جدول جو
جدول جو

معنی مشدح - جستجوی لغت در جدول جو

مشدح
(مَ دَ)
فرج زن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). فرج. (محیط المحیط)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مادح
تصویر مادح
مدح کننده، مدح گوینده، ستاینده، ستایشگر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشدد
تصویر مشدد
سخت و محکم شده، قوت داده شده، کلمه و حرفی که دارای تشدید باشد، تشدید داده شده
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
نعت فاعلی از ایداح. فروتن و مطیع و فرمانبردار. (ناظم الاطباء). فروتنی کننده و گردن دهنده به فرمان، شتران خوشحال و فربه. (آنندراج) ، قچقار بازایستاده از گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ دَ)
دبران که منزلی است ماه را یا ستاره ای است خرد میان دبران و ثریا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دبران یا ستارۀ کوچکی که بین دبران و ثریا واقع است و ’حادی نجوم’ نامیده می شود. (از اقرب الموارد). دبران است که منزل چهارم از منازل قمر باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
شورانندۀ پست. (آنندراج) (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به مجدح شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دَ)
دبران، یا ستاره ای است خرد میان دبران و ثریا. (منتهی الارب) (آنندراج). منزلی از منازل ماه که دبران نیز گویند و یا ستاره ای خرد مابین دبران و ثریا. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ جَدْ دَ)
شراب مجدح، شراب آمیخته. (منتهی الارب) (آنندراج). شراب آمیخته و جنبانیده شده با چوب. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَفْ فَ)
محروم که به چیزی نمی رسد. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(دِ)
ستایشگرو مدح کننده. (آنندراج). ستایش کننده. مدح کننده و تعریف کننده. (ناظم الاطباء). آفرین گر. واصف. وصاف. مداح. ستاینده. آفرین سرا. ستایش سرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مدح کننده. ستایشگر. ج، مادحان:
ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان
ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله.
فرخی (دیوان ص 350).
بد گفتن اندر آنکس، کو مادح تو باشد
باشد ز زشت نامی باشد ز بدعواری.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 100).
مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا
که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود.
ناصرخسرو.
مرا بمدحی شاها ولایتی دادی
کدام شاهی هرگز بمادحی این داد.
مسعودسعد.
مدح کم نایدت که مادح تو
بنده مسعودسعد سلمان است.
مسعودسعد.
مادحی ام چنانکه او داند
گفته در مدح او بسی اشعار.
مسعودسعد.
بردست راست و چپ ملکان مادح ویند
خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست.
خاقانی.
مادحی ام گاه سخن بی نظیر
در طلب نام نه در بند نان.
خاقانی.
مادح شیخ امام عالم عامل که هست
ناصر دین خدای مفتخر اولیا.
خاقانی.
و مادح وی اجتناب از هوی و عصیان... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 447).
مادح خورشید مداح خود است
که دو چشمم روشن و نامر مد است.
مولوی.
مادحت گر هجو گوید برملا
روزها سوزد دلت ز آن سوزها.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(مُ شَلْ لِ)
برهنه کننده. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَرْ رِ)
کسی که تشریح میکند. (ناظم الاطباء). طبیب تشریح کننده. عالم تشریح کننده اجساد اموات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بیان کننده. شرح و توضیح دهنده چیز یا مطلبی را:
مستحق شرح را سنگ و کلوخ
ناطقی گردد مشرح با رسوخ.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 188)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَرْ رَ)
شرح شده. بیان شده. توضیح داده شده. روشن کرده: چنانکه بیاورده ام پیش از این سخت مشرح. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 193). و بنده ملطفۀ پرداخته بود مختصر. این مشرح پرداختم تا رای عالی بر آن واقف گردد ان شأاﷲ تعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360) ، گوشت پاره شده به درازا بی آن که بعض از بعضی آن را جدا سازد. (محیط المحیط). گوشت کفانیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
فرج زن. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از ذیل اقرب الموارد). شرم زن. (بحر الجواهر)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مخفف مشهدی. لوطی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به مشتی و مشهدی شود
لغت نامه دهخدا
(مِ شَدْ دَ)
میان بنده. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به شدّ شود
لغت نامه دهخدا
(مُ دِ)
آهو ماده که بچه اش قوت گرفته باشد. (منتهی الارب). ماده آهویی که بچه اش قوت گرفته باشد. ج، مشادن، مشادین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ)
از ’ش ی ح’، مرد جد در کارها. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). مرد باکوشش در کار. (ناظم الاطباء) ، بر بناء فاعل از باب افعال، روی آورنده بر تو است و دورکننده از پشت سر خود. (شرح قاموس فارسی ص 187) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). مردی که رویاروی شخص و متوجه وی باشد ومانع باشد چیزی را که پشت سر او بود. (ناظم الاطباء) ، جمل مشیح، شتر توانا و سریع و نیز شتر پهن و برآمده سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَبْ بَ)
پوست بازکرده و خراشیده شده، گلیم درشت و سخت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ شاح ح)
از ’ش ح ح’، مجادل. مناقش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و منه فی صفته علیه السلام لیس بفظ و لاغلیظ و لا صخاب و لا فحاش و لا عیاب و لا مشاح ای لا مجادل و لا مناقش. (منتهی الارب). و رجوع به مشاحه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ دَ)
فراخی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). فراخی و آسانی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ)
فراخ از هر چیزی. (منتهی الارب). الواسع من کل شی ٔ. (اقرب الموارد). فراخ لب. (مهذب الاسماء) ، بستن خریطه را. (منتهی الارب). اشرج الخریطه، داخل بین اشراجها و شدها، اشرج صدره علی کذا، ضمّه علیه و کتمه کأنما اشرج الخریطه علی ما فیها. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَدْ دَ)
قوت داده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قوت داده شده. تواناکرده شده. (از ناظم الاطباء).
- مشدد کردن،محکم کردن.
- مشدد گرداندن (گردانیدن) ، محکم کردن. و رجوع به تشدید و ترکیب های معنی بعد شود.
، خلاف مخفف. (آنندراج). حرفی که دارای تشدید باشد. (ناظم الاطباء). حرف مشدد. با تشدید چون باء در عبّاس و لام در حلاّ ج و چون راء در صرّاف و واو درجوّال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مشدد کردن، با تشدید کردن حرفی از حرفهای کلمه.
- مشدد گرداندن (گردانیدن) ، تشدید دادن حرفی: باید که هر حرفی که مشدد گردانند، در آن شایبۀ ادغامی تصور توان کرد. (المعجم چ 1 ص 227)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشیح
تصویر مشیح
دلیر، کوشا، رگمند (غیرتمند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشدی
تصویر مشدی
لوطی، مخفف مشهدی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشرح
تصویر مشرح
بیان شده، توضیح داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشتدح
تصویر مشتدح
فراخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشدد
تصویر مشدد
قوت داده شده، توانا کرده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مجدح
تصویر مجدح
کپچه کفچه آلتی که بدان سویق را هم زنند کفچه پست، جمع مجادیح
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مادح
تصویر مادح
مدح کننده، ستایشگر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشدد
تصویر مشدد
((مُ شَ دَّ))
سخت و محکم شده، حرفی که دارای تشدید باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشدی
تصویر مشدی
((مَ))
مشهدی، لقب کسی که به زیارت مشهد رفته، لوطی، جوانمرد، مشتی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشرح
تصویر مشرح
((مُ شَ رِّ))
تشریح کننده، بیان کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مادح
تصویر مادح
((دِ))
ستایش کننده، مدح کننده
فرهنگ فارسی معین
ستایش، ستایش کردن، تحسین، تعریف
دیکشنری عربی به فارسی