جدول جو
جدول جو

معنی مسموع - جستجوی لغت در جدول جو

مسموع
شنیده، شنیده شده
تصویری از مسموع
تصویر مسموع
فرهنگ فارسی عمید
مسموع
(مَ)
شنیده شده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). شنوده. (آنندراج). شنیده. (یادداشت مرحوم دهخدا) :
به گوشم قوت مسموع و سامع
بسازد نغمۀ بربط شنیدن.
(منسوب به ناصرخسرو).
- از قرار مسموع (به قرار مسموع) ، بطوریکه شنیده شده.
، قابل استماع. سزاوار شنیدن وگوش دادن و برآوردن. (ناظم الاطباء). قابل قبول و پذیرفتن: آنگاه انابت مفید نباشد نه راه بازگشتنی مهیا و نه عذر تقصیرات خواستن مسموع. (کلیله ودمنه).
- مسموع القول، مسموع الکلمه. که قولش قابل قبول و پذیرفتن است.
- ، که گفتارش مطاع است.
- مسموع الکلمه، مسموع القول. و رجوع به ترکیب مسموع القول شود
لغت نامه دهخدا
مسموع
شنوده نیوشیده نیوشه شنیده شده شنیده
تصویری از مسموع
تصویر مسموع
فرهنگ لغت هوشیار
مسموع
((مَ))
شنیده شده، برآورده شده
تصویری از مسموع
تصویر مسموع
فرهنگ فارسی معین
مسموع
شنیده، شنیده شده، شنیدنی، قابل شنیدن
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسموم
تصویر مسموم
زهرآلود، دارای اثرات زیانبار و ناخوشایند مثلاً فضای مسموم سیاسی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مطموع
تصویر مطموع
طمع شده، مورد آز و طمع، آزمند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مجموع
تصویر مجموع
حاصل اضافه شدن چند چیز به هم، جمع، کل، گردآمده، گردآورده شده، مجموعه، کنایه از آسوده، راحت، خاطر جمع، همگی، کلاً، جمعاً
فرهنگ فارسی عمید
(مَ)
مرد کم گوشت و درشت پیوند استخوان و درشت پی، مکدر و آمیخته زندگانی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر رمع. رجوع به رمع شود، گرفتار بیماری درد و رگ و ’رماع’. (از ناظم الاطباء). و رجوع به رماع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نان روغنی. (از اقرب الموارد) (بحر الجواهر). نان روغنین. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی ازسفع، مسفوع العین، مرد که چشمهایش در چشم خانه رفته باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، مرد چشم رسیده و پری زده. (منتهی الارب). معیون و چشم زده و چشم زخم رسیده. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
آن که بر اندام وی سلعه (زگیل) برآمده باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دراز و بلند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، رسن استوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بره و بزغالۀ پاکیزه از موی جهت بریان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). اوریدکرده. (یادداشت مرحوم دهخدا). اورودکرده
لغت نامه دهخدا
(مَ)
طعام مسعوع، گندم زردی زده و آن آفتی است که به زراعت رسد. (منتهی الارب). طعامی که ’سهام’ زده باشد، چون یرقان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
بعیر مدموع، شتر که بر رخسارۀ او دمع یا دماع باشد. (منتهی الارب). شتری که زیر چشم وی داغ کرده شده باشد. (ناظم الاطباء). که بر مجرای دمع و آب شیب رخسارش داغ نهاده باشند. موسوم بالدمع. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کورکرده و چشم بیرون آورده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
گرد و غبار بلندشده و برآمده و بلندگردیده، بوی برآمده و پراکنده شده، صبح دمیده. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
نعت مفعولی از مصدر سبع. رجوع به سبع شود، کسی که از سبع و حیوان درنده پریشان شده باشد. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مسک مشموع، مشک عنبرآمیخته. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ عَ)
تأنیث مسموع. ج، مسموعات. و رجوع به مسموع شود
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مقهور و مغلوب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، شتران که خیار و برگزیدۀ آن برگرفته باشند. (منتهی الارب). شترانی که خیار و برگزیدۀ آنها را برگرفته باشند. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، تخمه زدۀ ناگوارد. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
طمع کرده شده. (غیاث) (آنندراج). با آز و با رشک و حریص و آزمند. (ناظم الاطباء) : و در دکان فلان طباخ خاتم خود را رهن مقداری طعام کردیم، مطموع آنکه به ارسال آن حکم فرمایند. (از نامۀ ملک ظاهر بندقدار به ابقاخان از حبیب السیر، یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
کشته شده به زهر. (ناظم الاطباء) (غیاث). زهرداده شده. (از منتهی الارب). زهرداده. (دهار). زهرخورانیده، زهرخورده. (ناظم الاطباء). زهر در بدن درآمده. کسی که او زهر خورده باشد. (آنندراج) ، زهردار: طعام مسموم، طعام که زهر دارد. (ناظم الاطباء). طعام زهرکرده. (از منتهی الارب) (آنندراج). زهرآلود. زهرآگین. سم دار. به زهر آلوده. (یادداشت مرحوم دهخدا) : گروهی گفتند مرغی چند بریان نزدیک وی بردند و مسموم بود. بخورد از آن و مرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433). چون خمرۀ شهد مسموم است که چشیدن آن کام خوش کند، لیکن عاقبت به هلاکت کشد. (کلیله و دمنه).
نشاید برد سعدی جان ازاین کار
مسافر تشنه و جلاب مسموم.
سعدی.
، باد گرم زده. سام زده. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد). سموم زده. (دهار) : یوم مسموم، روز باد گرم. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). روزی که در آن باد گرم آید. (مهذب الاسماء) : روزی مسموم، روزی که در او باد گرم آید. (یادداشت مرحوم دهخدا) ، درد گرفته: بعیر مسموم، اشتری دردگرفته. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
آز انگیز آرزو طمع شده مورد طمع و آرزو: مامول و مطموع از اهل افاده و استفاده آنکه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسموم
تصویر مسموم
کشته شده به زهر، زهر داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
گرد آورنده از هر جای، فراهم آمده، همه و همگی و تمام، جمیع، جملگی، جمله
فرهنگ لغت هوشیار
مسموعه در فارسی مونث مسموع شنوده نیوشیده مونث مسموع: مطالب مسموعه، جمع مسموعات
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسموم
تصویر مسموم
((مَ))
زهرخورده، آلوده به زهر، سمّی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مطموع
تصویر مطموع
((مَ))
طمع شده، مورد طمع و آرزو
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجموع
تصویر مجموع
((مَ))
گرد آمده، گرد آورده شده، حاصل جمع (ریاضی)، مجموعاً، همگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مجموع
تصویر مجموع
گردایش، هم فزون
فرهنگ واژه فارسی سره
تمام، جمع، جمیع، کل، کلیه، همگی، همه، بسامان، آسوده خاطر، آسوده دل، خاطرجمع
متضاد: پریشان، جمع، جمع شده، گردآمده
متضاد: پراکنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد
زهرآلود، زهردار، زهرآگین، زهری، سم آلود، سمی، زهرخورده، سم خورده، چیزخور، مشوب، زیان بار
فرهنگ واژه مترادف متضاد