جدول جو
جدول جو

معنی مشاغل - جستجوی لغت در جدول جو

مشاغل
مشغله ها، کارها، کسب ها، پیشه ها، چیزهایی که شخص را مشغول کند، جمع واژۀ مشغله
تصویری از مشاغل
تصویر مشاغل
فرهنگ فارسی عمید
مشاغل
(مَ غِ)
جمع واژۀ مشغله. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). ج مشغله، به معنی کار و بار که بازدارد تو را از کار. (آنندراج). کار و بار. مشغله ها. شغل ها. (از ناظم الاطباء) : با این همه مشاغل از تربیت علما و اماثل هیچ دقیقه ای اهمال نکردی وبه مجاورت ایشان رغبت صادق داشتی. (لباب الالباب).
- مشاغل دولتی، شغلهایی که از طرف دولت به اشخاص واگذار شود. کار و حرفۀ آنان که دروزارتخانه ها و ادارات دولتی به کار می پردازند
لغت نامه دهخدا
مشاغل
کار وبار و مشغله و شغلها
تصویری از مشاغل
تصویر مشاغل
فرهنگ لغت هوشیار
مشاغل
((مِ غِ))
جمع مشغله، کارها
تصویری از مشاغل
تصویر مشاغل
فرهنگ فارسی معین
مشاغل
شغل ها، کارها، کسب ها، مشغله ها، گرفتاری ها، کاروبارها
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشاکل
تصویر مشاکل
مانند، مشابه، هم شکل
در علم عروض از بحور شعر بر وزن فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشتغل
تصویر مشتغل
کسی که دارای شغل و کار است، کسی که سرگرم کاری است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاعل
تصویر مشاعل
مشعل ها، چراغدان ها، جمع واژۀ مشعل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متشاغل
تصویر متشاغل
آنکه خود را به کاری مشغول سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاکل
تصویر مشاکل
مشکل ها، مشکلات، جمع واژۀ مشکل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شاغل
تصویر شاغل
دارای شغل، مشغول به کار، مانع، برای مثال جهانیان به مهمّات خویش مشغول اند / مرا به روی تو شغلی ست از جهان شاغل (سعدی۲ - ۶۵۴)
فرهنگ فارسی عمید
(مَ عِ)
جمع واژۀ مشعل. (آنندراج) (ناظم الاطباء) (محیط المحیط) (اقرب الموارد) : در ظلمت معرکه به مشاعل سلاح و شمعهای سنان استضأت نمودند. (ترجمه تاریخ یمینی ص 229). مشاعل شریعت در آن دیار و اعصار برافروخت و مساجد بنیاد نهاد. (ترجمه تاریخ یمینی ص 348).... مشاعل طلا و نقره و مس و دنبه و پیه و روغن چراغ و... (تذکره الملوک چ دبیرسیاقی ص 32) ، جمع واژۀ مشعل و مشعال. (محیط المحیط) (اقرب الموارد). و رجوع به مشعل و مشعال شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ غِ)
گروهی که خود را مشغول نگاه می دارند. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اِ کِ)
خویشتن را مشغول کردن از چیزی. (دهار) (زوزنی). تشغل به چیزی. (از المنجد). اشتغال به چیزی. (اقرب الموارد). شغلی بخود بستن و خویشتن را بدان مشغول ساختن. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَغِ)
جای مغاک از رودبارها. (منتهی الارب). بطون الاودیه. واحد آن مدغل است. (از اقرب الموارد). کف وادی ها که درخت در آن بسیار روید. (از متن اللغه)
لغت نامه دهخدا
(مَ غِ)
فتنه ها: هو ذومشاغب، او صاحب فتنه هاست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
مرد فتنه انگیز. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط). فتنه انگیز. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ کِ)
جمع واژۀ مشکل. (ناظم الاطباء) (از المنجد). مشکلات. و رجوع به مشکل شود
لغت نامه دهخدا
(مُ کِ)
مانندشونده و هم شکل شونده. (غیاث) (آنندراج). هم چهر. مماثل. مشابه. مانند. مجانس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مانند. مشابه. موافق. (ناظم الاطباء) :... مانند الفت و انس به مشاکل و رغبت به تزاوج و شفقت بر فرزند و ابنای نوع. (اوصاف الاشراف ص 50) ، (اصطلاح عروض) نام بحری است از نوزده بحور عروض. (غیاث) (آنندراج). نزد اهل عروض، اسم بحری است از بحور خاصه به عجم و اصل آن فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن دو بار و مشاکل مکفوف فاعلات مفاعیل مفاعیل دو بار و وجه تسمیۀ ابن بحر بدان، آن که مشابه و موافق بحر قریب است در ارکان و اختلاف نیست مگر به تقدیم و تأخیر. (کشاف اصطلاحات الفنون). یکی از بحور عروضی و وزن آن فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن است و به سبب همین مشابهت و مشاکلت آن را بحر قریب نامند. (بدیع همایی بخش 2 ص 73). از بحور مستحدث است و آن را بحر اخیر نیز گویند و بعضی متکلفان بر این وزن ’بیتی چند’ تازی گفته اند و اشعار فهلوی در این بحر بیش از اشعار فارسی است و اجزاء آن از فاعلاتن مفاعیلن مفاعیلن، دو بار فاعلات مفاعیل مفاعیل آید. (از المعجم فی معاییر اشعارالعجم). و رجوع به المعجم چ مدرس رضوی چ دانشگاه ص 172 به بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ غِ)
مشغول شونده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) :
ز سودای جانان به جان مشتغل...
در این مصراع به معنی مشغول شونده است... (از غیاث) (از آنندراج). سرگرم. مشغول:
چو دشمن به دشمن شود مشتغل
تو با دوست بنشین به آرام دل.
سعدی.
مشتغل توام چنان کز همه چیز غایبم
مفتکر توام چنان کز همه چیز غافلم.
سعدی.
خداوند نعمت به حق مشتغل
پراکنده روزی پراکنده دل.
سعدی.
، روی گرداننده. (غیاث) (آنندراج) (ناظم الاطباء) : به ذکر حبیب از جهان مشتغل... یعنی به سبب عشق معشوق به جان و دل مشغولند، یعنی از ته دل و صدق جان خواهان او هستند. (معنی اول). و به یاد او از جان روی گردانیده اند. لفظ اشتغال از باب افتعال است که به تغییر صله معنی آن متغیر می شود، چنانکه لفظ رغبت که به معنی خواهش است چون صلۀ آن ’عن’ آید به معنی اعراض آید، چنانکه در حدیث ’من رغب عن سنتی فلیس منی’ همچنین لفظ اشتغال را هرگاه به لفظ ’از’ که ترجمه ’عن’ است استعمال کنند معنی آن روی گردانیدن بود. (از غیاث) (از آنندراج) ، سرگرم کننده. مشغول دارنده. اسباب اشتغال:
آینه بیرون کشید او از بغل
خوب را آیینه باشد مشتغل.
مولوی (مثنوی چ خاور ص 64).
و رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ غِ / مُ تَ غَ)
باکار. (از اقرب الموارد) (از محیط المحیط) (از تاج العروس). باکار و مشغول. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(غِ)
مشغول کننده. (دهار). در کار دارنده. (منتهی الارب). شغله به، جعله مشغولاً فهو شاغل. (اقرب الموارد). ج، شواغل. (دهار) ، شغل شاغل، مبالغه. تقول ’انا فی شغل شاغل’. (اقرب الموارد). کارگران. در تأکید گویند. (ناظم الاطباء) :
جهانیان بمهمات خویش مشغولند
مرا به روی تو شغلیست از جهان شاغل.
سعدی.
، مانع و بازدارنده. (آنندراج) (ناظم الاطباء) : در میانۀ آن محاصره و مهم بزرگ که در پیش پادشاه اسلام بود از سرحد خراسان شاغلی پیدا شد و فتقی حادث و خاطر عاطر پادشاه از آن هاجم ناگاه و ناجم نااندیشیده متشوش و متوزع شد. (المضاف الی بدایع الازمان ص 38) ، در تداول اداری، مشغول به خدمت، در مقابل منتظر خدمت و بازنشسته و برکنار از خدمت
لغت نامه دهخدا
تصویری از تشاغل
تصویر تشاغل
خود را مشغول بکاری کردن
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مشعل مشعله، شماله ها چراغواره ها خوله ها جمع مشعل و مشعله: ایزد - سبحانه و تعالی - صدهزار قنادیل رحمت و رضوان و مشاعل بشری و غفران بروان پاک او برساناد خ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاکل
تصویر مشاکل
همشکل، مشابه، مانند جمع مشکل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشتغل
تصویر مشتغل
سرگرم کاری بودن
فرهنگ لغت هوشیار
سستکار رو گردان از کار کسی که از کاری روی بر تابد و خود را بکار دیگر مشغول سازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاغل
تصویر شاغل
مشغول کننده، در کار کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شاغل
تصویر شاغل
((غِ))
به کار وادارنده، دارنده پیشه و کار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشاکل
تصویر مشاکل
((مَ کِ))
جمع مشکل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از تشاغل
تصویر تشاغل
((تَ غُ))
خود را مشغول ساختن، خود را به کاری مشغول نشان دادن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از متشاغل
تصویر متشاغل
کسی که از کاری روی برتابد و خود را به کار دیگر مشغول سازد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشتغل
تصویر مشتغل
((مُ تَ غِ))
دارای کار و شغل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از شاغل
تصویر شاغل
پیشه ور، کاردار
فرهنگ واژه فارسی سره
مشابه، مانند، هم شکل
فرهنگ واژه مترادف متضاد