جدول جو
جدول جو

معنی مشطه - جستجوی لغت در جدول جو

مشطه
(مِ طَ)
نوعی از شانه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). نوع و هیئت شانه کردن. (ناظم الاطباء). نوعی از ’مشط’ است، همچون رکبه و جلسه. (از اقرب الموارد) ، مشطهالرجل، پشت پای. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
مشطه
مشطه در فارسی: توسک از گیاهان طوسک
تصویری از مشطه
تصویر مشطه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماشطه
تصویر ماشطه
زن آرایشگر، مشاطه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشطب
تصویر مشطب
آنچه در آن خط باشد، خط دار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشبه
تصویر مشبه
آنکه یا آنچه به چیزی تشبیه شود مانند شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشوه
تصویر مشوه
زشت رو، دارای چهرۀ زشت، زشت صورت، بدرو، بدگل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاطه
تصویر مشاطه
شانه کننده، کنایه از آرایشگر زنی که حرفۀ او آرایش کردن زنان دیگر است
فرهنگ فارسی عمید
آلتی فلزی که در مشت جا می گیرد و در صحافی و کفش دوزی برای کوبیدن مقوا و چرم به کار می رود، دستۀ کارد و خنجر
فرهنگ فارسی عمید
(مَ تَ / تِ)
سرشته و خمیر. (فرهنگ رشیدی) :
دل شب ارده و خرمای مشته
به چشم بنگی اسباب تمام است.
احمد اطعمه (از فرهنگ رشیدی).
رجوع به مشتن شود
لغت نامه دهخدا
(شَ طَ)
یوم شمطه. نام جنگی از عرب و آن از جنگهای فجار است و میان بنی هاشم و بنی عبد شمس بوده است. خداش بن زهیر درباره این جنگ گفته است:
بانّا یوم شمطه قد اقمنا
عمود المجدان له عموداً.
(از مجمع الامثال میدانی ص 758).
، جایگاهی است که وقعه ای از وقعات الفجار به این محل مربوط است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مِ حَطْ طَ)
ابزاری چوبین و یا آهنین که چرم دوزان بدان خط کشند و نقش کنند. محط. به فارسی پکمال نامند. (ناظم الاطباء). رجوع به محط شود
لغت نامه دهخدا
(مَ حَطْ طَ)
جای فرودآمدن، ایستگاه قطار. ایستگاه راه آهن
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ / تِ)
مرکّب از: ’مشت’ + ’ه’، پسوند نسبت و تشبیه، پهلوی ’موستک’ (مشت)، (حاشیۀ برهان چ معین)، دستۀ هر چیز را گویند عموماً همچو دستۀ کارد و خنجر و تیشه و امثال آن. (برهان)، دستۀ کارد و شمشیر و خنجر. (آنندراج) (انجمن آرا)، دستۀ هر چیز عموماً. (فرهنگ رشیدی)، دستۀ هر چیز را گویند مثل دستۀ کارد و خنجرو امثال آن. (جهانگیری)، دستۀ هر چیزی مانند کارد و خنجر و تیشه و جز آن. (ناظم الاطباء) ، آلتی باشد از برنج و فولاد که استادان کفشدوز چرم رابدان کوبند. (برهان) (از ناظم الاطباء) :
به کف مشتۀ آن گل بیخزان
زده غنچه را مشتها بر دهان.
میرزا طاهر وحید (از آنندراج)،
، افزاری که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود خصوصاً و آن را به عربی مدق گویند. (برهان)، افزاری که حلاجان و سراجان و صحافان و امثال اینها در دست گرفته بدان کار کنند. (آنندراج)، مشتۀ نداف و حلاج. (انجمن آرا)، دستۀ نداف و لباد. (فرهنگ رشیدی) (جهانگیری)، ابزاری چوبین که ندافان و حلاجان بر زه کمان زنند تا پنبه حلاجی شود. (ناظم الاطباء)، مندف. مدق. آلتی چوبین که سری سخت کلان دارد و دستۀ کوتاه و حلاجان گاه پنبه زدن به زه کمان همی زنند. چیزی است از چوب چون گرزی یا تخماقی با دستۀ کوتاه که حلاج در حلاجی آن را به زه کمان، پیوسته فرودآرد و زه، پنبه را بفلخد. دست بانۀ حلاج. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته
وآن ریش سفید آمد، چون غندۀ پنبه.
قریعالدهر.
با خلق به داوری بود قاضی چرخ
وز علم و عمل بری بود قاضی چرخ
بر مشته اگر می برید نیست عجب
ز آن روی که مشتری بود قاضی چرخ.
مهستی.
هر روز بهر پنبه زدن بر دواج چرخ
صبح از عمود مشته کند وزافق کمان.
اثیرالدین اخسیکتی (از جهانگیری)،
، پوستین درازآستین. پوستین با آستین دراز که عرب آن را مستقه گوید. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، و رجوع به المعرب جوالیقی ص 308 شود
لغت نامه دهخدا
(مُ طَ)
آنچه بیفتد از موی در وقت شانه کردن. (مهذب الاسماء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد). موی که بر شانه برافتد. (منتهی الارب). مویی که در شانه کردن برافتد و ساقط شود. (ناظم الاطباء). آنچه بیفتد از موی، گاه شانه کردن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ / تِ)
چیزی فروختن به مکر و حیله و فریب مثل آن که شخص را روکش کنند و صاحب مال گردانندو اسباب خود را به نام او بفروشند. (برهان). فروش چیزی به مکر و حیله و نیرنگ و فریب. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَبْ بِهْ)
تشبیه کننده. رجوع به تشبیه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ شَ طَ)
خداوندان شتر پوست باز کرده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ بِهْ)
مانندشونده. ج، مشبهین
لغت نامه دهخدا
(مِ)
از ’ش ء و’، زنبیل و زنبر که بدان خاک ومانند آن کشند. ج، مشائی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
جمع واژۀ ماشی. (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). ماشون. (اقرب الموارد). پیادگان: قدم الحاج حتی المشاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مِ طَ)
صنعت شانه کردن. (منتهی الارب) (آنندراج). شغل و صنعت شانه کردن. (ناظم الاطباء). حرفۀ ماشطه (زن شانه کننده و آرایشگر). (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَبْ بَهْ)
مثل. مانند. (از آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مانندشده و شبیه شده و مانند. و مشبه به، تشبیه کرده شده به او. (ناظم الاطباء) ، (اصطلاح معانی و بیان) در علم معانی و بیان، آنچه که آن را به چیزی تشبیه کنند. مشبه و مشبه به را طرفین تشبیه گویند. طرفین تشبیه ممکن است هر دو حسی باشند یا هر دو عقلی و یا هر دو مختلف. مراد از حسی آن است که به یکی از حواس درک شود، مثل:
گشت لاله ز خون دیده رخم
شد بنفشه ز زخم دست برم.
مسعودسعد.
گاه ممکن است یکی از طرفین تشبیه هیأتی باشد مرکب از اجزاء حسیه که اجزاء آن محسوس و موجود باشند. ولی هیأت ترکیبی در خارج وقوع نیابد و این را تشبیه خیالی گویند، مانند:
هوا چو بیشۀ الماس گردد از شمشیر
زمین چو پیکر مفلوج گردد از زلزال.
عمعق.
مراد از عقلی آن است که به هیچ یک از حواس محسوس نباشد، مثل تشبیه خرد به جان در این بیت:
خرد همچو جان است زی هوشیار
خرد را چنین خوارمایه مدار.
گاه از طرفین تشبیه یکی عقلی و دیگری حسی است، مانند:
اندیشه به رفتن سمندت ماند
خورشید به همت بلندت ماند.
ازرقی.
به تقسیم دیگر طرفین تشبیه یا هر دو مفردند، مثل:
زمین بر سان خون آلود دیبا
هوا بر سان مشک اندود مشتی.
دقیقی.
و یا هر دو مرکب اند، یعنی هیأت حاصل از چند جزء دیگر تشبیه میشود، مانند:
عنان بر گردن سرخش فکنده
چو دو مار سیه بر شاخ چندن.
منوچهری.
و یا مختلفند، مثل تشبیه خورشید به خون آلوده دزدی که سر از مکمن برآرد در این بیت از منوچهری:
سر از البرز برزد قرص خورشید
چو خون آلوده دزدی سر ز مکمن.
(از آئین سخن تألیف صفا ص 33).
و رجوع به تشبیه شود.
، مشکل شده و مبهم و نامعلوم. (ناظم الاطباء) (از منتهی الارب) ، مشوش. درهم. (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
زشت گردانده آکنهاده زشت نا هنجار نا هماهنگ زشتروی زشت گرداننده ظکنهنده نا هنجار کننده زشت گردانیده عیب کرده شده زشت گرداننده عیب کننده، جمع مشوهین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشقه
تصویر مشقه
مشقت در فارسی: ارگ رنج خیاور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاطه
تصویر مشاطه
آرایش کننده عروس، زن شانه کش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشبه
تصویر مشبه
مثل و مانند
فرهنگ لغت هوشیار
راهراه خط دار: سیف مشطب ثوب مشطب یا سیف (شمشیر) مشطب. شمشیر خط دار: و دیگر نوع (شمشیر) مشطب و این مشطب چهارگونه بود با چهار جو: یکی آنک نشان جویها ژرف نبودو گوهر وی مانند پایهای موچه بود زبانه زنان و دیگر آنک نشانهای جوع ژرف باشد و گوهر او گرانمایه چون مروارید آنرا لولو خوانند و سدیگر چنانک جوی چهار سوی بود و گوهر آن زمان نمایدکه کژداری و چهارم آنک ساده باشد و اندک مایه اثر جو دارد و درازی او سه بدست و چهار انگشت پهنا دارد و گوهر وی بسیاهی زند آن را بوستانی خوانند
فرهنگ لغت هوشیار
دسته هر چیز را گویند، آلت فلزی که در مشت جا میگیرد و در صحافی و کفشدوزی بکار می رود
فرهنگ لغت هوشیار
ماشطه در فارسی: زن شانه کننده آرایشگر: زن زن شانه کننده زن آرایشگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشطه
تصویر قشطه
سرشیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاطه
تصویر مشاطه
((مَ شّ طِ))
آرایش کننده زن، آرایشگر
فرهنگ فارسی معین
((مُ تِ))
ابزاری فلزی که در مشت جا می شود و در صحافی و کفش دوزی برای کوبیدن مقوا و چرم از آن استفاده می کنند، دسته هرچیزی مانند کارد و خنجر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشوه
تصویر مشوه
((مُ شَ وَّ))
زشت گردانیده، عیب کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ماشطه
تصویر ماشطه
((ش طِ))
زن آرایشگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشبه
تصویر مشبه
((مُ شَ بَّ هْ))
مانند شده، تشبیه شده
فرهنگ فارسی معین