جدول جو
جدول جو

معنی مشعب - جستجوی لغت در جدول جو

مشعب
راه، طریق
تصویری از مشعب
تصویر مشعب
فرهنگ فارسی عمید
مشعب
(مَ عَ)
راه. ج، مشاعب. (مهذب الاسماء). راه در کوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). راه: مشعب الحق، راهی که حق را از باطل جدا سازد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، داغی است شتران را. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مشعب
(مُ شَعْ عَ)
وصله شده و پینه زده. (ناظم الاطباء). اصلاح شده. (از اقرب الموارد) : فی کل قعب مشعب، ای مجبور فی مواضع منه. (ابن کناسه ازاقرب الموارد). و رجوع به تشعیب و مشعبه شود، نشان کرده شدۀ با نشان شعب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مشعب
(مِ عَ)
برما. (منتهی الارب). برما و مته. (ناظم الاطباء). مثقب. (اقرب الموارد) ، سوزن و دست افزار کاسه بند. ج، مشاعب. (مهذب الاسماء). ابزاری که بدان ظروف شکسته را مرمت کنند. (ناظم الاطباء). دست افزار کاسه بند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
مشعب
شاخه راه راه کوهستانی در غاله مته مته بند زنی راه طریق، جمع مشاعب
فرهنگ لغت هوشیار
مشعب
((مَ عَ))
راه، طریق
تصویری از مشعب
تصویر مشعب
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشیب
تصویر مشیب
پیر شدن، سفید شدن مو، پیری و سفیدی موی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشرب
تصویر مشرب
ذوق و میل و هوای نفس، جای آب خوردن، آبشخور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشعر
تصویر مشعر
محل قربانی و اجرای مناسک حج
علامت، نشانه
قوۀ ادراک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشعر
تصویر مشعر
اشعار کننده، خبر دهنده، آگاه کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از منشعب
تصویر منشعب
شعبه شعبه، شاخه شاخه شده، جدا شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشعبد
تصویر مشعبد
شعبده باز، کنایه از حیله گر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشعب
تصویر متشعب
شاخه شاخه شده، شاخ شاخ، پراکنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشطب
تصویر مشطب
آنچه در آن خط باشد، خط دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشعل
تصویر مشعل
چراغدان، جاچراغی، جایی یا ظرفی که در آن چراغ بگذارند، مطلق چراغ، جاچراغی که از شیشه درست کنند و چراغ را در آن بگذارند که باد آن را خاموش نکند، چراغ واره، چراغ بره، فانوس، مردنگی، قندیل، چراغ بادی، چراغبانه، چروند، چراغ پرهیز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تشعب
تصویر تشعب
شعبه شعبه شدن، شاخه شاخه شدن، پراکنده گشتن، متفرق شدن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشوب
تصویر مشوب
آمیخته شده، آغشته، آلوده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشعث
تصویر مشعث
تشعیث، متفرق، پراکنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشبع
تصویر مشبع
اشباع شده، سیر شده، کامل، به طور کامل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مکعب
تصویر مکعب
جسمی که دارای شش سطح مربع باشد، چهار گوشه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مصعب
تصویر مصعب
اسبی که هنوز زیر بار نرفته و سواری نداده، فحل، گشن
فرهنگ فارسی عمید
(مُ شَ بَ)
مرد مسحور که در نظر او چیزی آید و آن را اصل نباشد. (منتهی الارب) (آنندراج). مرد سحرکرده شده که در نظر وی چیزی درآید که آن را اصلی نباشد. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ بِ)
مولد از اختلاط فارسی با تازی، شعبده باز. ج، مشعبدان. (ناظم الاطباء). مشعبذ. تردست. نیرنگ باز. شعبده باز. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
نداند مشعبد ورا بند چون
نداند مهندس ورا درد چند.
منجیک.
و مشعبدانی که با فرعون بودند و جادوئیها کردند از اینجا بودند. (حدود العالم).
فرستاد نزد مشعبد جهود
دواسبه سواری بکردار دود.
فردوسی.
ای چرخ مشعبد چه مهره بازی
ای خامۀ جاری چه نکته سازی.
مسعودسعد.
او را پیمبری دگران را مشعبدی است
هرگزمشعبدی نبود چون پیمبری.
ادیب صابر.
گرچه مشعبد ز موم، خوشۀ انگور ساخت
ناید از آن خوشه ها آب خوشی در دهان.
خاقانی.
مشعبد شد این خاک نیرنگ ساز
که هم مهره دزد است و هم مهره باز.
نظامی.
بوستان چون مشعبد ازنیرنگ
خربزه حقه های رنگارنگ.
نظامی.
جهان خرمن بسی داند چنین سوخت
مشعبد را نباید بازی آموخت.
نظامی.
از زلف مشعبدت چو مهره
در ششدره مانده حقه بازان.
عطار.
چرخ مشعبد از رخ عابدفریب تو
در زیر هفت پرده خیالی نیافته.
سعدی.
و رجوع به مدخل بعد شود.
- مشعبدان حقه باز، کواکب سبعه. (مجموعۀ مترادفات ص 291).
- مشعبدان حقۀ سبز، کنایه از ماه و آفتاب عالمتاب است و بعضی کواکب سبعه را گفته اند. (برهان) (از فرهنگ رشیدی) (آنندراج). مهر و ماه. (مجموعۀ مترادفات ص 348). ماه و آفتاب و نیز کواکب سیار. (ناظم الاطباء). رجوع به ترکیب بعد شود.
- مشعبدان حقۀ سپهر، کنایه از کواکب. (انجمن آرای ناصری). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- مشعبدوار، همچون مشعبده باز و نیرنگ ساز:
دام در افکند مشعبدوار
پس بپوشد به خار و خس دامش.
خاقانی.
- امثال:
مشعبد را نباید بازی آموخت. رجوع به امثال وحکم دهخدا ج 4 ص 1713 شود.
مشعبد و گندنا، و چه مناسبت دهان مشعبد و گندنا، آن که بازیگران برگ گندنا در دهان گیرند و آواز جانوران ظاهر سازند. (امثال و حکم) :
فرسوده دان مزاج جهان را به ناخوشی
آلوده دان دهان مشعبد به گندنا.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 16)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ بِ)
مرد شعبده باز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). مشعبد:
نه عجب گر مشعبذ هوست
چشم از آرزو چهار کند.
عمادی (از سندبادنامه ص 183).
دست مشعبذ روزگار، رخسار اوبه آب زعفران شسته. (سندبادنامه ص 212)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَعْ عَ بَ)
قصعه مشعبه، کاسۀ پیوندخورده. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
تصویری از متعب
تصویر متعب
رنج، رنجگاه جای رنج تعب رنج، جای تعب محل رنج جمع متاعب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشعب
تصویر متشعب
شاخه شاخه، پراکنده پراکنده شونده، پراکنده شاخ شاخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تشعب
تصویر تشعب
شاخه شاخه شدن
فرهنگ لغت هوشیار
نام مردی آزمند، راک (غوچ) دور شاخ: شاخداری که میانه دو شاخش فراخ باشد، پهن شانه چهار شانه قچقار که میان دو شاخ آن فراخ باشد حیوان شاخداری که وسط دو شاخش فاصله باشد، کسی که میان دو شانه اش فراخ باشد
فرهنگ لغت هوشیار
بنگرید به مشعبذ تر دست تیتالگر از آوردن واژه نیرنگ و نیرنگساز برابر با محتال و حیله و شعبده و مشعبد در واژه یاب از آن روی خود داری شده که نیرنگ در پارسی پهلوی برابر با آزبا (دعا) است و افسون. مشعبذ: فرسوده دان مزاج جهان را بناخوشی آلوده دان دهان مشعبد بگندنا. (خاقانی) یا مشعبدان حقه سبز. ماه و آفتاب، هفت سیاره
فرهنگ لغت هوشیار
تر دست تیتالگر از آوردن واژه نیرنگ و نیرنگساز برابر با محتال و حیله و شعبده و مشعبد در واژه یاب از آن روی خود داری شده که نیرنگ در پارسی پهلوی برابر با آزبا (دعا) است و افسون. شعبده باز حقه باز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشعبه
تصویر مشعبه
بند زده چینی بند زده کاسه بند زده
فرهنگ لغت هوشیار
قندیل بزرگ مشبک و پایه دار که شبها در جلو پادشاهان و امرا کشند و نیز در عروس کشی پیشاپیش عروس کشند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشعبد
تصویر مشعبد
((مُ شَ بِ))
شعبده باز، حقه باز
فرهنگ فارسی معین
صفت چشم بند، حقه باز، شارلاتان، شعبده باز
فرهنگ واژه مترادف متضاد