بالا بر آمده، کسی یا چیزی که بربلندی قرار دارد و یا از غیر خود بلندتر است کسی یا چیزی که از بلندی مسلط بر کس دیگر یا چیز دیگر باشد، دیده ور شونده ناظر خرج، ناظر عمل
بالا بر آمده، کسی یا چیزی که بربلندی قرار دارد و یا از غیر خود بلندتر است کسی یا چیزی که از بلندی مسلط بر کس دیگر یا چیز دیگر باشد، دیده ور شونده ناظر خرج، ناظر عمل
روزمره کرده شده بر کسی. (از منتهی الارب). وظیفه داده شده. (یادداشت مؤلف). وظیفه کرده شده و وظیفه داده شده. (غیاث) (آنندراج). کسی که به وی روزمره داده می شود. وظیفه خوار. (ناظم الاطباء). مقرری بگیر. آنکه از پادشاه یا دولت وظیفه گیرد. مستمری گیر. وظیفه خوار. صاحب وظیفه. - موظف شدن، از پادشاه یا دولت وظیفه و مستمری گرفتن. (از یادداشت مؤلف). - موظف کردن، وظیفه بگیر ساختن. - موظف گشتن (یا گردیدن) ، موظف شدن. وظیفه ای را به عهده گرفتن. مکلف گشتن: هر روز او را دو غوک موظف گشت. (کلیله و دمنه). ، وظیفه دار. (ناظم الاطباء). آنکه وظیفه و مسؤلیتی برعهدۀ او واگذار شده است. مسؤول. مکلف. ملزم. (یادداشت مؤلف) : اگرتعرض خویش از ما زایل کنی هر روز موظف یکی شکار... به مطبخ ملک فرستیم. (کلیله و دمنه). - موظف شدن، مکلف شدن. ملزم گشتن. وظیفه دار و مسؤول گردیدن: فلان موظف شد این کار را انجام بدهد. وظیفه ای به عهده گرفتن. (از یادداشت مؤلف). - موظف کردن، وظیفه دار کردن. مکلف ساختن. انجام کاری را به عهدۀ کسی واگذاشتن و قبولاندن او را
روزمره کرده شده بر کسی. (از منتهی الارب). وظیفه داده شده. (یادداشت مؤلف). وظیفه کرده شده و وظیفه داده شده. (غیاث) (آنندراج). کسی که به وی روزمره داده می شود. وظیفه خوار. (ناظم الاطباء). مقرری بگیر. آنکه از پادشاه یا دولت وظیفه گیرد. مستمری گیر. وظیفه خوار. صاحب وظیفه. - موظف شدن، از پادشاه یا دولت وظیفه و مستمری گرفتن. (از یادداشت مؤلف). - موظف کردن، وظیفه بگیر ساختن. - موظف گشتن (یا گردیدن) ، موظف شدن. وظیفه ای را به عهده گرفتن. مکلف گشتن: هر روز او را دو غوک موظف گشت. (کلیله و دمنه). ، وظیفه دار. (ناظم الاطباء). آنکه وظیفه و مسؤلیتی برعهدۀ او واگذار شده است. مسؤول. مکلف. ملزم. (یادداشت مؤلف) : اگرتعرض خویش از ما زایل کنی هر روز موظف یکی شکار... به مطبخ ملک فرستیم. (کلیله و دمنه). - موظف شدن، مکلف شدن. ملزم گشتن. وظیفه دار و مسؤول گردیدن: فلان موظف شد این کار را انجام بدهد. وظیفه ای به عهده گرفتن. (از یادداشت مؤلف). - موظف کردن، وظیفه دار کردن. مکلف ساختن. انجام کاری را به عهدۀ کسی واگذاشتن و قبولاندن او را
زن گوشواره نهاده. (آنندراج). آراسته شده با گوشواره. (ناظم الاطباء) : او سکه و خطبه به القاب سلطان مشرف گردانید و اسماع و آذان را باستماع آن مشنف. (جهانگشای جوینی)
زن گوشواره نهاده. (آنندراج). آراسته شده با گوشواره. (ناظم الاطباء) : او سکه و خطبه به القاب سلطان مشرف گردانید و اسماع و آذان را باستماع آن مشنف. (جهانگشای جوینی)
منع کردن و باز داشتن. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، کشیدن هر دو خایۀ قچقار را و گذاشتن آن دو را در میان دو چوب و محکم بستن تا پژمرده گردند و بیفتند. (از ناظم الاطباء). برکشیدن هر دو خایۀ قچقار یا هر دو را در دو چوب کرده محکم بستن تا پژمرده گردند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اخته کردن بدزندگانی گردیدن و تنگ زیست شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خشک شدن وپژمردن درخت. (از اقرب الموارد). رجوع به شظافه شود، درآمدن تیر در پوست و گوشت. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) ، خشن شدن دست. (از اقرب الموارد)
منع کردن و باز داشتن. (از اقرب الموارد) (از ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، کشیدن هر دو خایۀ قچقار را و گذاشتن آن دو را در میان دو چوب و محکم بستن تا پژمرده گردند و بیفتند. (از ناظم الاطباء). برکشیدن هر دو خایۀ قچقار یا هر دو را در دو چوب کرده محکم بستن تا پژمرده گردند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). اخته کردن بدزندگانی گردیدن و تنگ زیست شدن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، خشک شدن وپژمردن درخت. (از اقرب الموارد). رجوع به شظافه شود، درآمدن تیر در پوست و گوشت. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج) ، خشن شدن دست. (از اقرب الموارد)
بزرگی داده شده. (غیاث). بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بزرگ داشته. حرمت کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزرگ. سرافرازی دهنده و بزرگی دهنده و سرافراز. (از ناظم الاطباء). - مشرف ساختن، مشرف کردن. (ناظم الاطباء). - مشرف شدن، سرافراز شدن. (ناظم الاطباء) : و به حضور آن عزیزان که... مشرف شدم. (مجالس سعدی). به امیدی که با لعل لبت خواهد مشرف شد می از کام صراحی رفته در پیمانه خواهد شد. ملا نظمی (از آنندراج). - مشرف کردن، سرافراز کردن. سرافرازی دادن. (از ناظم الاطباء). - مشرف گردانیدن، بزرگ گردانیدن. بزرگ داشتن کسی را: و شریف آن کس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه). سلطان او را در مسند حکم بنشاند و به خلعت وزارت مشرف گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 364). - مشرف گشتن، بزرگی یافتن: به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت و فر او ز ترک و رومی و هندی و سندی گیلی و دیلم. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 269). مشرف گشته ای تا تو گرامی گشته ای از حق مکرم بوده ای تا بوده ای وینها تو را در شان. ناصرخسرو (ایضاً ص 363). ، کنگره دار. دندانه دار. دندانه دندانه. مضرس: مشرف الاوراق، با برگهای کنگره دار. مشرف الورق، با برگ کنگره دار. مانند برگ گزنه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ورقه مشرف [ای ورق ایریغارون] . (ابن البیطار، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و لها [لجاوشیر] ورق... مستدیر مشرف ذوخمس شرف. (ابن البیطار ایضاً). وله [لرعی الحمام] ورق مشرف. (ابن البیطار ایضاً). ورقه [ورق سقولوقندریون] مشرف مثل الورق البسفایج
بزرگی داده شده. (غیاث). بزرگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بزرگ داشته. حرمت کرده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). بزرگ. سرافرازی دهنده و بزرگی دهنده و سرافراز. (از ناظم الاطباء). - مشرف ساختن، مشرف کردن. (ناظم الاطباء). - مشرف شدن، سرافراز شدن. (ناظم الاطباء) : و به حضور آن عزیزان که... مشرف شدم. (مجالس سعدی). به امیدی که با لعل لبت خواهد مشرف شد می از کام صراحی رفته در پیمانه خواهد شد. ملا نظمی (از آنندراج). - مشرف کردن، سرافراز کردن. سرافرازی دادن. (از ناظم الاطباء). - مشرف گردانیدن، بزرگ گردانیدن. بزرگ داشتن کسی را: و شریف آن کس تواند بود که خسروان روزگار وی را مشرف گردانند. (کلیله و دمنه). سلطان او را در مسند حکم بنشاند و به خلعت وزارت مشرف گردانید. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 ص 364). - مشرف گشتن، بزرگی یافتن: به پیغمبر عرب یکسر مشرف گشت و فر او ز ترک و رومی و هندی و سندی گیلی و دیلم. ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 269). مشرف گشته ای تا تو گرامی گشته ای از حق مکرم بوده ای تا بوده ای وینها تو را در شان. ناصرخسرو (ایضاً ص 363). ، کنگره دار. دندانه دار. دندانه دندانه. مضرس: مشرف الاوراق، با برگهای کنگره دار. مشرف الورق، با برگ کنگره دار. مانند برگ گزنه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : ورقه مشرف [ای ورق ایریغارون] . (ابن البیطار، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و لها [لجاوشیر] ورق... مستدیر مشرف ذوخمس شرف. (ابن البیطار ایضاً). وله [لرعی الحمام] ورق مشرف. (ابن البیطار ایضاً). ورقه [ورق سقولوقندریون] مشرف مثل الورق البسفایج
بلند. (غیاث) : جبل مشرف، کوه بلند و نمایان. (منتهی الارب). در اماکن به معنی بلند. (از اقرب الموارد). بالابرآمده. افراشته. بلند. رفیع. سرکوب. افراخته شده. بلندبرآمده و نمایان. (از ناظم الاطباء). - جبل مشرف، کوه بلند و نمایان. (ناظم الاطباء). - قبر مشرف، گور بلند که به سنگ و مانند آن بنا شده باشد و هو منهی عنه. (ناظم الاطباء). - مشرف بودن، سرکوب بودن. بلند و نمایان بودن. (از ناظم الاطباء). ، به معنی دیدورشونده و از بالا نگاه کننده وبر بالا شونده و خبردار. (آنندراج). بر بالا شونده و خبردار. (غیاث). از بالا به زیر نگرنده. (ناظم الاطباء). - مشرف بر دریا و مانند آن، عبارت از عمارتی که بر لب آب واقع شود گویا دریا را می بیند. (آنندراج) : و امیر صفه فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا صفۀ سخت بلند و پهناور خورد بالا مشرف بر باغ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). ، مفتش و دیده ور. ناظر. نگرنده. بیننده. (از ناظم الاطباء). خبردهنده، منهی. کسی که به نهان و آشکار خبرها به دست آورده به فرمانروای خویش رساند: چون نام اریارق بشنید [قاضی شیراز] و دانست که مردی با دندان آمد بخواست تا آنجا عامل و مشرف فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). بر ایشان [لشکر لاهور] جاسوسان و مشرفان داری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). معتمدان من با وی بوده اند پوشیده، چنانکه وی ندانست و از آن مشرف و صاحب بریدان نیز بودند. (تاریخ بیهقی ص 409). گفت دانم که چه اندیشیده ای ما را بر تو مشرف به کار نیست و حال وشفقت و راستی تو سخت مقرر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 488). تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک آن دو پیر نحس رحلت کرده اند از بیم او. خاقانی. وآن دگر مشرف ممالک بود باج خواه همه مسالک بود. نظامی (هفت پیکر ص 121). هزارت مشرف بی جامگی هست به صد افغان کشیده سوی تو دست. نظامی. ارکان دولت و اعیان حضرت را باید که مشرف حال نهانی برگمارد. (سعدی). - مشرف بودن، جاسوس بودن. مخبر بودن. مراقب بودن تا هرچه اتفاق افتد خبردهد: و تعبیه ها کردند تا بر وی مشرف باشد و هرچه رود، می باز نماید تا ثمرات این خدمت بیابد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). ولایت بلخ و سمنگان وی [حاجب غازی] داشت و کدخدایش سعید صراف در نهان بر وی مشرف بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). بوالحسن را گفت تو با بوالعلاء طبیب نزدیک بکتغدی روید و پیغام مرا با بکتغدی بگوئید و بوالعلاء مشرف باشد. (تاریخ بیهقی ص 660). - مشرف کردن، جاسوس و خبردهنده ساختن کسی را. مراقب و مواظب کسی یا چیزی کردن کسی را: تو آن را گوش دار و جواب آن را بشنو که تو را مشرف کردیم تا با ما بگویی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 660). هرکه را شغلی بزرگ فرماید، باید که در سر یکی را بر او مشرف کند، چنانکه او نداند. (سیاست نامه). ، کسی که سرافرازی می کند و مهربانی می نماید. (ناظم الاطباء)، مراقب. ناظر: چون مشرف است همت بر رازم نفسم غمی نگردد از آزم. مسعودسعد (دیوان ص 363). ، نویسنده که بالای نویسندگان متعین شود تا از خیانت ایشان خبردار بوده باشد. (غیاث) (آنندراج)، صاحب منصبی در خزانه که تصدیق می کند درستی حساب را. (ناظم الاطباء). ناظر اعمال دفترداران و محاسبان: و در آن دو سه روز پوشیده، بومنصور مستوفی را و خازن مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260). و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و به خانه بوسهل رفت با مشرفان و ثقات خواجه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). نماز دیگر سخنها بخواست مقابله کرد [خواجه احمد حسن] با آنچه خازنان سلطان و مشرفان نبشته بودند. (تاریخ بیهقی ص 154). مشرفان قدرم حسب مراد چون ندانند به دیوان چه کنم. خاقانی. صرف کرد آن همه به بیخوفی فارغ از مشرفان و مستوفی. نظامی. مستوفی عقل و مشرف رای درمملکت تو کارفرمای. نظامی (لیلی و مجنون ص 37). کیل ارزاق جهان را مشرفی تشنگان فضل را تو مغرفی. مولوی (مثنوی چ خاور ص 306). چو مشرف دو دست از امانت بداشت بباید بر او ناظری برگماشت. (بوستان). ور او نیز درساخت با خاطرش ز مشرف عمل برکن و ناظرش. (بوستان). ، مشرف در دورۀ صفویه به معنی ناظر به کار رفته است، چون: مشرف آبدارخانه. مشرف ایاغیخانه. مشرف بیوتات. مشرف توپخانه.مشرف خزانه. مشرف جباخانه. مشرف حویجخانه. مشرف شربتخانه. مشرف شعربافخانه. مشرف ضرابخانه. مشرف قورخانه و غانات. و رجوع به تذکره الملوک چ دبیرسیاقی شود، قریب و مستعد شدن ظهور امری از خیر یاشر. (غیاث) (آنندراج). نزدیک. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مشرف به سقوط، نزدیک به افتادن. (یادداشت ایضاً). - مشرف بر مرگ، بیمار سخت که امید زیستن ندارد گویا که مرگ را می بیند. (آنندراج). نزدیک به مرگ: قدم چون رنجه فرمودی ز بالینم مرو زودت بغایت مشرفم بر مرگ بنشین یکدمی دیگر. عرفی (از آنندراج). - مشرف شدن به اجل، نزدیک شدن به مرگ: در حینی که مشرف شده بود به اجل ضرورت خویش و ملحق گردانید او را به پدران او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309)
بلند. (غیاث) : جبل مشرف، کوه بلند و نمایان. (منتهی الارب). در اماکن به معنی بلند. (از اقرب الموارد). بالابرآمده. افراشته. بلند. رفیع. سرکوب. افراخته شده. بلندبرآمده و نمایان. (از ناظم الاطباء). - جبل مشرف، کوه بلند و نمایان. (ناظم الاطباء). - قبر مشرف، گور بلند که به سنگ و مانند آن بنا شده باشد و هو منهی عنه. (ناظم الاطباء). - مشرف بودن، سرکوب بودن. بلند و نمایان بودن. (از ناظم الاطباء). ، به معنی دیدورشونده و از بالا نگاه کننده وبر بالا شونده و خبردار. (آنندراج). بر بالا شونده و خبردار. (غیاث). از بالا به زیر نگرنده. (ناظم الاطباء). - مشرف بر دریا و مانند آن، عبارت از عمارتی که بر لب آب واقع شود گویا دریا را می بیند. (آنندراج) : و امیر صفه فرموده بود بر دیگر جانب باغ برابر خضرا صفۀ سخت بلند و پهناور خورد بالا مشرف بر باغ. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). ، مفتش و دیده ور. ناظر. نگرنده. بیننده. (از ناظم الاطباء). خبردهنده، منهی. کسی که به نهان و آشکار خبرها به دست آورده به فرمانروای خویش رساند: چون نام اریارق بشنید [قاضی شیراز] و دانست که مردی با دندان آمد بخواست تا آنجا عامل و مشرف فرستد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). بر ایشان [لشکر لاهور] جاسوسان و مشرفان داری. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 271). معتمدان من با وی بوده اند پوشیده، چنانکه وی ندانست و از آن مشرف و صاحب بریدان نیز بودند. (تاریخ بیهقی ص 409). گفت دانم که چه اندیشیده ای ما را بر تو مشرف به کار نیست و حال وشفقت و راستی تو سخت مقرر است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 488). تا که مشرف اوست اجرام فلک را از فلک آن دو پیر نحس رحلت کرده اند از بیم او. خاقانی. وآن دگر مشرف ممالک بود باج خواه همه مسالک بود. نظامی (هفت پیکر ص 121). هزارت مشرف بی جامگی هست به صد افغان کشیده سوی تو دست. نظامی. ارکان دولت و اعیان حضرت را باید که مشرف حال نهانی برگمارد. (سعدی). - مشرف بودن، جاسوس بودن. مخبر بودن. مراقب بودن تا هرچه اتفاق افتد خبردهد: و تعبیه ها کردند تا بر وی مشرف باشد و هرچه رود، می باز نماید تا ثمرات این خدمت بیابد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 250). ولایت بلخ و سمنگان وی [حاجب غازی] داشت و کدخدایش سعید صراف در نهان بر وی مشرف بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 133). بوالحسن را گفت تو با بوالعلاء طبیب نزدیک بکتغدی روید و پیغام مرا با بکتغدی بگوئید و بوالعلاء مشرف باشد. (تاریخ بیهقی ص 660). - مشرف کردن، جاسوس و خبردهنده ساختن کسی را. مراقب و مواظب کسی یا چیزی کردن کسی را: تو آن را گوش دار و جواب آن را بشنو که تو را مشرف کردیم تا با ما بگویی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 660). هرکه را شغلی بزرگ فرماید، باید که در سر یکی را بر او مشرف کند، چنانکه او نداند. (سیاست نامه). ، کسی که سرافرازی می کند و مهربانی می نماید. (ناظم الاطباء)، مراقب. ناظر: چون مشرف است همت بر رازم نفسم غمی نگردد از آزم. مسعودسعد (دیوان ص 363). ، نویسنده که بالای نویسندگان متعین شود تا از خیانت ایشان خبردار بوده باشد. (غیاث) (آنندراج)، صاحب منصبی در خزانه که تصدیق می کند درستی حساب را. (ناظم الاطباء). ناظر اعمال دفترداران و محاسبان: و در آن دو سه روز پوشیده، بومنصور مستوفی را و خازن مشرفان و دبیران خزانه را بنشاندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 260). و پوشیده مثال داد تا حاجب نوبتی برنشست و به خانه بوسهل رفت با مشرفان و ثقات خواجه. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 330). نماز دیگر سخنها بخواست مقابله کرد [خواجه احمد حسن] با آنچه خازنان سلطان و مشرفان نبشته بودند. (تاریخ بیهقی ص 154). مشرفان قدرم حسب مراد چون ندانند به دیوان چه کنم. خاقانی. صرف کرد آن همه به بیخوفی فارغ از مشرفان و مستوفی. نظامی. مستوفی عقل و مشرف رای درمملکت تو کارفرمای. نظامی (لیلی و مجنون ص 37). کیل ارزاق جهان را مشرفی تشنگان فضل را تو مغرفی. مولوی (مثنوی چ خاور ص 306). چو مشرف دو دست از امانت بداشت بباید بر او ناظری برگماشت. (بوستان). ور او نیز درساخت با خاطرش ز مشرف عمل برکن و ناظرش. (بوستان). ، مشرف در دورۀ صفویه به معنی ناظر به کار رفته است، چون: مشرف آبدارخانه. مشرف ایاغیخانه. مشرف بیوتات. مشرف توپخانه.مشرف خزانه. مشرف جباخانه. مشرف حویجخانه. مشرف شربتخانه. مشرف شعربافخانه. مشرف ضرابخانه. مشرف قورخانه و غانات. و رجوع به تذکره الملوک چ دبیرسیاقی شود، قریب و مستعد شدن ظهور امری از خیر یاشر. (غیاث) (آنندراج). نزدیک. (ناظم الاطباء) (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مشرف به سقوط، نزدیک به افتادن. (یادداشت ایضاً). - مشرف بر مرگ، بیمار سخت که امید زیستن ندارد گویا که مرگ را می بیند. (آنندراج). نزدیک به مرگ: قدم چون رنجه فرمودی ز بالینم مرو زودت بغایت مشرفم بر مرگ بنشین یکدمی دیگر. عرفی (از آنندراج). - مشرف شدن به اجل، نزدیک شدن به مرگ: در حینی که مشرف شده بود به اجل ضرورت خویش و ملحق گردانید او را به پدران او. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309)
احمدبیک. از اولاد خواجه سیف الملوک و جوانی است خوش ذوق و خوش رفتار. با وجود اشتغال به نویسندگی به تحصیل علوم نیز رغبت دارد و از شغل خود دلگیر است. طبع شعر بسیار خوبی دارد، ولی چندان دقت نمی کند و اگر دقت کند شعر خوب میگوید. از اوست: افسوس که روز زندگانی بگذشت عمر آمد و همچو کاروانی بگذشت بی غرّۀ مه عمر به سلخ انجامید وین سلخ هم آنچنان که دانی بگذشت. (مجمع الخواص ص 60)
احمدبیک. از اولاد خواجه سیف الملوک و جوانی است خوش ذوق و خوش رفتار. با وجود اشتغال به نویسندگی به تحصیل علوم نیز رغبت دارد و از شغل خود دلگیر است. طبع شعر بسیار خوبی دارد، ولی چندان دقت نمی کند و اگر دقت کند شعر خوب میگوید. از اوست: افسوس که روز زندگانی بگذشت عمر آمد و همچو کاروانی بگذشت بی غُرّۀ مه عمر به سلخ انجامید وین سلخ هم آنچنان که دانی بگذشت. (مجمع الخواص ص 60)
خار یا چوب درخستن در دست از سودن دست بر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خار و چوب به دست درشدن از برمجیدن آن. (تاج المصادر بیهقی). سودن خار یا چوب و خلیدن از آن چیزی در دست و خلیده شدن خار در دست کسی. (از ناظم الاطباء) ، به هم درخوردن هر دو شکم ران. (منتهی الارب). دو سرین به هم برخوردن و سائیده شدن. (ناظم الاطباء) ، پی پیدا شدن از گوشت ستور. (منتهی الارب). ظاهر و نمایان شدن پی آن ستور از گوشت آن. (ناظم الاطباء)
خار یا چوب درخستن در دست از سودن دست بر آن. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). خار و چوب به دست درشدن از برمجیدن آن. (تاج المصادر بیهقی). سودن خار یا چوب و خلیدن از آن چیزی در دست و خلیده شدن خار در دست کسی. (از ناظم الاطباء) ، به هم درخوردن هر دو شکم ران. (منتهی الارب). دو سرین به هم برخوردن و سائیده شدن. (ناظم الاطباء) ، پی پیدا شدن از گوشت ستور. (منتهی الارب). ظاهر و نمایان شدن پی آن ستور از گوشت آن. (ناظم الاطباء)