این منزلت ازقدر تو می بینم بیش. سعدی (گلستان). و رجوع به مصحف شود
مصافحه. مصافحت. دست یکدیگر را گرفتن از روی دوستی و صداقت و تکان دادن دست و روی هم را بوسیدن. (ناظم الاطباء). دست همدیگر را گرفتن به وقت ملاقات، و این قایم مقام معانقه است. (غیاث)
مصافحه. مصافحت. دست یکدیگر را گرفتن از روی دوستی و صداقت و تکان دادن دست و روی هم را بوسیدن. (ناظم الاطباء). دست همدیگر را گرفتن به وقت ملاقات، و این قایم مقام معانقه است. (غیاث)
دست یکدیگر را گرفتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). دست کسی را گرفتن. (ناظم الاطباء). دست یکدیگر را گرفتن در سلام. (تاج المصادر بیهقی). تصافح. دست به یکدیگر دادن. دست دادن. (یادداشت مؤلف). یکدیگر را دست گرفتن. (المصادر زوزنی). دست یکدیگر را گرفتن، و آن هنگام دیدار دوستان سنت است و باید که به هر دو دست بود و آنکه پاره ای از مردم بعد از نماز فجر یا بعد از نماز جمعه میکنند چیزی نیست و بدعت است و با زن جوان و امرد نیکوصورت مصافحه درست نباشد و به هرکه نظر کردن حرام است مساس کردن با او نیز حرام است بلکه حرمت مساس سخت تر از نظر باشد. مصافحۀ مرد با پیرزن که مشتهات نبود باکی نیست، همچنین است مصاحفۀ زن جوان با مردی پیر که از ف تنه شهوت ایمن بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مصافحت و مصافحه شود
دست یکدیگر را گرفتن. (منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). دست کسی را گرفتن. (ناظم الاطباء). دست یکدیگر را گرفتن در سلام. (تاج المصادر بیهقی). تصافح. دست به یکدیگر دادن. دست دادن. (یادداشت مؤلف). یکدیگر را دست گرفتن. (المصادر زوزنی). دست یکدیگر را گرفتن، و آن هنگام دیدار دوستان سنت است و باید که به هر دو دست بود و آنکه پاره ای از مردم بعد از نماز فجر یا بعد از نماز جمعه میکنند چیزی نیست و بدعت است و با زن جوان و امرد نیکوصورت مصافحه درست نباشد و به هرکه نظر کردن حرام است مساس کردن با او نیز حرام است بلکه حرمت مساس سخت تر از نظر باشد. مصافحۀ مرد با پیرزن که مشتهات نبود باکی نیست، همچنین است مصاحفۀ زن جوان با مردی پیر که از ف تنه شهوت ایمن بود. (از کشاف اصطلاحات الفنون). و رجوع به مصافحت و مصافحه شود