جدول جو
جدول جو

معنی مسغب - جستجوی لغت در جدول جو

مسغب(مُ غِ)
نعت فاعلی از اسغاب. آن که در قحطی درآمده باشد. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). و رجوع به اسغاب شود
لغت نامه دهخدا
مسغب(مُ غَ)
روا. جایز. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
مسغب(مُ سَغْ غَ)
جایز. روا. (از منتهی الارب). مسوغ و مسغب. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مسیب
تصویر مسیب
(پسرانه)
آزاد شده، بر حال خود گذاشته شده، نام یکی از سه برادری که در بخارا پول رایج قرون اولیه هجری راسکه زدند
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مرغب
تصویر مرغب
ترغیب کننده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسبب
تصویر مسبب
سبب شده
فرهنگ فارسی عمید
در علم عروض ویژگی پایه ای که در آن مفاعیلن به مفاعیلان یا فاعلاتن به فاعلاتان تغییر می یابد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مسبب
تصویر مسبب
سبب شونده، سبب ساز، باعث، علت
فرهنگ فارسی عمید
(مُ هَِ)
فراخ رو. (منتهی الارب) (آنندراج) : فرس مسهب، اسب فراخ قدم. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب) ، مرد بسیارگوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). مرد بسیارگوی و پرحرف. (ناظم الاطباء). بسیارگوی. (مهذب الاسماء). مسهب
لغت نامه دهخدا
(مُ سَیْ یَ)
نام یکی از سه برادری که در بخارا در قرون اولیۀ هجری پول رایج آن زمان را که درهم نامیده میشد سکه میزدند. (دو برادر دیگر یکی محمد و دیگری غطریف نام داشت). سکه هائی که این سه برادر ضرب مینمودند به نام خودشان معروف به ود که به ترتیب درمهای مسیبیه، محمدیه و غطریفیه می نامیدند. (از احوال و اشعار رودکی ج 1 صص 70-71)
ابن علس بن مالک بن عمرو بن قمامه. شاعر جاهلی و خال اعشی میمون. اسمش را زهیر و کنیه اش را ابوفضه گفته اند. دیوان شعری دارد که چندین تن جداجدا گرد کرده اند. (از منتهی الارب) (از الاعلام زرکلی) (از ابن الندیم ص 224)
نام پدر سعید. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(مَ حَ)
نام وادئی است. (منتهی الارب) (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(مِ قَ)
مسقاب. ناقۀ نرزاینده. (منتهی الارب) ، مادر ’سقب’ که نوزاد شتر باشد. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ قِ)
نعت فاعلی ازاسقاب، نزدیک و قریب: منزل مسقب. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب) ، بعید، از اضداد است. (منتهی الارب). و رجوع به اسقاب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غِ)
نعت فاعلی از ارغاب. رجوع به ارغاب شود، توانگر و بختمند. (منتهی الارب). موسر. (اقرب الموارد). فراخ دست. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ هََ)
مدهوش شده از گزیدگی مار، گونۀ برگردیده از بسیاری محبت و یا از ترس و یا از بیماری. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چاه به ریگ رسیده. (از منتهی الارب) ، مرد بسیارگوی. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (آنندراج). مرد بسیارگوی و پرحرف. (ناظم الاطباء). بسیارگوی. (مهذب الاسماء). مسهب
لغت نامه دهخدا
(مُ سَیْ یِ)
نعت فاعلی از تسییب. رجوع به تسییب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ رَغْ غِ)
نعت فاعلی است از ترغیب. رجوع به ترغیب شود، راغب کننده و خواهان گرداننده. (آنندراج). آنکه ترغیب میکند و خواهان می گرداند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(مُ رَغْ غَ)
نعت مفعولی از مصدر ترغیب. رجوع به ترغیب در ردیف خود شود، تشویق شده. ترغیب شده. تحریض گشته
لغت نامه دهخدا
(شَ)
مصدر رغب و رغبه است در تمام معانی. ج، مراغب. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به رغب و رغبه شود
لغت نامه دهخدا
(مُ غَ / مُ سَغْ غَ)
نیک غذا و نیک خوار، کودک فربه بدن به ناز پرورده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَعْ عَ)
جایز. (منتهی الارب). مسوغ و جائز. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَیْ یَ)
ستور گذاشته شده بر سر خود. (از منتهی الارب) (آنندراج). بر سر خود گذاشته شده. (ناظم الاطباء) : صبی مسیب، طفل بدون محافظ و بدون نگاهبان. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(مُ سَلْ لِ)
ماده شتر و یا زن بچه مرده یا ناتمام افکنده. مسلب. (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مسلب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ لِ)
ناقه و زن بچه مرده یا ناتمام افکنده. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). مسلّب. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). و رجوع به مسلّب شود
لغت نامه دهخدا
(مُ سَ بَ)
نرم و آسان. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَف ف)
گرسنه شدن و جوع، و گویند آن در صورتی است که باتعب و رنج همراه باشد. (از اقرب الموارد). سغب. گرسنگی. (دهار) (از منتهی الارب). مجاعه. گرسنه شدن: أو اًطعام فی یوم ذی مسغبه. (قرآن 14/90)
لغت نامه دهخدا
(مَ رَ)
چراگاه. ج، مسارب. (مهذب الاسماء). ورجوع به مسربه شود، مذهب و محل رفتن، مسیل و مجرای آب. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
فرجفت (تمام کرده شده) انجامیده سیر گشته فرجامیده تمام کرده شده. تمام کرده شده، اسباغ زیادت کردن حرفی ساکن است بر سببی که به آخر جزو افتد و آن در فاعلاتن فاعلاتان باشد فاعلییان بجای آن نهند و آنرا مسبغ گویند یعنی تمام کرده چه فاعلاتن خود تمام بود چون بر آن حرفی ساکن زیادت کردند آنرا تمام کرده کنند و بعضی آنرا مسبغ خوانند از تسبیغ تا مبالغت بیشترباشد در تمام کردن و بعضی آنرا مشبع خوانند ازاشباع بشین معجمه و عین مهمله بمعنی سیرکردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبب
تصویر مسبب
سبب سازنده، موثر، علت
فرهنگ لغت هوشیار
برانگیخته برانگیزنده ترغیب شده تشویق شده. ترغیب کننده مشوق جمع مرغبین: بر هر مایه دار بمعنی... که رسیدم او را بر اتما آن مرغب و محرض یافتم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسغبه
تصویر مسغبه
گرسنگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مسبب
تصویر مسبب
((مُ سَ بِّ))
باعث، علت، سبب شونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مسبغ
تصویر مسبغ
((مُ بَ))
تمام کرده شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرغب
تصویر مرغب
((مُ رَ غِّ))
ترغیب کننده، مشوق، جمع مرغبین
فرهنگ فارسی معین
تصویری از مرغب
تصویر مرغب
((مُ رَ غَّ))
ترغیب شده، تشویق شده
فرهنگ فارسی معین