جدول جو
جدول جو

معنی مسمسوک - جستجوی لغت در جدول جو

مسمسوک
کندکار، کم تحرک
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ممسوخ
تصویر ممسوخ
آنکه صورت وی برگردیده و زشت شده باشد، مسخ شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ممسوح
تصویر ممسوح
مالیده و لمس شده، مساحت شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از متمسک
تصویر متمسک
کسی که به چیزی چنگ بیندازد، چنگ در زننده،، نگه دارنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسکوک
تصویر مسکوک
ویژگی فلزی که مانند سکه ضرب شده است مثلاً طلای مسکوک، سکه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مستمسک
تصویر مستمسک
چیزی که به آن چنگ بزنند، بهانه، دست آویز
فرهنگ فارسی عمید
(مُ تَ وِ)
گول و احمق. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد) ، احمق شمرنده کسی را. (از اقرب الموارد). رجوع به استنواک شود
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سِ)
نعت فاعلی از استمساک. معتصم و چنگ درزننده. (از اقرب الموارد) (از غیاث) (از آنندراج). ج، مستمسکون. و رجوع به استمساک شود: أم آتیناهم کتاباً من قبله فهم به مستمسکون. (قرآن 21/43)
لغت نامه دهخدا
(مَ)
دراز و بلند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، رسن استوار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ تَ سَ)
آنچه بدان چنگ زنند. معض ّ. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) : عدل شاه مستعان مظلومان، مستغاث مظلومان و مستمسک مهجوران است. (سندبادنامه ص 112) ، بهانه. دست آویز. دلیل. عذر
لغت نامه دهخدا
تصویری از ممسود
تصویر ممسود
درشت استخوان: مرد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ممسوس
تصویر ممسوس
سوده شده، دیوانه مرد دیوانه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مملوک
تصویر مملوک
برده بنده زر خرید در ملک آورده شده، بنده غلام: (شاها اگر بعرش رسانم سریر فضل مملوک این جنابم و مسکین این درم) (حافظ. 225)، جمع ممالیک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسکوک
تصویر مسکوک
سکه زده شده پرشیان سکه زده، جمع مسکوکات
فرهنگ لغت هوشیار
رفته شده، کنده شده راه رفته، سلوک شده، عمل کردن رفته شده رو شیده رو به راه سلوک شده راه یافته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسموع
تصویر مسموع
شنوده نیوشیده نیوشه شنیده شده شنیده
فرهنگ لغت هوشیار
لاغر سرین: اسپ، ویشتک (مسخ شده) انسانی که بصورت حیوان تبدیل شده، تبدیل شده (هر چیز)، آنکه صورت وی بصورتی بدتر و زشت تر بدل شده، فاع را از فاعلاتن مسلوخ خوانند - یعنی پوست بیرون کشیده - و بعضی عروضیان این زحاف را مسخ خوانده اند و جزو را ممسوخ گفته و این اسم بدین زحاف لایق تراست (المعجم. مد. چا. 40: 1)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسموم
تصویر مسموم
کشته شده به زهر، زهر داده شده
فرهنگ لغت هوشیار
نگاهدارنده، چنگ زننده به چیزی آگسه چنگ در زننده آگستار، گیرنده چنگ در زننده گیرنده متشبث جمع متمسکین
فرهنگ لغت هوشیار
گیاهی است از تیره نعناعیان که دو ساله است و برخی گونه های پایا نیز دارد. این گیاه بسیار معطر است و در حقیقت یکی از گونه های مریم گلی است و بر اثر پرورش وکشت های متوالی بارتفاعی بالغ بر یک متر وحتی بیشتر میرسد. مرموک در اکثر نقاط اروپا و آسیا (از جمله ایران) میروید. برگهایش متقابل و دارای دمبرگ مشخص و بطرز نامساوی دندانه دار و بزرگ و بیضوی و خشن است. گلهایش که سفید رنگ مایل به هستند ومعطر میباشند بوضع زیبایی در انتهای ساقه ظاهر میشوند. از تقطیر سر شاخه های گل دار این گیاه اسانس گیری میشود. در اسانس آن اترهای مختلف از قبیل اسکلارئول و سدرن وجود دارد. از برگهای مرموک در تداوی بعنوان مقوی و ضد تشنج و تسکین حملات سیاه سرفه و رفع نزله استفاده میکنند و بعلاوه از سرشاخه های گل دارش جهت معطر ساختن بعضی ورموت ها و شرابها و لیکورها استفاده میشود. اسانس آن در عطر سازی خصوصا ساختن ادوکلنی مصرف دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از منسوک
تصویر منسوک
نیک شسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سمسول
تصویر سمسول
بیشرمی بیحیایی شوخی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از نامسوک
تصویر نامسوک
نازده
فرهنگ لغت هوشیار
دست آویزی چنگ در زننده دستاویز چیزی که بدان چنگ در زنند دست آویر، وسیله. چنگ در زننده، جمع مستمسکین
فرهنگ لغت هوشیار
دست مالیده، لاغر کم گوشت مسح شده دست مالیده، آنکه نصف روی وی برابر و مالیده باشد یعنی در آن چشم و ابرو نبود، بسیار دروغگوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از متمسک
تصویر متمسک
((مُ تَ مَ سِّ))
چنگ در زننده، بازدارنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسموم
تصویر مسموم
((مَ))
زهرخورده، آلوده به زهر، سمّی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسموع
تصویر مسموع
((مَ))
شنیده شده، برآورده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسلوک
تصویر مسلوک
((مَ))
طی شده، رفته شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسکوک
تصویر مسکوک
((مَ))
سکه زده، پول فلزی، جمع مسکوکات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سمسول
تصویر سمسول
((سَ))
بی شرمی، بی حیایی، شوخی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مستمسک
تصویر مستمسک
((مُ تَ س))
چیزی که به آن چنگ بزنند، در فارسی، بهانه، عذر، دستاویز
فرهنگ فارسی معین
آتو، آویزگاه، بهانه، دستاویز، گزک، سند، وسیله
فرهنگ واژه مترادف متضاد
وارفته و تنبل، کم تحرپک
فرهنگ گویش مازندرانی
زرد و زار، لاغر
فرهنگ گویش مازندرانی