جدول جو
جدول جو

معنی مشاده - جستجوی لغت در جدول جو

مشاده
(صَلْوْ)
سختی نمودن در چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج). با کسی سخت فراگرفتن. (تاج المصادر بیهقی). منه: لن یشاد الدین احد اًلا غلبه . (منتهی الارب) ، زور آزمودن و غلبه کردن. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
مشاده
(مَ دِهْ)
کارها و مشغل های بازدارنده و بیخودکننده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مشاهد
تصویر مشاهد
مشهدها، محل های حاضر شدن مردم، محضرها، محل های حضور، محل های شهادت، شهادت گاه ها، مزارها و آرامگاههای ائمه، جمع واژۀ مشهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشاده
تصویر گشاده
باز، فراخ، آشکار و بی پرده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاطه
تصویر مشاطه
شانه کننده، کنایه از آرایشگر زنی که حرفۀ او آرایش کردن زنان دیگر است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشامه
تصویر مشامه
مقابل یمن و برکت، بدفالی، نامبارکی
جناح راست، طرف راست، مقابل میسره، میمنه، جناح ایمن، برانغار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشابه
تصویر مشابه
چیزی که شبیه چیز دیگر باشد، مانند، همانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مشاهده
تصویر مشاهده
به چشم دیدن، نگریستن، نگاه کردن، صورت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از رشاده
تصویر رشاده
سنگ بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
بیننده و معاینه کننده، آنکه می بیند و مینگرد و مشاهده میکند و ناظر است
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مطاده
تصویر مطاده
بیابان درندشت، سیجگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مضاده
تصویر مضاده
مخالفت کردن با یکدیگر، ضدیت خلاف
فرهنگ لغت هوشیار
مشیده در فارسی مونث مشید: بر افراشته، استوار مونث مشید: قصور مشیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشابه
تصویر مشابه
مانند، آبرو، یکسان، شبیه، مثل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاجه
تصویر مشاجه
با یکدیگر ستیزه کردن و شکستن سر هم را
فرهنگ لغت هوشیار
مشاحه در فارسی بر سر و کول هم زدن: همستیزی کشمکش این واژه در فرهنگ معین مشاجه آمده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشاطه
تصویر مشاطه
آرایش کننده عروس، زن شانه کش
فرهنگ لغت هوشیار
مشاشه در فارسی: سر استخوان، آبکند (غدیر)، ماسه راه سراستخوان نرم که آنرا بتوان جوید، جمع مشاش، زمین سخت که در آن چاهها کنند و پس از آن بندی گذارند که چون چاه برگردد آن زمین سیراب و تر شود و هرگاه یک دول آب از آن برگیرند آبی دیگر بجایش فراهم آید، راهی که در آن خاک و سنگریزه باشد
فرهنگ لغت هوشیار
مشاهده و مشاهدت در فارسی: دید دیدن بچشم نگریستن، بدیده تامل دیدن نظر کردن، باکسی در جایی حاضر بودن، معاینه دیدار: بمطالعه و مشاهده ایلگ خان بجانب بخارا نهضت نمود، الف - دیدن اشیا بدلایل توحید. ب - رویت حق در اشیا، جمع مشاهدات
فرهنگ لغت هوشیار
مفتوح باز شده مقابل بسته مسدود: بعضی از جانوران که پرک چشم ندارند چشمهای ایشان همیشه گشاده بود، رها شده: بر آخورش استوار ببند چنانکه گشاده نتواند شد، جاری کرده روان ساخته، تصرف کرده فتح کرده، شاد کرده، جدا کرده منفصل: دو دست بر خاک زند انگشتها از یکدیگر گشاده و باطن انگشتهاء چپ بر پشت انگشتان راست، حل کرده، روان کرده (شکم و مانند آن)، زایل کرده رفع کرده، بهم زده، آشکار کرده، راست شده درست شده، حاصل شده نتیجه داده، قطع رابطه کرده، منجلی پس از کسوف و خسوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قشاده
تصویر قشاده
ته نشین روغن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشاده
تصویر کشاده
گشاده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اشاده
تصویر اشاده
برافراشتن ساختمان، به آوای بلند خواندن بلندخوانی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مباده
تصویر مباده
پایا پای سودا پایا پای
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مراده
تصویر مراده
مونث مراد جمع مرادات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مشدده
تصویر مشدده
مونث مشدد: حروف مشدده، جمع مشددات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشاده
تصویر گشاده
((گُ دِ))
باز شده، مفتوح، فتح شده، جاری کرده، روان ساخته، شاد کرده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشاهده
تصویر مشاهده
((مُ هَ دَ))
دیدن، نگاه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشاهد
تصویر مشاهد
((مَ هِ))
جمع مشهد، جای حاضر آمدن مردمان، شهادت گاه ها، مقابر شهیدان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشاطه
تصویر مشاطه
((مَ شّ طِ))
آرایش کننده زن، آرایشگر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشاجه
تصویر مشاجه
((مُ جّ))
با یکدیگر ستیزه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشابه
تصویر مشابه
((مُ بِ))
مثل و مانند، دارای شباهت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مشابه
تصویر مشابه
همانند، همتا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گشاده
تصویر گشاده
اچوپ
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مشاهده
تصویر مشاهده
دیدن، هم بینی، برنگری، تماشا، نگریستن
فرهنگ واژه فارسی سره