جدول جو
جدول جو

معنی مشخصه - جستجوی لغت در جدول جو

مشخصه
(مُ شَخْ خِ صَ)
مؤنث مشخّص. و رجوع به مشخص شود
لغت نامه دهخدا
مشخصه
مشخصه در فارسی مونث مشخص یو تار ویچار ده نشاخته مشخصه در فارسی: مونث مشخص ویچار تار نشاگذار مونث مشخص، جمع مشخصات مونث مشخص، جمع مشخصات
فرهنگ لغت هوشیار
مشخصه
شناسه، ویژگی
تصویری از مشخصه
تصویر مشخصه
فرهنگ واژه فارسی سره
مشخصه
ویژگی، خصوصیت، مختصه، وجه ممیزه
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشخته
تصویر مشخته
نوعی حلوا
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
معیّن شده، تمیز داده شده
فرهنگ فارسی عمید
(بِ شَ صِ)
خودش و بخودی خود. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ خَ صَ)
صبیه مدخصه، جاریۀ پیه ناک. (منتهی الارب). دختر فربه پیه ناک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ نَ / نِ)
نوعی از حلوا باشد. (فرهنگ جهانگیری). در فرهنگ جهانگیری نوعی حلوا نوشته اند و در جای دیگر به فتح اول و بجای نون تای قرشت بر وزن شلخته آمده است به معنی حلوائی که آن را توبرتو گویند. (برهان). نوعی از حلوا. (ناظم الاطباء). نامی از حلوا باشد. (آنندراج) (انجمن آرا). ظاهراً مصحف مشخته، حلوائی بود... (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به ’مشخته’ شود
لغت نامه دهخدا
(مِ خَ لَ)
مصفاه. یمانیه است. (از اقرب الموارد) (از محیطالمحیط). مشخل. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (اقرب الموارد). و رجوع به مشخل و مصفاه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ شَ تَ / تِ)
حلوایی بود صافی و درشت و به تازی آن را مشاش خوانند، چین در چین بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال 458). حلوای صابونی باشد و به تازی آن را مشاش خوانند چین در چین بود. (صحاح الفرس). نوعی حلوای صافی و درشت. مشاش چین در چین، تو بر تو. (فرهنگ فارسی معین) :
آری کودک مؤاجر آید کو را
زود بیاموزیش به مغز و مشخته.
کسائی (ازلغت فرس اسدی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
محقق و معین شده، تشخیص کرده شده، تمیز داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بشخصه
تصویر بشخصه
شخصا بنفشه خودش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متشخصه
تصویر متشخصه
مونث متشخص جمع متشخصات
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی حلوای صافی و درشت مشاش چین در چین توبر تو: آری کودک مواجر آید کورا زود بیاموزیش بمغز و مشخته. (کسائی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ملخصه
تصویر ملخصه
مونث ملخص، جمع ملخصات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
((مُ شَ خَّ))
معین، معلوم
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
باز شناخته، شناخته شده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
Marked
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
marqué
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
눈에 띄는
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
belirgin
دیکشنری فارسی به ترکی استانبولی
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
ditandai
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
চিহ্নিত
دیکشنری فارسی به بنگالی
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
चिह्नित
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
marcato
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
gemarkeerd
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
marcado
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
позначений
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
отмеченный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
oznaczony
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
markiert
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
marcado
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از مشخص
تصویر مشخص
显著的
دیکشنری فارسی به چینی