نعت فاعلی از ایداح. فروتن و مطیع و فرمانبردار. (ناظم الاطباء). فروتنی کننده و گردن دهنده به فرمان، شتران خوشحال و فربه. (آنندراج) ، قچقار بازایستاده از گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج)
نعت فاعلی از ایداح. فروتن و مطیع و فرمانبردار. (ناظم الاطباء). فروتنی کننده و گردن دهنده به فرمان، شتران خوشحال و فربه. (آنندراج) ، قچقار بازایستاده از گشنی. (منتهی الارب) (آنندراج)
دبران که منزلی است ماه را یا ستاره ای است خرد میان دبران و ثریا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دبران یا ستارۀ کوچکی که بین دبران و ثریا واقع است و ’حادی نجوم’ نامیده می شود. (از اقرب الموارد). دبران است که منزل چهارم از منازل قمر باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دبران که منزلی است ماه را یا ستاره ای است خرد میان دبران و ثریا. (منتهی الارب) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). دبران یا ستارۀ کوچکی که بین دبران و ثریا واقع است و ’حادی نجوم’ نامیده می شود. (از اقرب الموارد). دبران است که منزل چهارم از منازل قمر باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
دبران، یا ستاره ای است خرد میان دبران و ثریا. (منتهی الارب) (آنندراج). منزلی از منازل ماه که دبران نیز گویند و یا ستاره ای خرد مابین دبران و ثریا. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
دبران، یا ستاره ای است خرد میان دبران و ثریا. (منتهی الارب) (آنندراج). منزلی از منازل ماه که دبران نیز گویند و یا ستاره ای خرد مابین دبران و ثریا. (ناظم الاطباء). و رجوع به مادۀ قبل شود
ستایشگرو مدح کننده. (آنندراج). ستایش کننده. مدح کننده و تعریف کننده. (ناظم الاطباء). آفرین گر. واصف. وصاف. مداح. ستاینده. آفرین سرا. ستایش سرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مدح کننده. ستایشگر. ج، مادحان: ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله. فرخی (دیوان ص 350). بد گفتن اندر آنکس، کو مادح تو باشد باشد ز زشت نامی باشد ز بدعواری. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 100). مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود. ناصرخسرو. مرا بمدحی شاها ولایتی دادی کدام شاهی هرگز بمادحی این داد. مسعودسعد. مدح کم نایدت که مادح تو بنده مسعودسعد سلمان است. مسعودسعد. مادحی ام چنانکه او داند گفته در مدح او بسی اشعار. مسعودسعد. بردست راست و چپ ملکان مادح ویند خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست. خاقانی. مادحی ام گاه سخن بی نظیر در طلب نام نه در بند نان. خاقانی. مادح شیخ امام عالم عامل که هست ناصر دین خدای مفتخر اولیا. خاقانی. و مادح وی اجتناب از هوی و عصیان... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 447). مادح خورشید مداح خود است که دو چشمم روشن و نامر مد است. مولوی. مادحت گر هجو گوید برملا روزها سوزد دلت ز آن سوزها. مولوی
ستایشگرو مدح کننده. (آنندراج). ستایش کننده. مدح کننده و تعریف کننده. (ناظم الاطباء). آفرین گر. واصف. وصاف. مداح. ستاینده. آفرین سرا. ستایش سرا. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مدح کننده. ستایشگر. ج، مادحان: ز بس برسختن زرش بجای مادحان هزمان ز ناره بگسلد کپان ز شاهین بگسلد پله. فرخی (دیوان ص 350). بد گفتن اندر آنکس، کو مادح تو باشد باشد ز زشت نامی باشد ز بدعواری. منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 100). مباش مادح خویش و مگوی خیره مرا که من ترنج لطیف و خوشم تو بی مزه تود. ناصرخسرو. مرا بمدحی شاها ولایتی دادی کدام شاهی هرگز بمادحی این داد. مسعودسعد. مدح کم نایدت که مادح تو بنده مسعودسعد سلمان است. مسعودسعد. مادحی ام چنانکه او داند گفته در مدح او بسی اشعار. مسعودسعد. بردست راست و چپ ملکان مادح ویند خاقانی از زبان ملک مدح خوان اوست. خاقانی. مادحی ام گاه سخن بی نظیر در طلب نام نه در بند نان. خاقانی. مادح شیخ امام عالم عامل که هست ناصر دین خدای مفتخر اولیا. خاقانی. و مادح وی اجتناب از هوی و عصیان... (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 447). مادح خورشید مداح خود است که دو چشمم روشن و نامر مد است. مولوی. مادحت گر هجو گوید برملا روزها سوزد دلت ز آن سوزها. مولوی
کسی که تشریح میکند. (ناظم الاطباء). طبیب تشریح کننده. عالم تشریح کننده اجساد اموات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بیان کننده. شرح و توضیح دهنده چیز یا مطلبی را: مستحق شرح را سنگ و کلوخ ناطقی گردد مشرح با رسوخ. مولوی (مثنوی چ خاور ص 188)
کسی که تشریح میکند. (ناظم الاطباء). طبیب تشریح کننده. عالم تشریح کننده اجساد اموات. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بیان کننده. شرح و توضیح دهنده چیز یا مطلبی را: مستحق شرح را سنگ و کلوخ ناطقی گردد مشرح با رسوخ. مولوی (مثنوی چ خاور ص 188)
شرح شده. بیان شده. توضیح داده شده. روشن کرده: چنانکه بیاورده ام پیش از این سخت مشرح. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 193). و بنده ملطفۀ پرداخته بود مختصر. این مشرح پرداختم تا رای عالی بر آن واقف گردد ان شأاﷲ تعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360) ، گوشت پاره شده به درازا بی آن که بعض از بعضی آن را جدا سازد. (محیط المحیط). گوشت کفانیده. (ناظم الاطباء)
شرح شده. بیان شده. توضیح داده شده. روشن کرده: چنانکه بیاورده ام پیش از این سخت مشرح. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 193). و بنده ملطفۀ پرداخته بود مختصر. این مشرح پرداختم تا رای عالی بر آن واقف گردد ان شأاﷲ تعالی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360) ، گوشت پاره شده به درازا بی آن که بعض از بعضی آن را جدا سازد. (محیط المحیط). گوشت کفانیده. (ناظم الاطباء)
آهو ماده که بچه اش قوت گرفته باشد. (منتهی الارب). ماده آهویی که بچه اش قوت گرفته باشد. ج، مشادن، مشادین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)
آهو ماده که بچه اش قوت گرفته باشد. (منتهی الارب). ماده آهویی که بچه اش قوت گرفته باشد. ج، مشادن، مشادین. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از محیط المحیط) (از اقرب الموارد)
از ’ش ی ح’، مرد جد در کارها. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). مرد باکوشش در کار. (ناظم الاطباء) ، بر بناء فاعل از باب افعال، روی آورنده بر تو است و دورکننده از پشت سر خود. (شرح قاموس فارسی ص 187) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). مردی که رویاروی شخص و متوجه وی باشد ومانع باشد چیزی را که پشت سر او بود. (ناظم الاطباء) ، جمل مشیح، شتر توانا و سریع و نیز شتر پهن و برآمده سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
از ’ش ی ح’، مرد جد در کارها. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب). مرد باکوشش در کار. (ناظم الاطباء) ، بر بناء فاعل از باب افعال، روی آورنده بر تو است و دورکننده از پشت سر خود. (شرح قاموس فارسی ص 187) (از محیطالمحیط) (از اقرب الموارد). مردی که رویاروی شخص و متوجه وی باشد ومانع باشد چیزی را که پشت سر او بود. (ناظم الاطباء) ، جمل مشیح، شتر توانا و سریع و نیز شتر پهن و برآمده سینه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
از ’ش ح ح’، مجادل. مناقش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و منه فی صفته علیه السلام لیس بفظ و لاغلیظ و لا صخاب و لا فحاش و لا عیاب و لا مشاح ای لا مجادل و لا مناقش. (منتهی الارب). و رجوع به مشاحه شود
از ’ش ح ح’، مجادل. مناقش. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : و منه فی صفته علیه السلام لیس بفظ و لاغلیظ و لا صخاب و لا فحاش و لا عیاب و لا مشاح ای لا مجادل و لا مناقش. (منتهی الارب). و رجوع به مشاحه شود
فراخ از هر چیزی. (منتهی الارب). الواسع من کل شی ٔ. (اقرب الموارد). فراخ لب. (مهذب الاسماء) ، بستن خریطه را. (منتهی الارب). اشرج الخریطه، داخل بین اشراجها و شدها، اشرج صدره علی کذا، ضمّه علیه و کتمه کأنما اشرج الخریطه علی ما فیها. (اقرب الموارد)
فراخ از هر چیزی. (منتهی الارب). الواسع من کل شی ٔ. (اقرب الموارد). فراخ لب. (مهذب الاسماء) ، بستن خریطه را. (منتهی الارب). اشرج الخریطهَ، داخل بین اَشراجها و شدها، اَشْرَج َ صدره علی کذا، ضمّه علیه و کتمه کأنما اشرج الخریطهَ علی ما فیها. (اقرب الموارد)
قوت داده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قوت داده شده. تواناکرده شده. (از ناظم الاطباء). - مشدد کردن،محکم کردن. - مشدد گرداندن (گردانیدن) ، محکم کردن. و رجوع به تشدید و ترکیب های معنی بعد شود. ، خلاف مخفف. (آنندراج). حرفی که دارای تشدید باشد. (ناظم الاطباء). حرف مشدد. با تشدید چون باء در عبّاس و لام در حلاّ ج و چون راء در صرّاف و واو درجوّال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مشدد کردن، با تشدید کردن حرفی از حرفهای کلمه. - مشدد گرداندن (گردانیدن) ، تشدید دادن حرفی: باید که هر حرفی که مشدد گردانند، در آن شایبۀ ادغامی تصور توان کرد. (المعجم چ 1 ص 227)
قوت داده شده. (آنندراج) (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). قوت داده شده. تواناکرده شده. (از ناظم الاطباء). - مشدد کردن،محکم کردن. - مشدد گرداندن (گردانیدن) ، محکم کردن. و رجوع به تشدید و ترکیب های معنی بعد شود. ، خلاف مخفف. (آنندراج). حرفی که دارای تشدید باشد. (ناظم الاطباء). حرف مشدد. با تشدید چون باء در عبّاس و لام در حلاّ ج و چون راء در صرّاف و واو درجوّال. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - مشدد کردن، با تشدید کردن حرفی از حرفهای کلمه. - مشدد گرداندن (گردانیدن) ، تشدید دادن حرفی: باید که هر حرفی که مشدد گردانند، در آن شایبۀ ادغامی تصور توان کرد. (المعجم چ 1 ص 227)