جدول جو
جدول جو

معنی مسفع - جستجوی لغت در جدول جو

مسفع
(مُ سَفْ فَ)
نعت مفعولی از تسفیع. رجوع به تسفیع شود، ثور مسفع، گاو که در صورت او نقطه های سیاه باشد. (از ذیل اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسجع
تصویر مسجع
سخن دارای سجع و قافیه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدفع
تصویر مدفع
جای گرد آمدن آب، مجرای آب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسمع
تصویر مسمع
گوش، عضو شنوایی در جانداران
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسبع
تصویر مسبع
مسمطی که هر بند آن هفت مصراع دارد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مدفع
تصویر مدفع
آلت دفاع از قبیل توپ و تفنگ، آلت دفع
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسرع
تصویر مسرع
شتابنده، شتاب کننده، سریع، تیزرو، چست و چالاک
فرهنگ فارسی عمید
(مُ سَفْ فِ عَ)
سموم مسفعه، بادهای گرمی که روی را بسوزاند و رنگ آن را برگرداند. (ناظم الاطباء). و رجوع به تسفیع شود
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
شنواننده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج) : و ما أنت بمسمع من فی القبور. (قرآن 22/35) ، و نیستی تو شنوانندۀ آنان که در قبرهایند
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
ابن مالک بن مسمع الشیبانی که از طرف عبدالملک بن مروان خلیفۀ اموی در سنۀ 86 ه. ق. پس از عبدالرحمن بن سلیم الکنانی به حکومت سیستان منصوب شد و در همان سال در سیستان وفات یافت. (تاریخ سیستان ص 118)
نام پدر قبیله ای از تازیان. ج، مسامعه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مِ مَ)
گوش. ج، مسامع. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسمعه. و رجوع به مسمعه شود، سوراخ گوش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج). مسمع. و رجوع به مسمع شود، گوشۀدلو. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) ، دستۀ سر دلو که رسن بدان بندند تا دلو برابرباشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). دستۀ میانۀ دلو. (غیاث) ، چوبهائی که در داخل زنبیل کنند وقتی که خاک از چاه برمیکشند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لَ)
سلعبسته. (از منتهی الارب) (اقرب الموارد) : بقر مسلع، گاوی که در قحطسال بر دم آن شاخه های درختان سلعو عشر را می بستند و آن گاو را به جای مرتفعی می راندند و سپس بر شاخه های سلع و عشر آتش میزدند تا باران آید و این کار معمول تازیان در ایام جاهلیت بود. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، قوی و کشنده: سم مسلع، سم قوی و کاری. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
دارای سلعه. (اقرب الموارد). کسی که او را سلعه و شکستگی سر عارض شده باشد. رجوع به سلعه شود
لغت نامه دهخدا
(مِ لَ)
دلیل و راهنما. (منتهی الارب) (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اِ)
گرم شدن به آتش. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از متن اللغه) (از اقرب الموارد) (از المنجد) : اتیتنی فی غداه قرّه و انا اتسفع بالنار. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(اَ فَ)
چرغ.
لغت نامه دهخدا
(مُ مِ)
قید. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (آنندراج). پای بند و دست بند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از مسمع
تصویر مسمع
گوش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسطع
تصویر مسطع
زبان آور، پگاه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مدفع
تصویر مدفع
آلت دفع، بسیار دفع کننده و راننده
فرهنگ لغت هوشیار
هفتع ماهه نوزاد هفت ماهه، دایه پرورد، خوشگذران، پسر خوانده هفت گوشه، هفت بندی کودکی که هفت ماهه بدنیا آمده، بچه ای که مادرش مرده و دیگری او را شیر داده. هفت کرده شده، (شعر) نوعی از مسمط که هر بندآن دارای هفت مصراع باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسقع
تصویر مسقع
سخنور زبان آور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسفی
تصویر مسفی
سخن چین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسفن
تصویر مسفن
چوبساو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسفک
تصویر مسفک
پر سخن پر گوی
فرهنگ لغت هوشیار
شتابان، تیز رفتار پیک تیز رفتار شتاب کننده، تندرو، پیک تندرو قاصد تیز رفتار: مسعود... مسرعان بامیر خراسان دوانید که... ایشان را ازدیار خراسان بیرون کند، جمع مسرعین. یا مسرع چرخ. ماه قمر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسلع
تصویر مسلع
راهنما
فرهنگ لغت هوشیار
سر به زیر، سرما زده، گشته انگشت کژ انگشت کسی که همیشه سرش بطرف پایین باشد سرافکنده سر بزیر، کسی که دستهایش بر اثر سرما و جز آن شل و لرزان باشد، آنکه انگشتانش ترنجیده و برگشته باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسجع
تصویر مسجع
سخن با قافیه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مقفع
تصویر مقفع
((مُ قَ فَّ))
سرافکنده، سر به زیر، کسی که دست هایش بر اثر سرما و جز آن شل و لرزان باشد، آن که انگشتانش برگشته باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسرع
تصویر مسرع
((مُ رِ))
شتاب کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسمع
تصویر مسمع
((مِ مَ))
گوش، جمع مسامع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسجع
تصویر مسجع
((مُ سَ جَّ))
سخن با سجع و قافیه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسبع
تصویر مسبع
((مُ بَ))
کودکی که هفت ماهه به دنیا آمده، بچه ای که مادرش مرده و دیگری به او شیر داده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مدفع
تصویر مدفع
((مَ فَ))
جای گرد آمدن آب، مجرای آب، جمع مدافع
فرهنگ فارسی معین